« آبی کبود »

10 2 0
                                    



صابر در حالیکه طبق معمول به سقف نم زده اتاق خیره شده بود زمزمه کرد: من ادم خوبی بودم؟
مرام سمت صدا چرخید: چرا میگی بودم وقتی هستی؟
صابر مکثی کرد: چون نمیدونم اتفاقایی که برام افتادن رو باید پای چی بنویسم، راستی کدوم بدتره؟  اینکه ادم بدی باشی یا اینکه بدبیاری؟
مرام گلهای میخک سفیدی که از دکه سر چهار راه خریده بود را به سختی داخل تنگ بلورین جای داد و در حالیکه پوزخند میزند سمت صابر چرخید: مهمل بهم نباف قربونت، من پنج تا آدم درست و حسابی میشناسم چهارتاش تویی. زورکی خندید و گفت: هی بدم بدم میکنی، مگه تو بتمنی اخه ادمی دیگه.
صابر چشم های کم فروغش رو از سقف گرفت و به مرام دوخت. مکث کوتاهی کرد و لبهاش رو به سختی از هم فاصله داد: تو چطوری؟
مرام متکای زرد شده ای را زیر متکای صابر جای داد: ای شکر نفسی میاد و میره و اطوارأ سرفه نمادینی کرد.
لبخند گذرایی روی چهره یرغان گرفته صابر نقش بست و بعد از لحظه ای کوتاه از چهره غبار گرفته ش عبور کرد.
یکجا نشینی روح پویای صابر را در هم شکسته بود. مدتها میشد که دیگر لبهای پت و پهنش را برای خندیدن باز نمیکرد و مدتی بود کسی حتی اینه دندانهای اسیابش را  ندیده بود.

صابر زمزمه کرد: پنجره ها رو باز بزار، وقتی پرده ها رو میکشی قلبم میترکه. خونه ساکت و تاریک میشه و حال و احوال قبرستون به خودش میگیره.




قبل اینکه مرام فرصتی برای پاسخ دادن پیدا کند صدای ناله مادربزرگ بلند شد: پسر بزرگ کردم که بشه عصای پیری و کوریم، نگاهش کن، خوب نگاهش کن، از دست و پا افتاده و وبال شده. اون روزایی که بهت گفتم پسر بیا برو سراغ یه کار دولتی پا تو یه کفش کردی که نه الا و لله فقط اتش نشانی... بفرما تحویل بگیر.
هن و هن کنان خودش را به پشت در اتاق کشاند و از لای در نگاهی به داخل انداخت، انگار پیرزن سعی میکرد خود را ازآن اتاق و ادم در حال فسادی که روی یک تکه چوب پلاسیده بود دور نگه دارد.
چهره چروکش را در هم کشید و با تشر گفت: بوی عفونت خونه رو گرفته، انگار که ادمیزاد اینجا زندگی نمیکنه. زندگی؟ کدوم زندگی، مگه تو برای برای ما زندگی گذاشتی بمونه پسره سر به هوا.

مرام معذب نگاهش را بین صابر که خود را به نشنیدن زده بود و مادربزرگ چرخاند. پیرزن انگار که از این بی اعتنایی به ستوه امده باشد سری تکان داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد و نفرین کنان راه سجاده پهن شده گوشه اتاقش را در پیش گرفت.
صابر نیم نگاهی به مرام که چشم های کم فروغش را نیمه بسته نگاه داشته بود دوخت.
صابر: دیشب یه خواب عجیب میدیدم.
مرام: خوبه باز تو خواب میبینی، منکه تا چشمام گرم میشه یکی میزنه رو شونم بیدارم میکنه. خب تعریف کن.
صابر: ابی کبود.
مرام: همین؟
صابر با شوق نگاهی به پرده های کیپ تا کیپ کشیده شده انداخت: خواب دیدم یهو از ناکجا کلی اب و کف و شن ماسه ریخت توی اتاق، انگاری به دریا وصل شده بود. اب هرلحظه بالاتر میومد ولی من اصلا ترسی ازش نداشتم. تا جاییکه اب افتاد زیر پوستم و من رو از جا کند. سبک شده بودم مثل یک حباب سبک. آب بالاتر میرفت و من میتونستم ببینم رنگ اب تیره و تاریک میشه تا جاییکه انگار یه رنگ جدید به خودش گرفت، یه آبی کبود.

سرم به سقف رسیده بود و باید برای نفس گرفتن تقلا میکردم اما بدون لحظه ای شک چرخیدم و تو دل سیاهی فرو رفتم. تو همین لحظه تبدیل به یک ماهی کوچولوی سیاه شدم که آزاد و راحت توی آب وول میزد و پیچ و تاب میخورد. از خواب که بیدار شدم تمام تنم خیس بود، خیس عرق. اما عزیز باور نمیکنه، فکر میکنه حالا جامم کثیف میکنم.

