شروع همه چیز با یه اتفاق ساده بود.
اتفاقات ساده با مهارت تو زندگی بشریت جا خوش کردن و بهش رنگ و لعاب میدن. بخاری که از گرمای چای حاصل میشه،آواز غریزیِ پرنده، تپش قلب و حتی مرگ طبیعی همگی رویداد های سادهای به شمار میآن که هر انسانی توی طول عمرش حداقل یک بار و چه بسا بیشتر تجربه کرده و مواجهت داشته.
اما، اگه قلب به دست فرد دیگهای از تپش بایسته و عضوی نباشه که خپن رو تو سراسر بدن پمپاژ میکنه میگن کاسهای زیر نیمکاسه است و اون موقع پدیده از حالت عادی به دستهٔ غیر عادی ها کوچ میکنه.
تصادف، قتل، خودکشی، دفن شدن استخونهات توی باغچهٔ خونهات، به دو قسمت شدن پیکر روی ریل قطار سریعالسیر، خفه شدن توی حوضچهٔ خونه خودت و چیزهایی از این قبیل با تعاریف لغت عادی مطلقا در تضادن.
اما وقتی چیزی که غیر عادیه، مکررا رخ بده اجازه داره به عادی بودن هجرت کنه. پس بذارید از ساده ترین عادی شروع کنم:سر رفتن حوصله و همراه و یار همیشگیاش کلافگی!
دازای اوسامو. مردی جوان که توی دههٔ بیست زندگی خودش قرار داره و از قیافهٔ خوبی برخورداره. موهای قهوهای نسبتاََ روشن، چشم های همرنگ و قد بلند، بانداژ هایی که به دلایل نامشخص از آرنج تا مچ دست کشیده شدن و حتی از یقهٔ پیراهن هم بالاتر رفتن. پوستش سفید نیست ،اما نمیشه گندمی صداش زد.
اوسامو، مثل هر جوان دیگهای تلاش میکنه خوش بگذرونه، گرچه بیش از هرچیز حس پوچی میکنه و وصلهای توی یه لحاف چهل تیکهاست.
اون یه تفاوته، نمیشه گفتن ننگ. ننگ لغت سنگینیه و به کار بردنش برای یه انسان همراه با کارما، پس بهتره بگیم اون متفاوته. مردم تفاوت هارو دوست ندارن، اونا برای دوست داشتن گروه های موسیقی رو عمیقا ترجیح میدن،گرچه طوری نشون میدن که انگار جزوی از روشنفکران جامعهان و مصداق بارزش فمینیسم به حساب میآد که توی دهه های مختلف جامعه دستخوش تغییراتی شد.
اوسامو، فقط یه دانشجو است که قلم به دست داره و مینویسه، اما نه چیزی که مردم به خوندنش رغبت دارن. مردم شیفتهٔ خوندن یه داستان عاشقانه و رمنسن که با پایانی رمانتیک همراه باشه که صد البته توی دو حالت خلاصه میشه :
حالت اول به هم رسیدن زوج داستانه و حالت دوم مرگ یکی یا هر دو.
برای جلب توجه، رضایت منتقدان و فروش خوب کتاب یکی دوتا صحنه اروتیک¹ لازمه که به داستان آب و تاب بده و جوانان بخاطرش پول بدن. اوسامو برخلاف چیزی که مدعیه،فرد رمانتیکی به حساب میاد و البته حتی خودش منکر دراماتیک بودناش نیست.
هر دفعه که با دو دوست نزدیک و معتمدش به بار بره، تنها کاری که به خوبی از بره - البته اگه شکنجهٔ گروهی ساکاگوچی آنگو رو در نظر نگیریم- معاشقه با زن هاست. بی شرمانه دست هاشونو میگیره و با یه بوسه اغواگرانه و چندتا کلمه، از سرخ و سفید شدن اون ها لذت میبره. گرچه، بخاطر درخواست های عجیبش یه رمانتیک شکست خورده است.
مثلا، درخواست برای خودکشی که در نتیجه اون تموم معاشقه ها فقط حروفیان که بر لغات سوار شده و برای دیدن سرخی روی گونههای اون هاست، حتی گاهی از کلیشههای جنسیتی هم فراتر میره.
اما برخلاف تموم چیزهایی که ذکر شد، نوشته های اون منتقدانهان!
نه انتقاد وارد بر حکومت و سیاست، بلکه به اصول بشری که حتی با فلاسفه و اندیشمندان هم در یک راستا نیست. چیزی که دازای راجع بهش مینویسه در رابطه با مرگ و زندگیه.
دازای میدونه که با ذرهای تفاوت برچسب انسانیت از یک فرد برداشته میشه، میدونه که بخاطر تفاوت ها یک انسان میتونه به این نتیجه برسه که تهی از انسان بودنه.
