Little Fish's Ocean [Chanlix]

27 6 1
                                    

• اقـیـانـوس مـاهـی کـوچـک •کـاپـل : چـانـلـیـکـس

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

• اقـیـانـوس مـاهـی کـوچـک •
کـاپـل : چـانـلـیـکـس

__________________________

باز و بسته‌ شدن در چوبی خانه، بیانگر بازگشت چان است اما انگار کسی نیست تا به استقبالش بیاید. فضای تاریک و ساکت، جامی از شراب مسموم نگرانی و ترس را به دهانش می‌ریزد. با روشن‌ کردن یکی از چراغ‌ها، سعی می‌کند پادزهری برای شراب مسموم تیره، بسازد.
عقربه‌های ساعت تنها روی دیوار سفید و سرد، ساعت یازده و نیم شب را نشان می‌دهد.
پالتو، کیف و پرونده‌ی جدیدش را روی کاناپه رها می‌کند و دنبال کسی می‌گردد که بیش از پیش به او احساس نیاز می‌کند.
بعد از سرک‌ کشیدن و به طور مکرر به زبان‌ آوردن اسم آن شخص، «یونگبوک»، نگاهش روی در بسته‌ی اتاقی ثابت می‌شود. خودش را سرزنش می‌کند که چرا از همان اول سراغ این اتاق که متعلق به او است، نرفته.
قدمی برمی‌دارد و بدون هیچ اجازه‌ای وارد اتاق می‌شود.
با دیدن پسری که روی صندلی، جلوی کامپیوتر نشسته و هدست دارد و غرق بازی است، نفس راحتی می‌کشد. به سمتش می‌رود و کنارش می‌ایستد. کمی هدست پسر را از روی گوشش جابه‌جا می‌کند و خم می‌شود و سرش را روی شانه‌اش می‌گذارد. باعث اعتراض پسر می‌شود.
«چان، برو اذیت نکن. فقط این عوضی مونده تا بکشمش و ویکتوری رویال بگیرم.»
صاف می‌ایستد و انگشتش را سمت او می‌گیرد.
«قانون شماره‌ی پنج رفتار با یونگبوک میگه که هیچ وقت نذارم تو راحت بازی کنی و ویکتوری رویال بگیری؛ چون بعدا پررو میشی و ازم حساب نمی‌بری.»
«برو. نه! نمی بازم! دارم میفتم!»
«هیچ می‌دونستی وقتی انقدر هیجان‌زده میشی موقع بازی و استرس می‌گیری و عرق می‌کنی و موهای لَخت مشکیت یکم خیس میشن بخاطر عرق روی پیشونیت، خیلی جذاب میشی؟»
«آره در جریان جذابیتام هستم اما بذار اول بزنمش این عوضی رو.»
چان خنده‌ی کوتاهی می‌کند.
«گفتن این کلمات اصلا شایسته نیست برای تو.»
«دوست دارم فحش دارم. این عوضی چرا نمیاد بزنمش؟»
«بسه، بیخیال. پاشو بریم؛ من هنوز شام نخوردم.»
«آها بیا بیرون بچه! آها آره، آره!»
«شیلد نداری که!جونت رفت که!چی شد؟ زدت که! »
«نه!»
«باشه. خودم میرم تنهایی شام بخورم. بازیت جذابه؛ ادامه بده!»
می‌خواهد بی‌سروصدا اتاق یونگبوک را ترک کند که با صدای نعره مانند او، سرجایش میخکوب می‌شود.
«چان»
«باشه، در عوض این باختت، من یه شب شام می‌برمت بیرون مهمون من.»
«چان! چرا الان اومدی آخه؟»
«خب شهربازی هم میریم، چطوره؟»
«چان، جدا دلم می‌خواد با اره برقی از وسط دو نیم بکنمت اما از اونجایی که الان هیچ نوع اره‌ای ندارم پس—»
«پس چی؟ ها؟ می‌خوای زور بگی به این پلیس کارآگاه موفق؟»
سریع از روی صندلی بلند می‌شود و چان را به سمت عقب هل می‌دهد، چان روی تخت می‌افتد و یونگبوک هم خودش را روی او می‌اندازد.
با بوسه‌ای که به گردن چان می‌زند، سعی می‌کند عصبانیتش را این‌ گونه سرش خالی بکند.
چان، علت اصلی این رفتار او را می‌داند؛ مدتی است که بخاطر شرایط کاری چان، با هم وقت نمی‌گذارند. می‌داند این یک‌ جور اعلام دلتنگی از طرف یونگبوک است.
یک دستش را دور کمرش حلقه می‌کند و دست دیگرش را نوازشگرانه، روی سر یونگبوک که روی سینه‌اش است، می‌کشد.
«قبلا دلتنگ می‌شدی انقدر شدید بروزش نمی‌دادی. نهایتا بدون هماهنگی می‌رفتی بیرون تا با نگران‌ کردن من، تلافی کرده باشی.»
«چان، خوابم میاد.»
«واقعا خوابت میاد یا منظورت اینه که ساکت بشم و دیگه راجع به این موضوع حرف نزنم؟»
«اگه ناراحت نمی‌شی، گزینه‌ی دو.»
«نه ناراحت نمی‌شم؛ باشه راجع به این موضوع حرف نمی‌زنم.»