مرام خندید و پنجره را تا ته باز گذاشت و پرده ها را کشید: عزیزه دیگه هیچکس جز خودش رو باور نمیکنه.
صابر پلک زد: اتاق بوی دریا نمیده؟
مرام مکث کرد؛ بوی عفونت فضا را پر کرده بود و حتی عطر این گلهای تازه و عود روشن و شمع های معطر هم کاری از پیش نمیبردند.
مرام روغن سیاه دانه را برداشت و ملحفه نازک را از روی پای صابر کنار زد: کم و بیش بوی دریا رو از خاطرم بردم بس که نرفتم تو دلش.
صابر به آسمان دودی شهر خیره شد: توام اسیر من شدی.
مرام تشر زد: دستمو خوندی؟ من اسیرتم با وفا.
مرام با خودش فکر کرد فردا حتما چیزی برای حال بد دایی ش محیا میکند، حتما.

*******







یونیفرم سیاه رنگ را سرسری پوشید و برای مدتی خود را در آینه ایستگاه ورانداز کرد. دایی صابر، این اولین چیزی بود که از ذهن مرام عبور کرد.
دایی صابر که تنها یکی دو سالی از مرام بزرگتر بود همواره مثل برادر بزرگتر و الگوی مرام شناخته میشد. یکسال بعد از ورود صابر به سازمان مرام هم در آزمون استخدامی قبول شده و به همان ایستگاهی که صابر در آن خدمت میکرد وارد شده بود.
برای خودش چای نچندان خوش رنگی ریخت و دنبال انجیر خشک شده قفسه ها را میگشت.
دایی صابر عقیده داشت آدم ها را میتوان از روی نوشیدنی مورد علاقه شان شناسایی کرد، مثلا صابر خاکی و یکدل بود مثل چای کله مورچه ای که همیشه دم میکرد.
سروصدای بازی مچ اندازی همقطاران مرام را متوجه گذر زمان کرد ساعتی از غروب آفتاب گذشته بود و ماه تمام قد در آسمان میدرخشید.
محمد که از دوستان قدیمی مرام بود وارد سالن شد: بازم که دیر کردی.
مرام دمق نگاهی به محمد انداخت: چای میخوری؟
محمد خندید: چای کله مورچه ای؟
مرام سری تکان داد: لیوانت رو بیار.
مرام با خود خیال کرد محمد هم جزو آدمهای خاکی محسوب میشود، البته نوشیدنی مورد علاقه محمد چای هل بود که حکایت از گرمی مزاجش داشت.
محمد لیوان را جلوی صورت مرام گرفته و تکانی داد: بفرما چی گفتم؟ عاشق شدی. مدام از این فکر بیرون میای و تو اون فکر فرو میری قطع به یقین پای یه زن درمیونه.
مرام خندید و لیوان را تا میانه پر کرد، چرا که محمد علاقه ای به خوردن یک لیوان پر چای نداشت.
مرام: زن؟ کدوم زن؟
محمد: من چه میدونم، یکی از همون قد کوتاها با موی فر و زبون دراز.

مرام ابرویی تا داد و قلپی از چای فرو داد: پس سینه سوخته ای.
محمد مکث کرد و حالت چهره ش تغییر کرد: کم نه...
مرام مدتی سکوت کرد: من اما...
گوشی مرام در این حین لرزید، مرد دست در جیب خوب فرو کرد و لب زد: سلام عزیز جان.
صدای گریه های پیرزن به مرام مهلت فکر کردن نداد، از جا کنده شد و بی معطلی به سمت خروجی دوید: صابر...

*******

صابر و نه دایی صابر.
این اولین چیزی بود که صابر از مرام خواسته بود. صابر دوست نداشت مرام جلوی هم مدرسه ای ها او را دایی خطاب کند و همیشه او را برادر کوچکترش معرفی میکرد، اما دایی نه. صابر برای دایی بودن زیادی جوان و خام بود.
خاطره بی دلیل از جلوی چشم های بهت زده مرام عبور کرد.
دایی جان را روی شانه تکانی داد و دستها را محکم چسبید.
جلوتر از صابر ماشین امبولانس به خانه کلنگی رسیده بود. متصدی اورژانس سری تکان داده و با شرمساری زمزمه کرده بود: چند ساعتی هست تموم کرده، سکته قلبی احتمالا.
مرام ناباورانه به صورت بی رنگ صابر چشم دوخته بود.
چطور امکان داشت؟ خودش همین امروز برای دایی گل خریده و پاهای نحیفش را ماساژ داده بود.