هرچقدر که افکار متفاوتی داشته باشه، اون یه محقق یا فیلسوف نوین نیست و نوشتههاش جز برای خودش معنی ندارن، هرچند به وقت نوشته شدن تموم افکار،نشخوار های فکری و عواطف اون رو بلعیدن و یادآور وجود داشتنش بودن.
این روزها، مردم فقط در حوزهٔ دراما اشتیاق نشون میده و با روابط مثلث های عشق² و هر چند ضلعی دیگهای، به وجد میآن.
اما اوسامو، نوشته هاش رو با نام کاربری دیگر انسان نیست³، توی سایت نویسندگی منتشر میکنه تا شاید به نظر کسی بیان و بهشون توجه کنه. اینطوری، حداقل تلاشش رو کرده و این رو به عنوان یه راز نگه میداره،رازی که به زندگی واقعی آسیبی نخواهد زد و فقط از پشت صفحهٔ شیشهای کامپیوتر قابل مشاهدهاست.
نزدیکِ نیمهشبه. زمستون سردیه،بیرون برف میباره و دازای درحالی که دستهاش رو پشت گردنش قلاب کرده روی صندلی کامپیوتر لم داده و دوتا پاش از هم باز شدن، دست دیگش روی کیبورد حرکت میکنه و هرازگاهی روی موس کلیک میکنه. حرکاتش نه اونقدر سنگینن و نه اونقدر آهسته و حواسش به طور مطلق پرته.
«هوی دازای! بازم که جلوی کامپیوتری.»
دازای، بدون اینکه فکر کنه صدا رو میشناسه.
کسی که سه ساله هم اتاقین، کنیکیدا دوپو. کنیکیدا یه ایدهآلیسته،یه مرد با هدف و برنامه که برخلاف دازای دقیقا میدونه با زندگیاش چیکار میکنه! اونا هیچ شباهتی ندارن، نه حتی ظاهری، چون دازای معتقده خوش قیافه تره! اما خب. اونا با وجود تفاوت هاشون، به خوبی کنار میآن؛ هرچند اگه داد و هوار رو کنار اومدن حساب کنیم.
صندلی به سمت کنیکیدا میچرخه و دازای با بسته شدن چشماش و لبخند آزار دهندهٔ همیشگی، به هماتاقیش نگاه میکنه، تن صدای همیشه بلندش با صدای نویز باند کامپیوتر ترکیب شده و شونههاش سر بیخیالی بالاتر رفته: «کنیکیدا!~ زن ایده آلت رو پیدا کردی؟»
دوپو با انزجار، صورتش رو جمع میکنه و کیف سامسونت همیشگیاش رو روی پیشخوان آشپزخونه میذاره و عمیقا کنایهٔ دازای رو مورد بی توجهی قرار میده.
«کاری که بهت گفتم رو انجام دادی، دازای؟»
دازای، با خلوص نیت پلک میزنه و سعی میکنه کاری که منظور کنیکیدا است به خاطر بیاره.
مرد عینکی، درجا به خاطر میآره قضیه از چه قراره : «دازای! بازم که یادت نمونده! خدایا، چرا من باید با تو توی یه اتاق باشم!»
دفترچه سنگین دوپو، روی پای دازای افتاده و دازای با بُهتان بهش نگاه میکنه، اونم از زیر پلک ها.
«من تموم روز رو درحال تلاش برای رسیدن به ایدهآلم، ولی تو خودت زیر سؤال برندهٔ ایدهآلی!»
دازای، دفتر رو بر داشته و به تندی ورق میزنه. بدون اینکه به شخص دوم نگاه کنه، جواب میده: «شنیدنش از تو مفتخرم میکنه، کنی-کی-دا~»
و این، ریختن آب روی نفت شعلهوره. جای آروم شدن، کنیکیدا حتی خشمگین تر میشه و غرغر هاش تنها اصوات نامفهومی میشن که توی اتاق مشترکشون میپیچه و دازای با بیخیالی، به سمت کامپیوترش بر میگرده.
یکی دیگه از استعداد های شبهنویسنده سر به سر گذاشتن کنیکیداست، گرچه در حالت عادی دوست داره اینکار رو با آنگو انجام بده.
کنیکیدا، هنوز در حال نق زدنه، درحالی که دازای توی توییتر میگرده. خوندن توییت ها یکی دیگه از تفریحاتیه که دازای با جون و دل انجامش میده.
اما خب، ایندفعه متفاوته. بعد اینکه چیزی از توییت ها به جیب نمیزنه، وارد سایت میشه و توی بخش پیام های شخصی با یه ناشناس رو به رو میشه.
