تونی: تو چی توام اینطور فک میکنی؟
استیو: نه من، من هنوز دلم میخواد یکی...حس میکنم خیلی عجیب غریبم
تونی: منم
استیو نگاش کرد و گفت: توام گاهی حس میکنی نکنه اشتباهی پسرشدی؟
تونی: نه من مطمئنم که اشتباهی پسر شدم. گاهی دلم میخواد دیکمو ببرم فقط واسه اینکه مجبورم نکنن با دختر عمم ازدواج کنم.
استیو خندید: نه من دیکمو دوس دارم نمیخوام ببرمش
تونی نگاش کرد و اب دهنشو قورت داد. میخواست بگه منم دوسش دارم ولی نتونست. تنها کاری که تونست نگاه کردن بهش بود. چقدر میخواستش
تونی: میخوام یه چیزی بگم
استیو تو چشاش نگاه کرد، مردکای لرزون تونی باعث میشدن دلش بخواد بغلش بگیره و با تمام زور فشارش بده
استیو: چی؟
تونی: هیشکی اینو نمیدونه فقط، فک کردم شاید بهتره قبل اینکه بمیرم به یکی بگم
استیو: خب
تونی: احمقانست، شاید بگی مریضم یا...
استیو: دیوونه تر از من پیدا نمیکنی تونی خیالت راحت باشه، بگو
تونی: من مثل دخترام
استیو با خنده گفت: خب اونو که میدونم، لوس، غرغرو
تونی چشاش برق زد و لبشو گاز گرفت.
تونی: علاوه بر اونا دخترا از مردا خوششون میاد
استیو بدون کنترل ذوقی که تو صداش بود گفت: از مردا خوشت میاد؟
تونی لبشو بیشتر گاز گرفت و با خجالت سرشو زیر انداخت
استیو: دوس داری دختر باشی؟
تونی برای اولین بار قدرت اینو پیدا کرد که اینو به زبون بیاره، دستاشو مشت کرد و تو چشمای استیو نگاه کرد.
تونی: حتما قرار نیست دختر باشی تا اجازه داشته باشی از مردا خوشت بیاد. کی این قانونو در اورده؟
استیو نفساش برای گفتن جمله بعدیش به شماره افتاده بود.
استیو: یعنی مشکلی نداری اگه...یکی...یه مردی...مثلا ببوستت؟
تونی لب پایینشو به دندون کشید و با استرس سرشو به نشونه منفی تکون داد. استیو تو صورت تونی دقیق تر شد و به خودش جرئت داد تا سوال بعدیشو بپرسه.
استیو: ینی الان...اگه من میخواستم...مشکلی نداشتی؟
تونی نگاش کرد، نتونست چیزی بگه، انگار زور نداشت لباشو از هم باز کنه یا سرشو تکون بده. فقط نگاهش کرد جوری که چشماش میخواستن حرف بزنن. استیو دستشو پشت گردنش رسوند و خودشو نزدیکتر کشید. صورتشو به صورت تونی چسبوند وبا نفسای لرزون در گوشش گفت: میخوام حسشون کنم
داغی نفسای لرزون استیو کل بدنشو سوزوند. به لباس استیو چنگ زد و فاصله بین قلباشونو صفر کرد. جوری که دیگه نمیتونست تشخیص بده صدای هر تپش متعلق به کدومشونه. همدیگه رو سفت نگهداشته بودن و سرشونو تو گردن هم پنهون کرده بودن. استیو جوری تونی رو نفس میکشید که انگار میخواست بوی تنش تا ابد تو ریه هاش بمونه. تونی سرشو کمی تکون داد تا بتونه لباشو به گردن استیو بچسونه. بوسه ای رو گردنش کاشت و اومتر از همیشه گفت: شریک گناهم میشی؟
استیو بوسه ای روی صورتش نشوند و پیشونیشو به پیشونی پسرک چسبوند. تمام افکار و ترس و هیجانشو دور ریخت و لباشو تو یک لحظه رو لباش گذاشت. تموم شد، دیگه مرزی نبود، دیگه ترسی نبود، گناه بود؟ به جهنم، سال ها لذت یه بوسه رو برای خودش حروم کرده بود. چی میشد اگه یکبارم گناه میکرد؟ اونم گناهی به شیرینی لب های اون. بوسشون پر حرارت بود، پر از حسرت، پر از حس هایی که تابحال هیچکدوم تجربش نکرده بودن. اگه گناه انقد شیرینه پس من میخوام گناهکار باشم. وقتی نفس کم اوردن استیو لب پایین تونی رو گاز گرفت و ازش جدا شد.