پیرزن به سر و صورت خود میزد و خود را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه این مطلب نشده، احتمالا باز هم سر سجاده به خواب رفته بود.
متصدی اورژانس زمزمه کرد: پله ها تیز و باریکن، ادم بزور از توش رد میشه چه برسه به برانکارد.
این شده بود که مرام صابر را روی کول انداخته بود: خودم تا پایین میارمش‌.
مرام امشب چیزهایی دید که هیچوقت تصورش را هم نمیکرد، راستی دایی صابر چرا هیچوقت راجب زخم های ریز و درشت درازکشیدن روی ان تخت چیزی به بقیه نگفته بود و تا لحظه آخر این همه درد را در سکوت تحمل میکرد؟
مرام چند پله ای از طبقه پنجم ساختمان قدیمی پایین رفت. ساختمانی که قرار بود با همراهی دایی و مابقی مالکین نوساز شود اما اتفاق رخ داده بود و دایی زمین گیر شده بود. تمام پول و پس اندازش خرج درمان شده بود و ماشین پراید کهنه ش هم برای هزینه های فیزیوتراپی و توان درمانی خرج شده بود. دایی صابر که با وجود قد بلند و هیکل چهار شانه به سختی از در ورودی رد میشد حالا تبدیل به چهار تخته استخوان شده بود. صورتش بی گوشت و موهایش سفید و ریشش از چند جهت ریخته بود.
دایی صابراما مدتها قبل مرده بود درست وقتیکه به کمک مرام از پله ها بالا رفته بود و این اخرین باری بود که در چند ماه اخیر خانه را ترک کرده بود.
صابر تنها یک درد داشت و ان هم این بود که از هیچ چیز نمیترسید، این شده بود که دائما خودش را به قول عزیز توی دردسر مینداخت. دست اخر یکی از این هچل ها هر دو پای صابر را از او دزدیده بود.
مرام بی انکه بداند مدام دایی را صدا میزد، انگار که برای شنیدن یک بله از زبان دایی التماس میکرد.
-صابر...نگران نباشیا... الان میرسیم... الان میرسیم...
روی پله ها ایستاد و مکثی کرد: همش تقصیر منه، تو به جای من اون ماموریت رو رفتی...


صداش میلرزید و پاهاش هم. با اکراه به راه افتاد و فریاد زد: تو یکیو داشتی که اون بیرون منتظرت بود، یه دختر با قد کوتاه و موهای فرفری و زبون دراز، من چی؟ هیچی...
من بدون تو چی بودم؟ اگه تو نبودی هیچ ایده ای نداشتم که میخوام با گذشته و حال و آیندم چیکار کنم، الان چیکار کنم؟ چیکار کنم خوب میشی؟ سرپا میشی... پامیشی صبح جمعه بری کوه غروبش لنگ لنگون برگردی، چیکار کنم یبار دیگه اسممو صدا میزنی؟ دایی... مگه همیشه بدت نمیومد از اینکه بهت بگم دایی؟
تو بزرگتر منی، صلاح دون منی، پاشو بزن تو گوشم ولی اینطور ساکت نشو، چرا صدای نفسات نمیاد، چرا قلبت نمیزنه...
قطرات اشک مانع دیدن پله ها میشدند، چند پله پایین تر مرام سکندری خورد و جلوی در ورودی زمین خورد. وحشت زده سمت صابر جهید و به چشم های نیم باز مانده مرد چشم دوخت، گویا تازه معنای فرشته بی بال مرگ را باور کرده بود. دادی کشید و به عقب پرتاب شد و نگاهش روی دایی که با دست باز روی پله ها افتاده بود متوقف شد.
متصدی اورژانس و همراهش که تمام مدت پشت سر مرام در حال حرکت بوده و دست و پای کم وزن مرد را گرفته بودند جلو خزیدند: چیزی نیست، اون از قبل مرده، تو حالت خوبه؟
مرام وحشت زده و در حالیکه باریکه خونی از شقیقه ش به پایین میچکید از در بیرون رفت و شروع به دویدن کرد. گویا چنگال مرگ را در اطراف خودش حس میکرد.
انگار در سراشیبی سیاه گور گیر کرده بود و دو چشم خاکستری رنگ صابر از او سوال میپرسیدند: چرا باعث مرگم شدی؟
مرام مدتی دوید تا جاییکه پاها از دویدن باز ایستادند و او را مجبور به نگاه ، کردند.
مرام با چشم های از هم دریده به اکواریوم ابی رنگ خیره مانده بود و با دست ماهی سیاهی کوچکی را دنبال میکرد: خودشه، اونجاست، دایی صابر...

فروردین1403

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 26 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

«آبی کبود»Where stories live. Discover now