[Madmandirys]:سلام! نوشته هاتو خوندم.⁴
دازای، ابرو بالا میندازه. اولین باریه که همچین پیامی دریافت میکنه.
[NoLongerHuman]:سلام~
[NoLongerHuman]:نظرت چی بود؟
[Madmandirys]: خاص!
[Madmandirys]: جالبه که موافقی مرگ همون آزادیه~
[NoLongerHuman]: مرگ و زندگی یه سلسلهٔ به هم مرتبطن.
[Madmandirys]:و هیچ چیز ارزش نداره که یه عمر دنبالش کنی.
نمیشه گفت به وجد نیومده. دازای همیشه به این باور بوده که پوچی، در وجود داشتن لانه کرده و همه چیز توی دل هیچ چیزها است. جالب توجهه که ته همه این اوامر، به مرگ و زندگی ختم میشن. انسان ها زاده میشن، زندگی میکنن و میمیرن. این برای کوچکترین ذرهٔ عالم هم صدق میکنه. پس واقعا، وقتی همه چیز اینقدر کوچیکه، ارزش این رو داره که بخوای حرکت بزنی، وقتی که بر هیچ کسی اثری نداره؟
[NoLongerHuman]:سر فصل داستانم؟ ~.
[Madmandirys]: بله!
[Madmandirys]: این جسم انسان یه قفسه که نمیذاره به آزادی برسه.
[Madmandirys]:آزادی واقعی مرگه!
صدای پسزمینه آروم شده، احتمالا کنیکیدا یه گوشه نشسته و درحال رسیدگی به برنامه های گُنگ و نامفهومیه که خودشو توشون خفه میکنه.
[NoLongerHuman]:نمیشه اینطور گفت، ما دقیقا نمیدونیم بعد مرگ چه اتفاقی میافته.
[Madmandirys]:فدیا میگه بعد مرگ ما به جهان پس از زندگی میریم و بخاطر اعمالمون قضاوت میشیم.
[Madmandirys]:اما مگه انسان همینجا به اندازهٔ کافی مجازات نمیکشه؟
دازای، کمی فکر میکنه.
[NoLongerHuman]:احتمالا.
[NoLongerHuman]:مرگ به هر حال اتفاق میافته، چون دنبالهٔ زندگیه.
[NoLongerHuman]:برای همین دوست دارم طوری که میمیرم خاص باشه.
[Madmandirys]:اوه! من باید برم.
[Madmandirys]:بعدا روش های مختلفش رو نشونت میدم، غیر انسانی.
[Madmandirys]:میتونی بینشون انتخاب کنی!
میتونی بینشون انتخاب کنی.
عجیب ترین جملهایه که یه انسان میتونه بشنوه، انتخاب کردن همیشه دشواره.
برای شریک زندگی، لباس، شغل، رشتهٔ تحصیلی یا حتی بین منوی رستوران.
اکثریت مردم معتقدن حق انتخاب موهبت والاییه در صورتی که نهایتا برای انتخاب از یه دوست کمک میگیرن. اما خب، این جمله رنگ و بوی متفاوتی داره. هرکسی که باشه هم متوجه میشه یه انتخاب ساده نیست.
مَرد موقهوهای به آخرین پیام اون ناشناس عجیب جواب نمیده، در عوض، با حرکت انگشت های کشیده ای که بانداژ ها تا بالای مچ دستش کشیده شدن، روی مشخصات اون کاربر کلیک میکنه.
اکانت ساده ایه، نام کاربریه که عجیبش میکنه.
یادداشت های یک دیوانه.
یه تصویر ساده از یه پرنده، بدون هیچ پست یا ضمیمهای.
اوسامو با برگشتن به صفحهٔ چت لبخندی عجیب روی لبهاش داره. اون ناشناس، جالب به نظر میآد.
[NoLongerHuman]:منتظرم!~1-اروتیک:صحنههای بالغانه که به صراحت توصیف میشن.
2-روابط مثلتهای عشقی همون: دشمنان به عاشقان،دوستان به عاشقان،دشمنان به دوستان به عاشقان و ...ان.
3-No longer human
4:Madman Dirys
***
میشه بدونم که میخونیدش؟:]
نظراتتون کمکم میکنه.تحلیل داستان.
خیلی جلوتر رو نوشتم، وعده سرعت آپدیت رو میدم.
YOU ARE READING
The clown
Mystery / ThrillerAngst | phcopath | crime | poetry | homor تبر دستی، زخم پهلو رو در هم شکافته و به پیکره آسیب بیشتری میزنه؛ اصابت پی در پی چاقو. جیغ، داد، فریاد. صدای برخورد چاقو و تبر با زمین سنگی. قهقهه های از سر خنده، لذت و سرخوشی. مصلوب شدن. «پدر.. تشنهام. »...