ههاااااای خوشگلااااا
مایاااااا بازگشتهههه با یک داستان که جدید نیست... خیلیا ممکنه تو چنل ییجان خونده باشن یا در حال خوندن باشن ولی من میخواستم توی واتپدم اپش کنم ولی هی عقب میفتااااد.
بالاخره فرصتش پیش اومد و میخوام اینجا هم بذارم. دوست دارم یه امار بگیرم ببینم چه تعداد خوندن قبلا و چه تعداد میخوان شروع کنن.
امیدوارم ازش لذت ببرید. از اونجایی که داستان فوله هفتهای دوبار روزهای شنبه و سه شنبه میذارم (امروز استثنا یکشنبه میذارم)
بپرییید که یه داستان متفاوتهههههههه
....................................................
مقدمه
کلبهها خالی و ترددگاههای سنگپوش، پر شده از مردمی که در انتظار سرنوشتشان به ماه خیره شدهاند. ابرهای سیاه دور و برش پرسه میزنند اما تا رسیدن زمان موعود جرئت پوشاندنش را ندارند. باد، زوزهکشان میان موهای سفید اهالی بازی میکند و مردمکهای آبیاشان با رگهای سرخ احاطه شده. سرمای استخوان سوز روی پوستشان میرقصد اما دیگر کسی را نمیلرزاند؛ چرا که شبی خونین در راه بود و زمان کافی برای ترسیدن وجود داشت.
مادری دست کودکش را میفشارد و صدای زمزمههای پیرمردی که دستانش را در هم قلاب کرده و خدایی را که در تمام زندگیش نمیشناخت برای کمک فرا میخواند، تنها صداییست که در طوفان سکوتی که مانند خاک مرده بر سر اهالی پاشیده شده به گوش میرسد.
آنتونی، چشم به تابوت سنگی مقابلش دوخته. نفسهای سنگین خارج شده از دهانش مثل تکه ابرهای کوچک یخ میزنند و دستان سردش را زیر استینهای بلندی که تا روی زمین کشیده میشدند، مشت میکند. کریستالهای دوخته شده به ردای نازک ابریشمیاش میلرزند و در گوش او حکم شمارش معکوس را دارند. او سر جایش ایستاده بود اما هر دقیقه و هر لحظه، او حس میکند به سرعت در حال حرکت است؛ این زمان است که او را به یک پایان غمانگیز نزدیک میکند.
سنگینی یک جفت چشم روی تمام بدنش افتاده اما به آن پاسخی نمیدهد؛ این یک فرصت بود تا با افتخار، آرامشی را که جاودان میپنداشت، به مردمش هدیه دهد؛ یک فرصت برای یک پیروزی، یک فرصت برای خوابی ابدی.
شیپورهای کرکننده به صدا درمیایند و ابرهای سیاه، بیدرنگ روی ماه میدوند. گویی قیامت شده که اسمان به غرش افتاده بود. کلاغهای مخفی شده در میان درختان جیغکشان بالای سرشان به پرواز درآمدهاند و اجساد صاعقه خوردهاشان بر سر اهالی فرو میریزد. زمانش فرا رسیده است.
YOU ARE READING
WIZARD
Fanfictionدر عمر هر فرد یکبار اتفاق میافته که ارتش سایه ها بیرون بیان و قربانی رو برای سباستین ژان ببرن. هیچکس دلش نمیخواد اسم خودش یا عزیزانش روی اون تابوت نوشته شده باشه. برای همین خیلیها اون سرزمین رو ترک میکنن تا مبادا در نسل بعد معشوق سباستین ژان توی...