چشمهاش رو باز کرد... بلافاصله اخمهاش توی هم رفتن و نفسهاش به شماره افتادن. یکم دقت کرد؛ اینجا که حتی نفس کشیدن هم معنیای نداشت! چرا هیچ درکی از چیزی نداشت...؟تنها چیزی که حس میکرد ترس بود... در حد مرگ داشت ترس رو احساس میکرد و دلهره داشت. اما برای چی؟! یادش نمیومد...
سر پا ایستاد. با حالت پریشون به اینور و اونور نگاه کرد! اینجا دیگه کجا بود! نور به قدری زیاد بود که میتونست کورش کنه اما چرا هیچ تاثیری توی چشمهاش نداشت...
+چرا...چرا انگار حس میکنم ولی نمیکنم؟
احساس سبکی میکرد... پس اون گردن درد همیشگیش کجا رفته بود؟؟! چرا حسش نمیکرد؟!
قدم از قدم انداخت اما بلافاصله با چشمهای درشت متوقف شد! واقعا چرا انقدر سبک بود؟ حس میکرد میتونه همین الان بدون هیچ مانعی پرواز کنه!
-آه...حیف! چقدر جوونی. البته زیاد از این چیزها دیدم. ولی هیچوقت تکراری نمیشه. همیشه دلم میسوزه. بگذریم... چرا اینجوری زل زدی بهم؟
ژان با شنیدن صدای یهویی توی اون فضای خالی، با شدت سرش رو به سمت صدا برگردوند. هیچ درکی از مردونه یا زنونه بودنِ اون صدا نداشت. نمیفهمید. اون کی بود که داشت حرف میزد؟؟
+من..من کجام؟
-پوفف همون سوال کلیشهای. واقعا که شما آدما مثل همید.
اینجا چه خبر بود...؟ آخرین چیزهایی که یادش میومدن این بود که بالاخره گیتار موردعلاقهاش رو خرید، این اولین گیتارش بود!
درحالی که از مغازه بیرون زده بود گیتار رو روی شونهاش انداخت و راه خونه رو پیش گرفت؛ خونهشون فاصله خیلی کمی از اون مغازه داشت. داشت از خیابون رد میشد که... درسته! اون صدای وحشتناک و بعد دردی که بعد از برخورد اون جسم سنگین با بدنش حس کرد و بعدش... بعدش چی؟ دیگه چیزی به یاد نداشت!+من... گیتارم کجاست؟! مامانم...مامانم رو میخوام!!
ترس کل وجودش رو پر کرد و مثل پسربچهها بیتابی کرد! همهی چیزهایی که براش ارزشمند بودن تک به تک از ذهنش رد شدن...
از شدت دلهره داشت تمام موضوعات رو باهم قاطی میکرد و از شاخهای به شاخه دیگه میپرید که همون صدا دوباره آرومش کرد.-هی هی هی! آروم... میدونم الان شوکهای. واقعا عجیبه ها ولی اینکه چند بار این جملهی "مامانمو میخوام" رو از شما آدما شنیدم از دستم دررفته! چرا انقدر بعد از مرگتون درست مثل بچگیهاتون سراغ مامانتونو میگیرین؟
از کل حرفهای اون صدای ناشناس فقط یه کلمه رو درست شنید...! "مرگ"
+بعد از م..مرگ؟
-ببین پسر جون! آروم بگیر برات توضیح بدم. متاسفم تو الان مردی. ولی اصلا غمت نباشه ها! بالاخره اینم یه بخشی از زندگیه دیگه پیش میاد.
VOUS LISEZ
Wishes after death
FantasyImagine: چشمهاش رو باز کرد. بلافاصله اخمهاش توی هم رفتن و نفسهاش به شماره افتادن. یکم دقت کرد؛ اینجا که حتی نفس کشیدن هم معنیای نداشت! چرا هیچ درکی از چیزی نداشت...؟ برای ادامه تشریف بیارید داخل داستان قشنگا:)🤍🌿