part 1

52 7 0
                                    

۱۹۶۳
تونی: استیون حواسمو پرت نکن پسرم
استیون: بابا زودباش تو قول دادی امشب برام قصه بگی
تونی آه کلافه ای کشید و ساعدشو رو پیشونیش کشید، سرشو از زیر ماشین در آورد و لبخند مهربونی به چشمای آبی استیون زد.
تونی: خیله خب عزیزم برو تو اتاقت تا بابایی دستاشو بشوره و بیاد
استیون بالا پایین پرید و همچنان که آخ‌جون آخ‌جون میگفت از پله های گاراژ به سمت اتاقش رفت
تونی دست به کمر مدتی به ماشینی که از صبح داشت روش کار میکرد نگاه کرد و بعد لباس کارشو در اورد، دست روغنیشو شست، چراغای گاراژ رو ختموش کرد و وارد خونه شد. پپر رو دید که تو آشپزخونه مشغوله، سمتش رفت و از پشت کمرشو گرفت، پپر لبخندی زد و گفت: خسته ای، میخوای من به جات برم پیشش؟
تونی شونه پپر رو بوسید و گفت: خستم ولی بهش قول دادم
استیون تو تختش خزیده بود، لحافو تا بینیش بالا کشیده بود و به در زل زده بود، طولی نکشید که تونی درو باز کرد وارد شد. جلو رفت و قبل از هر چیزی خم شد تا پیشونی پسرکوچولوشو ببوسه، استیون چشماشو بست و ریز ریز خندید، تونی مدتی همونطور موند، استیون بوی بهشت میداد، پاکی و لطافت. استیون چشماشو باز کرد تا بهش بگه سریع تر قصه رو شروع کنه ولی همین که چشماشو باز کرد پلاک های پدرشو دید و با کنجکاوی سعی کرد اسم های روشونو بخونه.
استیون: s t، عام...s t e ven...استیون؟ پدر چرا نگفته بودی رو پلاکت اسم منو نوشته

تونی صاف نشست و پلاکاشو تو دستش گرفت، حتی یادش نمیومد اینارو از کی تو گردنش داشت فقط میدونست که همیشه بودن و ازین به بعد هم قراره تو گردنش بمونن
تونی: آه، آره. میخواستم هرموقع خوندن یاد گرفتی خودت بخونیش، خوشحال شدی؟
استیون با ذوق گفت: آره خیلی، رو اون یکی اسم کی رو نوشته؟
تونی: خودم
استیون از جاش بلند شد و پلاک پدرشو تو دستش گرفت تا بقیه چیزایی که روش نوشته رو بخونه
استیون: آنتونی ه استارک، ه حرف اول اسم پدر بزرگه مث اونی که تو اسم منه، استیون آ استارک، درسته؟
تونی: آره پسرم، چه خوب اینارو یاد گرفتی
استیون: ولی اینجا نوشته استیون گ راجرز، راجرز کیه بابا؟
تونی لبخند غمگینی زد و به چشمای آبیش نگاه کرد، اون استیون بود، با همون چشمای آبی و موهای نرم. تمام آرامشش با به دنیا اومدن پسرش دوباره برگشته بود.
تونی: میخوای برای امشب قصه استیون گرانت راجرز رو برات تعریف کنم؟

فلش بک 1945
_کی به بی عرضه ای مثل تو اجازه داده به ارتش بیای؟
+کارش به خط مقدم نمیرسه، همینجا میمیری بچه
یقه تونی رو گرفت و رو زمین انداختش، قبل ازینکه تونی بتونه سرشو بلند کنه لگدی تو صورتش زد
_همون بهتر که همیجا بمیری، یکیم میخواد تو جنگ دنبال لاشت بگرده و برا مامان جونت بفرستش
شروع کردن دو نفری به بدنش لگد زدن، به قصد گوش مالی نمیزدن، انقدر ناامید و عصبی بودن که به قصد کشت میزدنش، بقیه هم دورشون حلقه زده بودن و بی حس نگاه میکردن، کسی خوشحال نبود، ولی کسیم جلوشونو نمیگرفت. انقدر از دست داده بودن که دیگه چون یه پسر 18 ساله براشون اهمیت نداشت، به هر حال میمرد، دیر یا زود.
آمریکا سقوط کرده بود، یا بهتره بگم تموم شده بود. تونی بی جون روی زمین خاکی افتاده بود و داشت زیر پای همرزم های خودش با زمین ترکیب میشد. بعد یه مدت دیگه هیچی حس نکزد، نه صدایی بود نه دردی، چشماشو بست و حتی داغی خونی که صورتش میلغزیدم حس نکرد.
