شاهزاده بیون بکهیون دستور پنجمین اعدام روز رو هم به سادگی داد و توی تخت بزرگ و طلاییِ شاهانهاش دراز کشید. انگورهای بنفشرنگِ درخشان ته دیس نقرهفام برق میزدن و هر کسی رو به خوردن وسوسه میکردن، اما هیچکس جرعت دستدرازی به اموال شاهزاده رو نداشت.
بکهیون جام کوچکش رو که اسم خودش روش حکاکی شده بود از روی میزِ چوب بلوط برداشت و از شراب پر کرد، طوری که جام کمی با سرریز شدن فاصله داشت.
سرگیجهی مستی ناشی از مشروب مرغوب باغهای تاک والیا کمکم داشت به بیون بکهیون غلبه میکرد که در باز شد و عموزادهی بدخلق و پرحرفش، کیونگسو بدون در زدن وارد اتاق شد. چشمهای کیونگسو بالافاصله جام شراب و بعد شاهزاده رو از نظر گذروند و نگاه معناداری به اون انداخت:
((سرورم باز هم که دارین..))
بکهیون چشمهاش رو چرخوند و دستش رو به نشونهی توفق بالا آورد، اصلا و ابدا نمیخواست یک سخنرانی کامل و جامع دیگه از پسرعموش دربارهی اینکه مردم والیا توی فقر و بدبختی زندگی میکردن بشنوه. خودش همهی اینهارو میدونست. بالاخره اون شاهزادهی این ایالت بود!
((من هفتهی دیگه پادشاه میشم، تو نمیتونی به من بگی چی کار کنم و چی کار نکنم کیونگسو!!))
کیونگسو اخمهاش رو توی هم کشید و لحن رسمیای که جلوی بقیه برای حرف زدن با بکهیون حفظ میکرد رو کنار گذاشت:((من فقط سعی دارم بهت بگم که این وضع ادارهی یک امپراطوری نیست بیون عزیز))
بکهیون همونطور که جام نقرهای رنگ موردعلاقهش رو که به پروانههای زیبا مزین شده بود نسبتا محکم روی میز میگذاشت پوزخند زد:((اینجا یک امپراطوری مردهست... نفرین شده! جنگ ما با جاودانهها از همون روز اول سرنوشتمون رو رقم زد!))
کیونگسو که تمام زندگیش دنبال راهی برای نجات امپراطوری والیا بود از حرف بکهیون که به نظرش هیچ توضیح منطقیای پشتش وجود نداشت عصبانی شد و صداش بیاختیار کمی بالا رفت:
((این امپراطوری نیاز به بازسازی داره. و البته ادارهی درست. اونوقته که ما برتریمون رو نسبت به آرکادیا پیدا میکنیم. امکان نداره که آرکادیاییها نقطه ضعفی نداشته باشن.. ببین بیون عزیز. همین حالا هم آنقدر متوجه شدیم که آرکادییها به دلیل جاودانه بودنشون از اسارت میترسن. فقط کافیه استراتژی حملهمون رو بهتر کنیم و اسیرهای بیشتری بگیریم..))
بکهیون بار دیگه اخمهاش رو توی هم کشید، از لحن حق بهجانب کیونگسو و جوری که همه چیز رو براش توضیح میداد متنفر بود. چطور جرعت میکرد اینطور تو روی یک شاهزاده بایستهو آنقدر توهینآمیز باهاش حرف بزنه؟
بکهیون مثل همیشه از گوش دادن به حرفهای کیونگسو اجتناب کرد و جملهی همیشگیشرو تحویل اون داد:((اون دهکده یک بهشت آرمانیه، مردم آرکادیا خدایان روی زمین هستن. جنگ باهاشون حماقته!))
![](https://img.wattpad.com/cover/367951334-288-k314454.jpg)
YOU ARE READING
[The Curse Of Immortality]
FanfictionThe Curse Of Immortality|نفرین جاودانگی خلاصه: سالهای سال دو امپراطوری به نام والیا و آرکادیا در همسایگی هم وجود داشتن اما مردم والیا از وجود امپراطوری دیگه کاملا بیخبر بودند. چون آرکادیا توسط جادوی سیاه از دید انسانها مخفی شده بود. آرکادیا را...