استیو: امشب میخوام بزرگترین گناهت باشم تونی
تونی دستاشو دور گردنش سفت کرد و دوباره لبای استیوو بوسید. استیو اینبار با جرِئت بیشتری همراهی کرد. با یه دست کمرشو گرفت و با دست دیگش موهاشو چنگ زد وعقب کشید تا لبشو به گردنش برسونه. بوسشو از لبای تونی به سمت گردنش ادامه داد و پوست گردنشو بین لباش سرخ کرد. دکمه های لباسشو با به ارومی باز کرد تا بدنشم نشانه گذاری کنه. میخواست تونی رو مال خودش کنه، میخواست تصاحبش کنه و با تمام وجود هم اینو میخواست. بعد مارک کردن سینه هاش شونه هاشو گرفت و به پایین فشارش داد تا جلوش زانو بزنه. تونی دوباره روی زانو هاش نشست و بین پاهای استیو قرار گرفت. دستاشو روی رون استیو گذاشت و نگاش کرد. استیوم نگاهش کرد و دست راستشو برای نوازش صورتش جلو برد.
استیو: خیلی زیبایی
تونی لبخندی همراه با بغض زد و اب دهنشو قورت داد. دستشو سمت کمربند استیو برد و بازش کرد، از روی شلوار دیک استیوو لمس کرد و فشار کمی بهش وارد کرد. استیو نفس نفس میزد. اب دهنشو قورت داد و بلند شد، شلوارشو پایین داد و دیکشو تو دستش گرفت. تونی دوتا پای استیوو گرفت و صورتشو سمت دیکش برد. استیو داشت از زیبایی صحنه رو به روش دیوونه میشد. موهای نم دار و مشکی پسر مقابلش به پیشونیش چسبیده بود و با پوست سفیدش تضاد پرستیدنی داشت. چشمای درشتش چقدر قشنگتر بنظر میرسید وقتی از پایین بهش نگاه میکرد. انگشتاشو رو دهن نیمه باز تونی کشید و شستشو وارد دهنش کرد. تونی با لذت مک محکمی به انگشتش زد و با چشمای قهوه ایش بهش نگاه کرد. استیو دیگه تاب نیاورد، انگشتشو در اورد و به موهای تونی چنگ زد. با دست دیگش دیکشو رو لباش کشید و وقتی تونی زبونشو در اورد دیکشو وارد دهنش داغش کرد. سر تونی رو اروم با دستاش عقب جلو کرد. تونی رون استیوو گرفت تا تعادلشو حفظ کنه و سعی کرد سرفه نکنه.
استیو سر پسری که جلوش زانو زده بود رو ثابت نگهداشت و خودش تو دهنش ضربه زد. لعنتی انقد داغ و خیس بود که میخواست تا ابد اون دهنو بفاک بده. وقتی تونی به سرفه افتاد ازش بیرون کشید، اون دیگه هیچ مقاومتی در برابر لبای خیس و سرخ تونی نداشت که حالا با چشمای اشکی و موهای خیسش هامونی فاکینگ هاتی ایجاد کرده بود. استیو فقط تا موقعی تونست خودشو نگهداره که نفس تونی سر جاش بیاد و بعد خم شد، صورتشو بین دستاش گرفت و لباشو با ولع بوسید. همزمان کمکش کرد بلند بشه و بین بوسه لباس های خودش و تونی رو در اورد. دستاشو رو کمر و بدن لختش کشید و جوری که میخواست بیشتر حسش کنه به خودش فشارش داد. تونی دیک استیوو تو دستش گرفت و هولش داد که بشینه، استیو لباشو بی میل ول کرد و نشست. تونی مقابلش قرار گرفت و شلوارشو تا زانوش پایین کشید. استیو دستشو گرفت و سمت خودش کشیدش.