فرمانده راجرز: دارید چه غلظی میکنید؟
افردای که دور تونی و دوتا سرباز دیگه حلقه زده بودن با فریاد استیو سریع پراکنده شدن. اون دونفر هم صاف ایستادن، با اینکه دیگه هیچ امید و ترسی نداشتن اما هنوز از مافوقشون حساب میبردن، شاید برحسب عادت، اما ترس؟ نه به هیچ وجه
استیو: تمومش کنید
_برای چی بس کنیم؟ اصلا برای چی اومین؟ هنوزم میخواید بگید امیدوار باشیم فرمانده؟
چشماش پر اشک شد و ادامه داد: هنوز میخوایید شعار بدید؟ هنوز ازمون میخواید با امید فردای بهتر بجنگیم؟ برای دیدن خانواده هامون؟ برای لمس دوباره دستای بچه هامون یا بوسیدن زنمون؟ چقدر دیگه قراره از دست بدیم تا به این امیدای پرپر شدمون برسیم؟ هنوز نفهمیدید همه روشاتون اشتباه بود؟
استیو: روش های ما غلط بود و روش تو درسته؟ الان کشتن این بچه چیزی رو تغییر میده؟
سرباز سرشو پایین انداخت و با هدایت سرباز دومی همچنان که اشک میریخت، بدون حرف به سمت چادرها رفت.
اگه شرایط جور دیگه ای بود استیو اون دوتا رو بخاطر این کارشون یه شب خاکشون میکرد اما اگه شرایط غیر این بود که اصلا اونا همچین کاری نمیکردن!
استیو بدن بی جون سرباز جدیدش رو رو دستاش بلند کرد و به سمت چادرش قدم برداشت. تونی رو روی زمین گذاشت و با پارچه مرطوبی صورت خونیشو پاک کرد. هرروز خبر شکست یا اسیری دونه به دونه جوخه ها به گوش افرداش میرسید، هربار میدید که سربازا چطور با شنیدن کد هر جوخه تنشون میلرزید و چشماشون خیس میشد. معلوم نبود برای برادرهاشون، دوستاشون یا عشقشون. چه فرقی میکرد چه نسبی دارن، مگه درد از دست دادن رفیق با برادر فرقی میکنه؟
استیو دلش نمیخواست عقب نشینی کنه، اون هیچوقت اهل نجنگیده باختن نبود ولی چطور میتونست از افرادش بخواد که به خاک دشمن بزنن؟ چطور ازشون میخواست دوباره بهش اعتماد کنن؟ افرادش میخواستن برگردن اما اون نعتل میکرد، اگه چند روز دیگه تو همین موقعیت هم میموندن فرقی با تسلیم شدن نداشت چون شناسایشون میکردن و فقط کافی بود یه بمبشونو برای کشتن همه هدر کنن.
با صدای ناله نحیفی به زمان حال برگشت، نفس عمیقی کشید و به صورت سرباز نگاه کرد. چقدر کوچولو بود. مگه این پسر چند سالش بود که حتی سیبیلاشم در نیومده بود. قلبش فشرده شد. دستشو جلو برد و صورتشو نوازش کرد. رو صورتش دقیق شد. طرف چپ صوتش کاملا کبود شده بود و لبش پاره شده بود، تعجب کرد که بینی به اون کوچیکی چطور نشکسته.
کنارش دراز کشید و بهش نگاه کرد. اونم حتما مادری داره که نگرانشه، روزی که بدنیا اومده چقدر خوشحال بوده، اونم اسم داره، مثل همه اونایی که خاک شدن، یا تیکه تیکه شدن و یا حتی هرگز پیدا نشدن.
دستشو تو یقه لباسش فرو کرد و زنجیرشو بیرون کشید، پلاکش صاف و براق بود، تازه تازه! لبخند تلخی زد و اسمشو از رو پلاک خوند
استیو: آنتونی
استیو پشیمون شد ازینکه دوباره میخواست تلاش برای خوابیدن بکنه، خودشو که نمیتونست گول بزنه، اون نمیتونست بخوابه. بلند شد و خودشو طرف پای تونی کشید. اروم شروع به باز کردن بند چکمه های گلیش کرد. چکمه هاشو از پاش در اورد و سمت شلوارش رفت و بعد اینکه کل یونیفرم سراپا گلی تونی رو در اورد، قبل ازینکه پتوی کلفتی روش بکشه بنشو نگاه کرد. کبودی های سیاه روی بدن سفیدش خودنمایی میکردن، سگ دلش میومد این بدنو به این روز بندازه؟ کلاه پشمی ای رو سرش گذاشت و سعی کرد به چیزی که دیده فکر نکنه.
