پشت تپههای کوتاه و بلند، کمی دورتر از رودخانهی بزرگ و شناختهشدهی میرال امپراطوری کوچکی وجود داشت که برای هزاران سال انسانها از وجود آن بیخبر بودند. شهری محاصره شده با ابرهای سیاه که از دور بسیار معمولی و کسلکننده به نظر میرسید.
این شهر اما تفاوتی عجیب با دنیای بیرونِ دیوارهای قلمروش داشت و اصلا برای همین بود که این همه سال دور از چشم بقیهی مردم توسط جادوی سیاه محافظت میشد.
راز این امپراطوری که آرکادیا نام داشت مثل کرمی که در سیب سرخ پناه گرفته باشد سالها و سالها به قوت خود باقی ماند اما بالاخره پنجاه سال پیش برای اولین بار کسی به این سیب گاز زد و پناهگاه آن را برای همیشه از بین برد. زنی از امپراطوری جنوبی که اسم او "مورا" بود.
این اتفاق درست روزی که پادشاه دهکده قصد داشت مسئولیت اداره کردن امپراطوری را به تنها پسرش واگذار کند افتاد. مراسم تاجگذاری از هم پاشید و همین باعث هرج و مرج زیادی در اطراف آرکادیا شد.
اینکه چه اتفاقی افتاد اهمیتی ندارد، تنها چیزی که اینجا باید به آن بپردازیم این است که اصلا چرا و چطور پای یک متجاوز به قلمرو مخفیای که جادوی سیاه از آن محافظت میکرد باز شد؟ یا اینکه راز عجیب این دهکدهی به ظاهر عادی چه بود؟
برای جواب دادن به این سوالات باید کمی به زندگی مورا، زنی که وارد دهکده شد بپردازیم.
داستان فاش شدن راز آرکادیا از جایی شروع شد که مورا فقط سیزده سال داشت، او متوجه شد در خواب رویاهای عجیبی دربارهی مکانی میبیند که هرگز در بیداری ندیده بود.
با گذشت زمان مورا چندینبار غریبههایی را در شهر خودشان دید که وقتی بعد از سالها بار دیگر متوجه حضور آنها در جمعیت شد همانقدر جوان بودند.
راز این رویاها هیچوقت برای او فاش نشد اما با این حال مورا دست از تلاش برای پیدا کردن آرمانشهری که در رویا میدید برنداشت. به نظر او مردم این مکانِ پنهان که بیوقفه در خواب میدید بالاخره به دانشی که انسان تمام زندگیاش به دنبال آن بود رسیده بودند.
جاودانگی.
موهبتی که انسانیت را از نفرین مرگ نجات میداد و به آنها زندگی بینهایت میبخشید. به نظر مورا کشف شدن همچین چیزی ممکن بود انسانها را بالاخره به تکامل رسانده و آنها را به خدایان تبدیل کند.
بالاخره بعد از بیست و پنج سال جستجوی بیوقفه مورا سرنخی پیدا کرد که به او کمک کرد با یکی از کسانی که معتقد بود تکاملیافتهی نژاد انسان هستند ملاقات کند. مردی که مثل مورا دنبال جواب سوالی میگشت اما سوال او درست برعکس چیزی بود که زن میخواست بداند.
![](https://img.wattpad.com/cover/367951334-288-k314454.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
[The Curse Of Immortality]
Fiksi PenggemarThe Curse Of Immortality|نفرین جاودانگی خلاصه: سالهای سال دو امپراطوری به نام والیا و آرکادیا در همسایگی هم وجود داشتن اما مردم والیا از وجود امپراطوری دیگه کاملا بیخبر بودند. چون آرکادیا توسط جادوی سیاه از دید انسانها مخفی شده بود. آرکادیا را...