شرلوک روی مبل دراز کشیده و با چشمهای باریک و سرخ رنگش به چشمهای گرد و سیاه پلاستیکی پنگوئن مخملی رزی خیره شدهبود.
جان پشت میز در حال تایپ کردن توی وبلاگش بود و با لبخند شادی به شرلوک نگاه کرد: آقای پنگ وینگ بهت توهین کرده؟
+دارم سعی میکنم رازهاش رو کشف کنم.
جدیت لحن شرلوک باعث شد جان خندهاش بگیره.
-چه اسراری؟
+میخوام بدونم چرا رزی بیشتر از بقیه حیوانات باغوحش جذب این پنگوئنها شده؟
جان دوباره خندید. آخر هفتهی قبل جان و شرلوک همراه رزی به باغووحش لندن رفته بودند و رزی بینهایت مجذوب پنگوئنها شدهبود. با هیجان خیلی زیادی پنگوئنها رو تماشا میکرد که میچرخیدند و حتی وقتی به قسمتی رسیدند که تا حدودی زیر آب بود و میتونست اونا رو واضحتر ببینه که شنا میکنند، جیغ زدهبود. بعد از تمام این ماجراها قطعا نمیتونستند بدون خریدن یه عروسک مخملی پنگوئن از باغوحش بیرون بیان.
-با این اوصاف بازجوییت چطور پیش میره؟
+بی نتیجه.
شرلوک آهی کشید و نشست. آقای پنگ وینگ رو کنارش روی مبل گذاشت و با سرعت و با حالت قهر به سمت میز آشپزخونه رفت تا با وسایل آزمایشگاهش مشغول بشه.
جان با خودش فکرکرد تحقیقات پنگوئنی فعلا تموم شده. میدونست که از همون لحظهای که پاشون رو توی خونه گذاشتند شرلوک شروع به تحقیقات گستردهای کرده بود. رزی بینهایت در مورد اونا کنجکاو بود و شرلوک هم به تمام سوالاتش جواب میداد. جان تعجب کردهبود که چطوری شرلوک در عرض چند روز تبدیل شده به یه محقق عالی رتبه در مورد پنگوئنها و نحوه زندگیشون.
شرلوک هنوز بعد از گذشت چندین سال عادت داشت از لپتاپ جان استفاده کنه. جان میتونست توی هیستوری مرورگرش سایتهای زیادی رو در مورد پنگوئنها پیدا کنه، حتی متوجه شدهبود شرلوک توی سایتهای خرید کالاهای مربوط به پنگوئنها هم عضو شده!! وقتی به نوتیفیکیشنهای لپتاپش دقت کرد یه مقاله در مورد یک بچه پنگوئن که توسط یک جفت همجنس از تخم بیرون اومده بود توصیه شده بود. با کنجکاوی روی مقاله کلیک کرد.
«در باغ وحش رزاموند گیفورد نیویورک، یک جفت پنگوئن نر به نامهای المر و لیما با موفقیت یک جوجه را از تخمی که پرورش میدادند بیرون آوردند. پیش از این، این جفت با هم لانه ساخته بودند و حتی از آن دفاع و نگهداری میکردند. بنابراین مسئولان باغ وحش یک تخم ساختگی به آنها داده بودند. دو پنگوئن نشان داده بودند که میتوانند با موفقیت یک تخم رو جوجهکشی کنند. بنابراین مسئولان باغ وحش تصمیم گرفتند یک تخم واقعی به آنها بدهند تا فرصتی واقعی برای والد شدن داشته باشند. تخم پرورشی از نظر بیولوژیکی از یک جفت پنگوئن مولد بود که سابقه شکستن تصادفی تخمهای بارور شدهشان را داشتند. بنابراین باغ وحش تخم آنها را با یک تخم ساختگی عوض کرده و به المر و لیما یک تخم واقعی با جنین زنده داد. پس از جوجهگیری این دو پنگوئن نر همچنان والدین خوبی بودند و از فرزند جدید خود مراقبت میکردند.»
