با طلوع آفتاب، کشتی توی بندر لاویاس به اسکله نشست. چان روی لبهی کشتی، یک پاش رو گذاشته بود و اجازه میداد باد موهاش رو به رقص دربیاره. چانگبین تازه از خواب بیدار شده بود و درحالی که خمیازه میکشید، کنار چان ایستاد و به بندر خلوت نگاه کرد. پشت سرش، صدای زمزمههای مینهو و جیسونگ هم شنیده میشد و چان تنها متوجه شد که جیسونگِ تازه از خواب بیدار شده، گیج تر از اونی بوده که بتونه کفشش رو پیدا کنه و برای همین مینهو داشت کمکش میکرد.
هیونجین روی چوب های بادبان ایستاده بود و از ارتفاع، داشت بندر رو نگاه میکرد و چان بعد گفتن "پیاده میشیم" وارد اتاق فلیکس شد. پسر آماده، روی تخت نشسته بود و منتظر چان. مرد وارد اتاق شد، پایین پاش نشست و دستش رو روی زانوهاش گذاشت.
- آمادهای بریم بیرون؟
- آره
- خیلی خب.. با شمارش من.. یک.. دو... سه...زیر بغل فلیکس رو گرفت و بلندش کرد. پسر مثل همیشه، سبک وزن بود و چان میتونست با کمی فاصله دادنش از زمین، راه رفتن رو براش آسون تر کنه.
از اتاق بیرون اومدن و یکی از خدمه، صندلی چرخدار مخصوص فلیکس رو براش آورد. چان کمکش کرد روش بشینه و بعد، دستههای صندلی رو گرفت و به سمت پل کشتی هلش داد. از طرفی، فریاد زد تا بادبانها رو جمع کنن و بجز چند نفر محافظ، بقیه از کشتی پیاده بشن.
وقتی توی بندر ایستادن، چان به مسئول آشپزخونه و دستیارش پول داد تا مواد غذایی لازم رو بخرن. بهرحال تا چهار روز دیگه همدیگه رو نمیدیدن و روز آخر، باید خریدها انجام میشد پس باید همین الان هزینه رو بهشون میداد.
با باقی افراد هم، به سمت مرکز شهر رفت. طی قرارشون، سونگمین و جونگین این چند روز مونده به پایان ماه، باید ظهر، کنار میدان ساعت شهر میومدن. ولی هنوز تا ظهر فاصله زیادی بود.
- بریم صبحانه بخوریم؟
هیونجین درحالی که اطراف رو نگاه میکرد تا جونگین رو پیدا کنه، گفت و کنار چان راه رفت اما وقتی دید غلافهای شمشیرهای آویزون از کمربندشون بهم میخوره و صدا میده، کمی ازش فاصله گرفت. فلیکس که صندلیش داشت توسط چان به جلو هدایت میشد، جواب داد:
- به نظرم فکر خوبیه لابد همه خستهان درسته؟
چان با شنیدن این حرف، ایتساد و به عقب نگاه کرد. چانگبین سرش رو به علامت تایید تکون داد و همین کافی بود تا چان تصمیمش رو بگیره.
- خیلی خب. بگردین ببینین یه رستوران پیدا میکنین؟
- اونجا یکی هستجیسونگبه جایی وسط بازار شلوغ اشاره کرد. مینهو کمی جلوتر رفت تا بررسی کنه و وقتی مطمئن شد، سرش رو برای گروه تکون داد. چان صندلی رو چرخوند و همگی به اون سمت حرکت کردن.
کسی جز اونها توی رستوران نبود. پس بدون اجازه از مسئولش، مثل هر رستوران دیگهای که میرفتن، میزهای پایه کوتاه رو بهمدیگه چسبوندن تا بتونن کنار هم بشینن. بجز فلیکس که روی صندلیش غذا میخورد.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐏𝐢𝐫𝐚𝐭𝐞𝐬 𝐨𝐟 𝐒𝐨𝐮𝐥𝐬
Fanfictionداستان آشنا شدن چند نفر و تشکیل یک گروه پر از ماجرا. چانی که تنها با دو تا از دوستهاش، چانگبین و مینهو، کارش رو شروع کرد و بعد، مشهور ترین کشتی دزدان دریایی رو به روی آب انداخت. کشتیای که شامل یک شاهزاده فراری، دو دزد حاشیه نشین، یک جواهر شناس افس...