وارد قصر شد. ماه به زیبایی مسیر پیش روش رو روشن میکرد. انگیزهاش با دیدن نور نقرهای رنگ ماه حتی از قبل هم بیشتر میشد. تا هرچه زودتر اون الماس، اون گنجینه مشهور پادشاه رو بدزده و به پیش گروهش برگرده. به عنوان ماهرترین دزد دریایی، از طرف رئیسش به قصر فرستاده شده بود و مطمئن بود از پسش برمیاد.
پشت یکی از دیوار های محوطه بیرونی کاخ قایم شد. وقتی مطمئن شد نگهبان ها حواسشون تنها به رو به روشونه، به چان علامت داد تا حواسشون رو پرت کنه و مثل همیشه، کارش رو به خوبی انجام داد. ادای یک آدم مستِ دنبال دعوا رو همیشه به خوبی بازی میکرد!
وقتی چان حواس نگهبان ها رو با چرت و پرت هاش پرت کرد، مینهو از داخل سایه های تاریک دیوار حرکت کرد. لباس تیره رنگش خیلی خوب بهش توی استتار کمک میکرد. از دیوار گذشت و از دروازه هم رد شد اما هنوز راه زیادی تا ورودی اصلی قصر و محل گنجینه داشت. باید از روی سقف وارد میشد.
پس از کنار دیوار داخلی قصر، به سرعت گذر کرد. پشت درخت ها قایم میشد و منتظر میموند تا نگهبان ها یک لحظه حواسشون پرت شه و اون وقت، مینهو مثل یک گربه سیاه توی دل تاریک شب، مثل گذر بادی عبور میکرد و میرفت.
بالاخره به دیوار فرعی قصر رسید. دیواری که میدونست هر در ورودی ای توش پیدا کنه، حتما به یک قسمت فرعی قصر متصله. شاید آشپزخانه یا انبار و حدسش درست بود. دری که پیدا کرد، به یک آشپزخونه خالی منتهی میشد. خب نیمه شب اصلا وقت درست کردن هیچ غذایی نبود وحتی لازم هم نبود کسی اونجا برای غذا درست کردن حضور داشته باشه.
بهترین موقعیت!مینهو از آشپزخونه رد شد و به سمت راهروی ورودی به داخل قصر قدم گذاشت. با دیدن دو نگهبان که درحال گذر از راهرو بودن، ناسزایی گفت و دور و برش رو نگاه کرد. یک در دید. دستگیرهاش رو چرخوند و هزاران بار خدایان دریا رو شکر کرد که در باز بود. پس خودش رو داخل اتاق تاریک انداخت و صبر کرد تا صدای پاها کاملا محو بشن. از اتاق بیرون رفت و دوباره به مسیرش ادامه داد.
وارد سالن نسبتا بزرگی شد. شاید میشد گفت یک سالن معمولی برای آموزش خدمتگزارها. از اینجا به بعدش راحت بود. این قسمت از قصر طبق جاسوسی هایی که هیونجین براش کرده بود، مستقیما به قلعه ناقوس وصل میشد. قلعه ای که ناقوسی در هر شب تولد شاهزاده به صدا درمیومد. شاهزاده ای که میشد گفت یک موجود افسانهایه. چون هیچکس.. هیچکس تا به حال اون رو ندیده بود.
مینهو راهش رو به سمت مسیری که هیونجین قبلا بهش گفته بود، کج کرد. به راه پله ای رسید. واردش شد و چندین بار مجبور شد وارد جاهای مختلفی برای قایم شدن از نگهبان ها شه.
وارد قلعه شد. از پله های مارپیچ بالا رفت و درست اواسط قلعه بلند بالا، پنجره ای باز دید. پنجره کمی بالاتر از سقف قصر بود. خیلی راحت، پاش رو از پنجره بیرون برد و با یک پرش کوتاه روی پنجه هاش فرود اومد. حالا اون روی سقف قصر بود!
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐏𝐢𝐫𝐚𝐭𝐞𝐬 𝐨𝐟 𝐒𝐨𝐮𝐥𝐬
Fanfictionداستان آشنا شدن چند نفر و تشکیل یک گروه پر از ماجرا. چانی که تنها با دو تا از دوستهاش، چانگبین و مینهو، کارش رو شروع کرد و بعد، مشهور ترین کشتی دزدان دریایی رو به روی آب انداخت. کشتیای که شامل یک شاهزاده فراری، دو دزد حاشیه نشین، یک جواهر شناس افس...