اب زیادی براشون باقی نمونده بود پس با همون پارچه ای که صورت تونی رو پاک کرده بود شروع به تمیز کردن چکمه و لباساش کرد، خاک و گل روشونو گرفت و گذاشت خشک شن. سمت قمقمش رفت و کمی اب نوشید.
تونی با درد لایه پلکاشو باز کرد، چند بار پلک زد تا دیدش واضح تر بشه. نقطه ای از بدنش نبود که درد نکنه. کمی فکر کرد تا ببینه چه اتفاقی افتاده، بر اساس محاسباتش اون الان باید مرده میبود. کمی تو جاش تکون خورد، غیر از اینکه درد شدیدی رو حس کرد فهمید چکمه و لباساشم تو تنش نیست. سرشو کمی کج کرد و مرد هیکلی رو دید که پشت بهش داشت یه چیزی میخورد. وقتی رو ستاره رو استین یونیفرمشو دید، اب دهنش تو گلوش پرید و شروع به سرفه کرد. استیو سریع سمت رفت و کمکش کرد تا از جاش بلند بشه.
استیو: هی رفیق حالت خوبه؟
تونی دستپاچه پتورو به خودش پیچید و گفت: فرمانده، معذرت میخوام، من نباید اینجا باشم
استیو دستشو رو شونه تونی گذاشت و قمقمشو طرف دهن تونی گرفت
استیو: آروم باش پسر اشکالی نداره، میخوای یکم بنوشی؟
تونی: نه ممنون
استیو: شیره گاوه تو این وضع به راحتی گیر نمیاد
تونی با تردید به استیو نگاه کرد و وقتی نگاه اطمینان بخششو دید از قمقمه تو دستای استیو نوشید. استیو لبخندی زد و پرسید: بهتری؟ سردت که نیست؟
تونی: از وقتی اینجا اومدم بهترین از این نبودم
استیو: عالیه، عام راستی
عکسی سمتش گرفت و ادامه داد: یونیفرمتو تمیز میکردم و جیباشو چک کردم تا چیزی نباشه که خیس بشه، بیا
تونی با خجالت عکسو ازش گرفت و زیر لب تشکر کرد
تونی: نیازی نبود زحمت بکشید
استیو: قرمزه خودتی؟
تونی به عکس تا شده تو دستش نگاه کرد
تونی: اره
استیو: اون دختر و پسر خواهر و برادراتنن؟
تونی: خواهرم و پسرعموم، اون 3سال پیش مرد، فرمانده جوخه 633
استیو: متاسفم
تونی: چرا نزاشتی کارمو تموم کنن
استیو: چرا اینو میگی؟
تونی: راس میگفتن، من به هرحال میمیرم
استیو: ما هممون یه روز میمیریم، مهم اینه چطور بخوای بمیری، مثل یه ترسو نخنگیده ببازی یا اینکه تا اخرین نفس بجنگی
تونی: پدرم، برادرم و پسرعموم همینکارو کردن، اونا داوطلب شدن، همین حرفارو میزدن ولی میخوام بدونم الان کجان؟ همشون مردن، خیلی قوی تر از من بودن، خیلی حرفای گنده گنده میزدن و ادعاشون میشد که خیلی حالیشونه. ولی الان نیستن، حالا چه اهمیتی داره؟
تونی کنترلشو از دست داده بود، حرف میزد و گریه میکرد، حتی نمیدونست خودش به حرفایی که میزنه باور داره یا نه.
تونی: پدرم برای محافظت از خانوادمون رفت، ولی حالا من اینجام، تو میدون جنگ، کسی توجه نکرد که حتی زورم به کلاشینکوف نمیرسه، چون پسرم باید بجنگم، در واقع چون دیک دارم باید بمیرم. من مثل تو نیستم، پام به خط مقدرم نرسیده از گرسنگی میمیرم.
اشکاش زخمای صورتشو میسوزوند ولی نمتونست گریه نکنه. استیو چونشو گرفت تا نگاش کنه.
استیو: مگه من چطوریم؟
تونی با دهنشو قورت داد و گفت: قوی
استیو: پس یه قولی بهم بده
تونی: چی؟
استیو: قول بده از کنارم جمع نخوری، همیشه پیشم باشی. منم درعوض یه قولی بهت میدم
استیو بازو های لخت تونی رو فشار داد و مستقیم تو چشماش نگاه کرد.