استیو: بیا رو پام
تونی: زخمت
استیو: حواسم هست
تونی با عجله بوت ها و شلوارشو در اورد و رو پای استیو نشست، استیو پاهای تونی رو دو طرف کمرش حلقه کرد عصشو با دو دست فشار داد. لبخندی به صورت سرخ شده تونی پاشید و با ذوق لباشو چند بار ریز بوسید. تونی سریع دستاشو دور گردنش حلقه کرد و لپای سرخ شدشو ازش دزید. استیوبیشتر عصشو بازی داد، از هم بازش کرد و انگشت فاکشو رو رینگش کشید. با هر حرکت استیو، تونی از خجالت بیشتر تو بغلش مچاله میشد و این لبخند استیو و پر رنگ تر میکرد. این حالت تونی رو دوست داشت. همونطور که با یه دستش عصشو میمالید دست دیگشو بین بدنشون برد و دیکاشونو گرفت به جفتشون هندجاب داد. تونی اینبار ناله ای کرد و عضلاتش ناخداگاه منقبض شد. استیو خندید و تند تند صورت و گردن تونی رو بین خنده بوسید.
استیو: وای خدا، از من خجالت میکشی؟
ذوق توی صداش تونی رو هم وادار به خنده کرد. سرشو از رو شونه استیو برداشت و بهش نگاه کرد. استیو لباشو بین لبش گرفت و مکید. همزمان انگشتشو وارد هول تونی کرد و ریمینگ کردنشو شروع کرد. تونی دستشو رو سینه های استیو کشید و سعی کرد خجالتو بزاره برای یه وقت دیگه.
استیو بعد اینکه مدتی تو رینگ تونی قیچی زد انگشتاشو ازش بیرون کشید و دیکشو رو هولش تنظیم کرد. تونی شونه های استیو رو فشار داد و تو چشماش نگاه کرد
استیو: حاضری؟
تونی سر تکون داد و خم شد، سرشو تو گودی گردن استیو فرو کرد. استیو اروم واردش شد. تونی لبشو محکم گاز گرفت تا ناله نکنه.
استیو: لباتو ول کن اونا مال منن، هرچقدر درد کرد همونقدر شونمو محکمتر گاز بگیر.
تونی دندوناشو رو پوست استیو فشار داد و وقتی استیو کامل واردش شد با تمام زورش شونشو گاز گرفت. استیو اروم پایین تنشو تکون میداد تا تونی بهش عادت کنه. دستاشو رو کمر و پهلو هاش میکشید و گردنشو میبوسید. بعد مدتی تونی شونه کبود استیو رو ول کرد با ناله کلافه ای لباشو به لبش رسوند و خودش روش بالا پایین شد. انقد داغ بود که خجالتو فراموش کنه، اون بیشتر میخواست، میخواست بیشتر استیو رو حس کنه. بی توجه به زخمش خودشو رو دیکش تکون میداد و بی اراده ناله میکرد. استیو پهلو هاشو گرفت و بدون اینکه ازش بیرون بکشه تونی رو رو کاه ها خوابوند. هیچکدوم اهمیت ندادن که ممکنه به بدن لختش خراش وارد کنه. استیو پای چپ تونی رو شونش انداخت تا تندتر بتونه توش حرکت کنه. تونی موهاشو دو دستی گرفته بود و چشم تو چشم استیو ناله میکرد.
وقتی ناله هاش شدت گرفت استیو نفس نفس زنان ازش پرسید: خوشت میاد؟
تونی: این عالیه...آه...نمیدونستم انقد خوبه...فاک پارش کن لعنتی آه
استیو ضرباتشو منظم تر کرد و از شدت لذت چشماشو بست و نفسشو محکم بیرون داد.
تونی: میخوام بیام
استیو سریع دستشو دور دیکش حلقه کرد و تونی با چند دیقه هندجاب تو دستش اومد و کامش شکم و سینه هاشو خیس کرد. دیدن تونی تو اون حالت که چشماش از لذت برگشته بود و نفسش بند اومده بود برای استیو کافی بود که خودشو توش خالی کنه، اما چند ثانیه قبلش دیکشو ازش خارج کرد و با چنبار هندجاب کامشو رو بدن تونی خالی کرد. تونی سرشو بلند کرد تا اون صحنه رو از دست نده. همونطور که به چشمای یخی و خمار استیو نگاه میکرد زبونشو در اورد و استیو دیکشو بهش چسوبد. تونی کامشو از رو دیکش لیس زدو دوباره دراز کشید. پاهای استیو دوطرف کمر تونی بود، بهش نگاه کرد، کامش گوشه لبشو کثیف کرده بود. لبخندی به صورت خسته تونی زد، دستشو جلو برد و رو لبش کشید، کامو پاک کرد و لباشو به نشانه پایان بازی رو لباش فشار داد. شلوارشو بالا کشید و از پشت تونی رو بغل کرد.