«گفتی شام نخوردی؛ چرا؟»
«درگیر پرونده‌ای بودم که امروز بهم دادند.»
«تازه پرونده قبلیت کامل و تموم شده، بدون فاصله‌ای بهت پرونده دادند. چه پرونده‌ایه مگه؟»
«یه پرونده‌ی مرموز و شایدم تکراری، من و مینهو فکر می‌کنیم دنباله‌ی همون پرونده‌ی یه سال پیشه.»
«کدوم پرونده دقیقا؟»
«همون که تو...چیز...حالا میگم بهت. الان خیلی گشنمه!»
«آره، صدای قار و قور شکمت رو می‌تونم بشنوم؛ باشه من الان بلند میشم و برات یه شام خوشمزه آماده می‌کنم.»
«قانون شماره‌ی ده رفتار با یونگبوک میگه که هیچوقت نذارم تنهایی آشپزی کنی؛ چون یا غذا رو می‌سوزونی یا خودت رو یا خونه رو.»
«چان.»
«خب من دوست دارم با همدیگه آشپزی کنیم.»
«خب از اول همین رو بگو.»
«خب الان گفتم.»
«باشه، راستش منم شام نخوردم. بیا بریم با هم آشپزی کنیم.»
«باشه.»
با یکدیگر راهی آشپزخانه می‌شوند. یونگبوک سراغ کابینت برای برداشتن قابلمه می‌رود.
چان هم به یونگبوک لبخندی می‌زند و از کنارش رد می‌شود و به سمت یخچال می‌رود تا مقداری مواد غذایی بردارد. عکس‌های روی در یخچال، باعث توقف او می‌شوند. عکس‌هایی که یادآور لحظات شاد خودش و یونگبوک هستند.
انگشتش را روی لبخند‌های یونگبوک در تصاویر می‌کشد و به عکس‌هایی می‌رسد که ترجیح می‌دهد حتی یک نگاه کوتاه هم به آن‌ها نیندازد.
آن عکس‌های غم‌بار از صحنه‌ی قتل یونگبوک را، یک‌سال پیش همکارش، مینهو، به این در متصل کرده تا چان را از گرفتار‌شدن در توهم‌هایش نجات بدهد؛ اما بی‌فایده است.
به یخچال تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد و سعی می‌کند جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد. اگر قبول حقیقت، برایش کشنده نباشد، مطمئنا گوش‌هایش را به صدای خونین آن عکس‌ها می‌سپارد. می‌داند که مثل یک ماهی کوچکی در اقیانوس توهماتش است که زنده‌ ماندن داخل این اقیانوس برایش سخت است اما بیرون از آن غیرممکن.
یک سال پیش، به خودش قول می‌دهد که قاتل را پیدا کند و شخصا انتقام بگیرد اما بعد قتل یونگبوک، قاتل هم ناپدید می‌شود و پرونده‌ی قتل‌های سریالی بی‌قلب، باز می‌ماند و کم‌کم از اذهان دور می‌شود. علت نام این پرونده، سینه‌ی شکافته‌شده‌ و قلب‌های دزدیده‌شده‌ی مقتولین است.
تمام این مدت بارها و بارها سرنخ‌ها را چک می‌کند اما قاتل را پیدا نمی‌کند تا اینکه دو شب پیش باز هم یک مقتول با سینه‌ی شکافته‌شده و بی‌قلب پیدا می‌شود. او فکر می‌کند که همان قاتل بعد یک سال برگشته و حالا فرصت گرفتن انتقامش را دارد.
نفس عمیقی می‌کشد و بغضش را قورت می‌دهد و چشمانش را باز می‌کند. نگاهی به کابینتی که لحظاتی پیش یونگبوک آن‌جا ایستاده بوده، می‌اندازد. چشمانش او را پیدا نمی‌کنند. دلشوره‌ای کشنده‌، وجودش را فرا می‌گیرد. می‌ترسد سرک‌ کشیدن به حقایق زهرآلود زندگیش، توهماتش را به کام مرگ فرستاده باشد.
صدای آشنایی، مثل شوالیه‌ای به دل سربازان ترس می‌تازد و آن‌ها را نابود می‌کند.
«چان؟ چیکار می‌کنی؟ از جلوی در برو کنار یا خودت مواد غذایی رو از یخچال بده بهم.»
به سمت یونگبوک که پشت‌ سرش ایستاده، برمی‌گردد و لبخند می‌زند و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش بیرون می‌غلتد.
«چان؟ ناراحتی؟»
«نه اتفاقا خوشحالم که پیشمی؛ خیلی هم خوشحالم.»
یونگبوک نگاهی مشکوک به او می‌اندازد.
چان، موهای او را نوازش می‌کند و بهم می‌ریزد و باعث اعتراضش می‌شود.
«چان.»
«باشه، ببخشید. بیا زودتر غذا درست کنیم.»
«باشه.»

『پـــایـــان』

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 06 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

- Frozen Dew 'Where stories live. Discover now