و: سوزی...
س: سلام آقا خیلی خوش اومدین
و: من خوش اومدم؟ فعلا که شما خوش اومدین بعد از چند روز ول گشتن!
بی رحمانه طعنه میزنه و توجهی به نگاه مغموم و وا رفته ی اون زن مُسن نمیکنه
میدونه که قطعا لکتر قبل از مرخص کردن خدمتکارها با مادرش مشورت کرده و در واقع اون ها از دستور جزمین پیروی کردن
اما این باعث نمیشه بخواد جلوی زبونش رو بگیره و حرصش رو خالی نکنه
س: متأسفم قربان
و: همه اومدن؟
س: بله
و: خوبه... از این به بعدم حق ندارین بدون هماهنگی با من برین مرخصی
س: چشم آقا
و: کاری رو که بهت گفتم انجام دادی؟
س: بله قربان... حفاظ آهنی از پشت پنجره اتاقتون برداشته شد
و: خوبه
به آرومی زمزمه میکنه و پوزخند محوی گوشه ی لب هاش کشیده میشه
و: لکتر کجاست؟
س: آقای دکتر توی اتاقشون هستن
ویل بی هیچ حرفی سر تکون میده و به سمت ردیف پله ها میره
س: میز شام رو بچینم آقا؟ غذای مورد علاقه تون رو درست کردم
و: یک ساعت دیگه
بدون اینکه منتظر جواب بمونه از پله ها بالا میره و خودش رو به اتاقش میرسونه
و اولین اقدامی که توی اون چهاردیواری انجام میده باز کردن پنجره و چک کردن اینه که حفاظی پشتش نباشه
بعد از اون تصمیم میگیره دوش بگیره و لباس هاش رو عوض کنه
از این بابت خوشحاله که خدمتکارها رو برگردونده و دیگه لازم نیست با لکتر توی اون خونه تنها باشه...
.
.
.
.یک ساعت بعد میز شام برای دونفر چیده میشه
و در کمال تعجب ویل از بابت این موضوع به پرخاشگری رو نمیاره
چون منتظره تا پیروزی خودش رو برای برگردوندن خدمتکارها به روی اون مرد بیاره
اما اطلاع رسانی سوزی تمام معادلاتش رو بهم میریزه
س: آقای دکتر گفتن برای صرف شام پایین نمیان شما میتونید شروع کنید
و: به درک!
با اخم عمیقی که بین ابروهاش گره انداخته میغره و دستش رو روی میز مشت میکنه
به همین سادگی مودش صد و هشتاد درجه برگشته!
و: این کوفتیارو از روی میز جمع کن... از این به بعدم حق نداری برای دونفر بشقاب بذاری
س: چشم آقا
YOU ARE READING
Rebel | یاغی
Fanfiction+تو اصلا برام جالب توجه نیستی داکتر لکتر -جالب توجه خواهم شد