تونی دستاشو رو دست استیو گذاشت که دور کمرش حلقه شده بود و چشماشو بست اما حس لرزش شونه های مرد بلوندش باعث شد با نگرانی سمتش بچرخه. خواست صورتشو قاب بگیره که استیو سرشو تو سینه تونی قایم کرد و بیشتر تو بغلش فشارش داد.
استیو: چرا تونیم؟ چرا الان اومده سراغم؟ چرا حالا که دلیلی به زیبایی تو پیدا کردم مرگ اومده سراغم؟ این همه وقت منتظرش بودم نیومد، چرا الان؟ نمیخوام بمیرم، دیگه نمیخوام
تونی جس میکرد یکی داره قلبشو چنگ میزنه. محکم سر استیوو بغل کرد و با بغض روی موهاشو بوسید
تونی: قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته، پدرت میاد دنبالمو، من تازه پیدات کردم نمیزارم به همین زودی ازم بگیرنت.
استیو برای اولینبار تصوراتشو به زبون آورد، صداش بخاطر گریه و فشاری که به سینه تونی میداد به خوبی شنیده نمیشد اما هیچکدوم ازین بهونه ها باعث نمیشد تونی حرفاشو نشنوه.
استیو: شن های سفید ساحل آبی. پا برهنه قدم بزن بدون ترس از خرچنگ های قرمز. چون دستت تو دست منه. دیگه نمیخوام به سمت گرمای نور اون طرف اب ها پناه ببرم. برای گریز ازین همه سرما، گرمای دلچسب تری پیدا کردم، از جنس خودم.
تونی: اینارو از کجا یاد گرفتی
استیو: تصورات احمقانه خودمن
تونی: خیلی قشنگن
استیو: با همین چیزا سالها خودمو گول زدم.
تونی موهاشو نوازش کرد، بینیشو به موهاش چسبوند و همونجا موند.
تونی: موهات دشت گندم زار منه
استیو بین گریه لبخند زد
استیو: پس توام حرفای احمقانه میزنی
بینیشو بالا کشید و خندید و به تونی نگاه کرد.
تونی: چشمات چه زود سرخ میشه، من هرچقدرم گریه کنم هیشکی نمیفهمه
استیو: خوشبحالت، کافی بود بابام قرمزی چشمامو ببینه...
تونی: بهش فک نکن
استیو: وای تو داری یخ میزنی، حواسم نبود
استیو خواست از روی تونی خم بشه و لباساشو از رو کف زمین برداره که تعادلش بهم خورد و باعث شد جفتشون بیوفتن. تونی داشت زیر استیو له میشد، با خنده هولش داد جوری که دستش به زخمش نخوره
تونی با خنده: لطفتو نخواستم، لاشتو بکش از روم مرتیکه
استیو بین خنده هیسی از درد کشید و خودشو جمع و جور کرد.
لباس تونی رو برداشت و سمتش پرت کرد و همونطور که سمت در طویله میرفت گفت: اون همه روم بالا پایین پریدی درد نکرد حالا دردش گرفته، مسخره.
تونی: حرارتت بالا بود داداش
استیو چپ چپ نگاش کرد و بعد برداشتن قمقمه پر شده پیش تونی برگشت. بدنشو تمیز کرد و پیرهن خودشو پوشید ولی دکمه هاشو نبست. رو کاها دراز کشید، منتظر شد تا اونم لباسا و چکمه هاشو بپوشه، بعد دستاشو از هم باز کرد تا تونی تو بغلش بخزهو تونی سرشو رو بازو استیو گذاشت و رو شکمش دست کشید. کنار زخمشونوازش کرد و بالاتر اومد. یقه پیرهنشو باز تر کرد و دستشو رو نیپلش گذاشت و خودش به کار خودش خندید.
استیو: دارم دیوونه میشم
تونی: برا چی؟
استیو: عادلانه نیست
تونی: چرا فقط از همین لحظه لذت نمیبری؟
استیو: چون به همین لحظه قانع نیستم، چون میخوام این لحظه رو بارها زندگی کنم اما بهم فرصت نمیده
استیو دوباره بغض کرده بود
تونی: بس کن
استیو: چطور؟
تونی: نمیخوام به این فک کنم که وقتی بارون بند بیاد چه اتفاقی میوفته، حتی نمیخوام به یه ساعت بعد هم فک کنم. الان فقط میخوام ازت لذت ببرم استیون.