استیو: من تورو میبرم خونه، قول شرف، قبوله؟
تونی: چطوری؟
استیو: بهم اعتماد داری؟
تونی: اهوم
استیو: پس فکر اونجاشو نکن
تونی پتورو که محکم به خودش چسبونده بود ول کرد و دستاشو دور کمر استیو حلقه کرد. استیوم دستاشو دور تونی سفت کرد و جوری که به زخماش فشار نیاد بغلش کرد. تونی دوباره بغض کرده بود، بین این همه ترس و ناامیدی و نفرت، چه پناهگاه امید شیرینی پیدا کرده بود. با این فکر اشکاش دوباره سرازیر شد و به لباس استیو چنگ زد. مهم نبود صورتش چقد میسوخت، سرشو تو سینه استیو پنهون کرد. دیگه هیچوقت نمیخواست ولش کنه.
استیو: بهتره بخوابی
تونی: ولم نکن
استیو: چی؟
تونی سرشو کمی ازش فاصله داد و واضح تر گفت: میشه ولم نکنی؟
استیو تک خنده ای کرد که باعث شد تونی خجالت زده ازش جدا بشه
استیو: عه، چرا خودت ولم کردی
تونی نگاهش کرد ولی چیزی نگفت
استیو دراز کشید و با کمی تردید دستاشو از هم باز کرد و منتظر به تونی چشم دوخت، تپش قلبش شدت گرفته بود و براش خنده دار بود
استیو: بیا
تونی هم بهتر از استیو نبود، انگار جفتشون میدونستن دارن چیکار میکنن ولی میخواستن انکار کنن و ازینکه طرف مقابل این گناه شیرینو انکار نکنه میترسیدن. با این همه، وقتی تونی تو آغوش استیو خزید جفتشون این ترسو به جون خریدن.
استیو بی توجه به تپش قلبش پتو رو روی خودشون کشید و تونی رو بیشتر به خودش فشار داد.
استیو: سردت که نیست؟
تونی بین اون همه درد خندید
استیو با تعجب و کمی خجالت پرسید: برا چی میخندی؟
تونی: تو حتی اسمم نمیدونی
استیو: خجالت نکش جملتو کامل کن. اسمتم نمیدونم ولی مث زن و شوهرا بغلت کردم اره؟
جفتشون خندیدن و بین خنده تونی اره ای گفت
استیو: ولی من اسمتو میدونم انتونی
تونی: تونی، فقط تونی
تو چشمای هم نگاه میکردن، انگار سالهاست همو میشناسن، لعنتی این چه حسی بود، اصلا اخه تو این شرایط؟ وسط جنگ هرلحظه ممکن بود با یه خمپاره تیکه تیکه شن ولی انگار دیگه براشون مهم نبود. شاید اینم یه نوع سیستم دفاعی بدن بود، مث بیهوش شدن، بدن وقتی تو شرایط درد زیاد قرار میگیره بیهوش میشه، این اخرین مرحله سیسمتم ایمنی بدن برا زنده نگهداشتنه، شاید اینم یه نوعی از همون باشه، حواستو پرت کنه، با یه دلگرمی مسخره، با یددن یه ادم تپش قبلت بره بالا و نتونی حواستو جز اون به جای دیگه ای بدی، شاید یه نوع مکانیزمیه که نمیخواد بیشتر از این به بدبختیات فکر کنی ولی هرچی که هست، الان نمیتونم فکر گرمای تنشو بزارم و به جوخه فک کنم. نمیتونم به جای فکر کردن به اینکه لمس زخم روی لبش چه حسی میتونه داشته باشه به نازی فک کنم. شاید منطقی نباشه ولی اصلا دیگه نمیخوام به منطق فک کنم فقط میخوام چشماموببندم.
تونی: من باید آماده باش باشم
استیو: یونیفرمت خیسه، سرما میخوری
تونی: اشکالی نداره، هرلحظه ممکنه حمله کنن
استیو: من به جات اماده باشم تونی، فقط چشماتو ببند
تونی دستاشو از زیر پتو در اورد و روی چشمای استیو گذاشت
تونی: توام چشماتو ببند فرمانده
استیو چشماشو بست و دستشو رو دست تونی گذاشت و لبش نزدیک کرد. این تپش قلب چی بود که به جون جفتشون افتاده بود. استیو با چشمای بسته پیشونیشو به پیشونی تونی چسبوند.
استیو: یکم دیگه صبر کنیم لباسات خشک میشه
تونی: پس تا اون موقع باید لذت ببرم
مثل دوتا بچه کوچولو که باهم کار خلافی میکنن و دزدکی میخندن با ذوق میخندیدن، کاش دنیا به اندازه گناه و خلاف شیرین بود.

I'll take you home Where stories live. Discover now