﴿ ما غیرعادی هستیم! ﴾
🎞🪞Fanfiction trailer:
https://youtu.be/_t48gOD1P5w?si=yn3MVVavjlbym05g
🎞🪞Fanfiction MV:
https://youtu.be/5CbCRYgNpns?si=3z-gJQtjlg4UZmIL
زمزمهی ریتم راک اند رول... نیمکتهای چوبی عریض و طویل... ضرب گرفتن انگشتان روی دستهی خشک نیمکت... حال، انعکاس چهرهی نورانی مسیح، در واپسین ساعات نیمهشب، چشمان براقش را سخت در بر گرفته. پا روی پا انداخته و بیآنکه زحمتی برای گرفتن حالت دعا بکشد، نجوا میکند:- گاهی وقتها از خودم میپرسم که خدا، اصلا بابت رفتارهایی که داریم، از ما میگذره؟ ولی نهایتاً به اطرافم نگاه میکنم و... میفهمم که خدا خیلیوقته اینجا رو ترک کرده! تو چطور مسیح؟ اینطور فکر نمیکنی؟
زهرخندی، لبش را شکافت! زمزمهای، حواسش را به سمت راست خود، پرت کرد. تصویری از گذشته... دیدن دوبارهاش، آن هم در همان جایگاه گذشته، همانطور که انگشتان کوچکش را در هم تنیده و صورت خونآلودش را روی آن گمارده، برایش تداعیبخش سکوت کائنات بود!
" اونها میگن من متفاوتم".
- بودی!
" من رو به بازی راه نمیدن".
- بهترین کار!
" اونها بهم میگن با یک هیولا درارتباطم".
از گوشهی چشمهای باریکش، نیمنگاه تمسخرآمیزی به آن وهم واهی انداخت!
" پدر، به درگاهت دعا میکنم که اون هیولا هیچوقت نیاد! "
قهقهای موقت، اما سراسر توهین! به آنی، لبانش به حالت روزگار همیشگیاش بازگشت و از جا برخاست. بر روی اولین نیمکت کلیسای مرکزی نشسته بود و حال، با تکقدمی، مقابل میز پذیرایی جشن اولین برداشت سیب سال، قرار داشت. دست برد و کوزهی مرمری لبریز از شراب ممنوعهای که با تزئیات بچگانهای روی میز خودنمایی میکرد را در دست گرفت و نیمی از آن را یکنفس نوشید. ممنوعه؟ قانونی برای منع این پسر وجود نداشت!
به طرف در بلند کلیسا چرخید، رو به همان پسرک دست به دعا، نیشخندی حواله و همزمان با پوشیدن دستکشهای چرم مشکینش، قصد خروج کرد.- وحشت واقعی، از هیولاهای بزرگ و شاخدار بوجود نمیاد؛ هیولای حقیقی، توی وجود آدمهای کوچکی مثل تو و مردم این شهره!
طرحوارههای مسیح تصلیبشده را پشت سر میگذارد؛ این میان، برق منعکس شده از نگاه روحالقدس که نشأت گرفته از نور ماه کامل بود، ذهنش را بازی میدهد؛ اما، مگر برایش جای عبادتی هم وجود داشت؟
گذر! گذری به اندازهی یک نسیم کوتاه، در میانهی سرمای استخوانسوز دسامبر! قدی بلند، در تقابل با هیکلی ورزیده؛ چهرهای پوشیده با ماسک سیاه، در رویارویی با چهرهای سرخ شده از حجوم باد و برف! لمس کوتاه پالتوهای بلندشان و... شاید، تشابه افکارشان!
عقربههای ساعت رولکسش که 2:50 پس از نیمهشب را به رخ کشید، تکدکمهی کت بلندش را چفت و خود را به لبهی پیادهرو رساند؛ طبق معمول، وقت تاکسی گرفتن بود!
دستگیرهی در کشیده و پای چپ به داخل گذاشت که در لحظهی آخر، از گوشهی چشم، جسم آشنایی را تلوتلوخوران، در عکس مسیر خود دید! شاید او هم نتوانسته بود در مقابل شراب، مقاومت کند! شاید او هم... موجودی، شبیه به خودش بود!

YOU ARE READING
𝗦𝗽𝗲𝗰𝘁𝗿𝗼𝗣𝗵𝗼𝗯𝗶𝗮♗
Fanfic★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ جنگلی از افراد به صلیب کشیده شدهای که رفتهرفته به درخت تبدیل میشوند؛ در ابتدا تنها شبنم یا باران است که از شاخهها میچکد، اما... بهراستی قطرات غلیظ خون در هوا غلت میزنند و بر تنهی درختان، آبشار و بر زیر پاهای نالان...