جان به صفحه نمایش لبخند زد. به این فکر کرد که مقاله رو به شرلوک نشون بده اما با نگاه کردن به کارآگاه به نظرش رسید عمیقا مشغول آزمایش توی آشپزخونست و نباید حواسش رو پرت کنه. تصمیم گرفت مقاله رو روی لپتاپ باز نگه داره تا وقتی شرلوک بازم از لپتاپش استفاده کرد اون رو ببینه.
شیفت جراحی جان تا یک ساعت دیگه شروع میشد و تصمیم گرفت قبل رفتن برای خودش چای دم کنه. وارد آشپزخونه شد و شروع به تهیه کردن چای برای دو نفر شد. در حالیکه منتظر بود آب بهجوش بیاد به پیشخوان تکیه داد و به شرلوک نگاه کرد که روی آزمایشش تمرکز کرده بود. از یه زاویه دیگه میتونست آقای پنگوینگ رو ببینه که هنوز روی مبل خیره به دیوار روبرو نشستهبود. فکر جان به سمت المر و لیما پرواز کرد که باعث شد به خودش و شرلوک فکر کنه.
جان خیلی وقت بود که با این واقعیت کنار اومده بود که عشقی که به کارآگاه داشت چیزی بیشتر از یک نوع عشق بود. شرلوک بهترین دوست اون بود و اون رو بهعنوان «یک دوست» خیلی دوست داشت. پس از پنج سال همکاری باهاش توی بزرگ کردن رزی اون رو مثل «یک عضو خانواده» هم دوست داشت. اما میدونست که در اعماق قلبش یک نوع عشق دیگری هم وجود داشت. عشقی که همون روز اول آشناییشون توی آزمایشگاه بارت بعنوان یه جرقه توی قلبش ایجاد شده بود ولی با حرفهای شرلوک در مورد ازدواج با کارش کمسو شده بود. هرچند با گذشت زمان این جرقه با کندی خیلی زیادی بزرگ و بزرگتر شده بود اما هنوز برای شعلهور شدن نیاز به بهانه داشت. جان میدونست ممکنه شعلهور نشه و با این قضیه کنار اومده بود.
اولین باری که این قضیه رو پذیرفت زمانی بود که فهمید عشقش مرده و دیگه نمیتونه کاری در این مورد انجام بده. بعداز برگشتن شرلوک و ازدواجش با مری حس میکرد اون جرقه دیگه خاموش شده. وقتی مری جان رو با برگههای طلاق و رزی تنها گذاشت جان دیگه احساسی نداشت، اما شرلوک اون و رزی رو کنار خودش برگردوند و تبدیل به یه خانواده شدند.
مثل همون کاری که چند سال قبل بعد از برگشتن از جنگ افغانستان انجام دادهبود. با گذشت چندین سال جان متوجه شدهبود این جرقه نه تنها خاموش نشده بلکه منتظر یه جرقه کوچیک دیگه است تا شعلهور بشه.
با این حال، میدونست قرار نیست کاری انجام بده. این فقط یه راز بود بین جان و قلب خودش. هیچ شکی به عشقش نداشت و حتی از این بابت خوشحال بود اما نمیدونست شرلوک هم اون رو به همین شکل دوست داره یا نه. گاهی فکر میکرد شرلوک هم عاشقشه. چند بار مچ شرلوک رو گرفته بود که با یه لبخند خاص بهش نگاه میکرد اما همون لحظه قیافهی شرلوک به حالت عادی همیشگیش برمیگشت و جان از خودش میپرسید "شاید فقط توهم دیدن اون لبخند رو داشته؟"
به خاطر همین، دکتر نمیخواست خیلی پاپیچ این قضیه بشه. اون و رزی خوشحال بودند. شرلوک هم خوشحال به نظر میرسید. بنابراین نیازی نبود خانواده کمی نامتعارفش رو با احساسات اشتباه از هم بپاشونه.
آب در حال جوشیدن بود و جان با حواسپرتی شروع کرد به ریختن چای توی قوری. دو تا فنجون روی میز گذاشت و شیر رو از یخچال برداشت و توی فنجونا ریخت و باز هم به پیشخوان تکیه داد و منتظر موند تا چای دم بکشه. نمیدونست پنگوئنها مثل انسانها عشق رو احساس میکنند یا نه اما نمیتونست المر و لیما رو با خودش و شرلوک مقایسه کنه. یه چیزی توی اون مقاله داشت اذیتش میکرد.
شرلوک نگاهی به جان انداخت که کلا توی عالم دیگهای بود و با صدای آرومی گفت: اگه نمیخوای به شیفتت دیر برسی احتمالا باید الان چای رو بریزی توی فنجونا.
جان قوری رو برداشت: فکر نمیکردم متوجه شده باشی که اینجام.
شرلوک با لحن مسخرهای گفت: البته که متوجه شدم.
-همیشه پیش نمیاد، مخصوصا اگه خیلی سرگرم کارت باشی.
جان یکی از فنجونا رو برداشت و به اون طرف میز نزدیک شرلوک رفت، وقتی فنجون رو روی میز گذاشت به سختی جلوی خودش رو گرفت تا شقیقهی کارآگاه رو نبوسه و به سرعت به سمت فنجون خودش برگشت.
شرلوک کمی از چایش رو نوشید: وقتی به آقای پنگوینگ خیره شده بودی با صدای بلند فکر میکردی.
جان چشماش رو گردوند: منم ممنونم بابت چای!!!
قبل اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه چای رو توی سکوت خوردند.
+دلیل خاصی داره که انقدر با دقت به آقای پنگوینگ خیره شده بودی و فکر میکردی؟ در مورد رزیه؟ میدونم که چند ساعت بعد باید برم دنبالش چون تو سر شیفتی، یادم نرفته.
-نه میدونم که یادت نرفته. هیچوقت یادت نمیره.
اوایل جان خیلی شوکه شده بود. شرلوک اصلا یادش نمیرفت و همیشه سر موقع کارهای رزی رو انجام میداد. و البته جان هم از بابت این پیشرفت شخصیتش خیلی ممنون بود.
-چیزی نیس. فقط یه مقاله در مورد چندتا پنگوئن خوندم،فکر کردم شاید برات جالب باشه.
+اوه! در چه موردی؟
جان چند ثانیه فکر کرد. شاید حرف زدن در مورد مقاله ایده خوبی نبود. نمیتونست به شرلوک بگه درباره دو تا پنگوئن همجنسگرا خونده و یاد خودشون افتاده. میتونست؟
-چیزی نبود. در مورد بچه پنگوئنها بود.
شرلوک سرش رو کج کرد: بچه پنگوئنها؟
-اگه میخوایی بخونیش مقاله روی لپتاپم بازه.
"لعنتی!چرا اینو گفتم" حالا شرلوک قرار بود اونو بخونه.
-من باید راه بیفتم. میرم گوشی و کتم رو از اتاقم بردارم.
جان چایش رو با سرعت نوشید و از سوختن دهان و گلوش هم صرفنظر کرد . با عجله از آشپزخونه بیرون اومد. میدونست که نمیتونه شرلوک رو فریب بده اما برای همچین بحثی هم آماده نبود. بعد از برداشتن وسایلش سریع از پلهها پایین رفت و بدون اینکه نگاهی به شرلوک بندازه از جلوی آشپزخونه رد شد: خدافظ.https://rosamondgiffordzoo.org/news/zoo-news/penguin-chick-hatched-by-same-sex-pair-at-rosamond-gifford-zoo/
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐵𝑅𝑂𝐾𝐸𝑁 𝐸𝐺𝐺𝑆
Fanfiction• وانشات سه پارتی ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع: AO3) • همهچیز از یه روز وقتگذرونی توی باغوحش لندن شروع شد. جان بعداز خوندن یه مقاله در مورد پنگوئنها، میفهمه که بعد از چندسال کنار شرلوک بودن، واقعا عاشقشه و باید باهاش در این مورد حرف بزنه. ...