جان سه تا شیفت قبلیش رو از دست داده بود و امروز مجبور بود مدت زمان بیشتری رو توی بیمارستان خلوت بگذرونه و تا چندساعت حوصلهاش سر بره. میتونست به شرلوک تکست بده و با هم حرف بزنند اما از بابت مقاله هنوز نگران بود. شرلوک تا یه ساعت دیگه قرار بود بره دنبال رزی و جان میدونست که اینکار هم باعث نمیشه شرلوک از پیامکی حرف زدن باهاش بیخیال شه اما این رو هم میدونست که شرلوک از تایمای دونفریش با رزی لذت میبرد. گوشیش رو روی میز گذاشت و به قاب عکس روی میزش لبخندی زد.
عکسی از جان، شرلوک و رزی توی جشن تولد ۵ سالگی رزی بود. گرگ عکس رو گرفته بود. رزی با شادی خیلی زیادی توی بغل شرلوک نشسته بود. جان کنارشون ایستاده بود اما به حدی خم شده بود تا هم قد شرلوک بشه و به دوربین اشاره میکرد. یادش اومد که سعی میکرد اونا رو وادار کنه به دوربین لبخند بزنند اما رزی حواسش پی کیک و شرلوک هم حواسش پرت رزی بود. کارآگاه به دخترک توی بغلش لبخند میزد. دکتر هم بلافاصله بعد از چاپ عکس اون رو از گرگ گرفت و قابش کرد و روی میزش گذاشت.
جان فکر کرد توی تمام این سالها چقدر از شرلوک ممنون بوده. کارآگاه بیش از حد انتظار جان پدر -و مادر- خوبی بود. دیگه خیلی وقت بود که به مری فکر نمیکرد اما قضیه پنگوئنها باعث شد توی افکارش به مری هم سر بزنه. در مورد والدین بیولوژیکی جوجه پنگوئن المر و لیما فکر کرد. به عکس روی میز دوباره خیره شد، به لبخند واقعی روی لبهای رزی نگاهی کرد. یادش اومد رابطه اون و مری قبل از ناپدیدشدن مری چقدر به هم ریخته بود اما جان بخاطر رزی تلاش کرده بود. اگر مری هنوز باهاش زندگی میکرد این عکس قرار بود چه شکلی باشه؟ رزی بازم لبخند میزد؟ انقدر واقعی و قشنگ؟ یا قرار بود مثل والدین واقعی جوجه پنگوئن باعث از بین رفتن فرزندشون بشن؟ از این فکر به خودش لرزید و سرش رو پایین انداخت.
ساعت از شش گذشته بود که جان از پله های 221B بالا رفت. توی مسیر به شرلوک تکست داده بود که «آیا نیازه برای شام چیزی بگیره؟» و شرلوک هم جواب داده بود «اون و رزی مسئولیت شام امشب رو به عهده گرفتند». شرلوک قبلا هم شام پخته بود اما رزی هیچوقت کمک نمیکرد. وقتی جان با کنجکاوی در آپارتمان رو باز کرد بوی سس گوجه فرنگی و سیر رو حس کرد. همچنین بوی وانیل!!!
-من خونهام!!!!
×پاپااااااااااااااااااا!
رزی از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت پدش دوید و بازوهای کوچیکش رو تا جایی که میتونست دورش حلقه کرد. بعد سریع به سمت عقب خم شد تا صورتش رو ببینه: بابا من پنگوئنگ بیشکویت درست کردم.
جان لبخند زد: جدی؟ همه رو خودت درست کردی؟
×نه خانم هاجسون (هادسون) کمک کرد. بعدشم من به شرلوک توی اسکابتی کمک کردم.
-واو!! خیلی دختر بزرگی شدی رزی! چرا شیرینیات رو بهم نشون نمیدی؟
رزی دست پدرش رو کشید و به سمت آشپزخونه شلوغ برد، شرلوک بالای سر یه قابلمه ایستاده بود و محتویات توش رو با یه قاشق چوبی هم میزد. پیش بندی که جان بعنوان هدیه گگ بهش داده بود رو هم تنش کرده بود. پیش بندی که روش عبارت Consulting Chef-tective گلدوزی شده بود. شرلوک سرش رو چرخوند و به جان لبخند زد.
+خوش اومدی. واتسون کوچولوی ما امروز چیزای زیادی داره تا بهت نشون بده.
شرلوک دوباره محتویات توی قابلمه رو هم زد و نگاه سریعی هم به قابلمه دیگهای که توش آب جوش بود انداخت.
رزی از صندلی آشپزخونه بالا رفت تا بتونه به یه بشقاب پر از بیسکویت اشاره کنه.
×ببین.
بیسکویتها گرد بودند و بنظر میرسید دو بار به شکلات آغشته شده بودند. بار دوم با یه زاویه متفاوت. طوری که یه مثلث کوچیک بدون پوشش شکلاتی مونده باشه. یه منقار یخی نارنجی و دو تا چشم هم بالای بیکسویتها بودند.
-این بیسکویتها خیلی خوشگلن رزی.
×شبیه پنگوئنگ هستن؟
-بله عزیزم .خیلی شبیهن.
رزی با غرور به جان نگاه کرد: بعد همه اینا شرلوک اجازه داد من قابلمه رو هم بزنم.
جان دوباره به شرلوک نگاه کرد که داشت اسپاگتی خشک رو به آب جوش اضافه میکرد.
جان فکر کرد چه لذتی داره شرلوک پای اجاق گاز باشه و اون از پشت دستاش رو دور کمرش حلقه کنه. اما سریع این فکرا رو کنار زد و پیشش ایستاد تا قابلمه رو نگاه کنه.
-بولوئیزی؟
+بله البته!
-فقط خواستم چک کنم. آخه همیشه توی آشپزخونه چیزای قابل خوردن درست نمیکنی.
شرلوک با این حرف جان پوزخند زد.
جان برای چندثانیه چشماش رو بست و هوا رو بو کرد: بوش که خیلی خوبه. پوزخند شرلوک تبدیل به لبخند شد و توی اون لحظه بود ک جان دلش میخواست گونهی شرلوک رو ببوسه.
شام به همون اندازه که بوی خوبی داشت طعم خوبی هم داشت و ساکنین 221B از اون بیسکویتهای خوشمزه هم لذت بردند. رزی بهشدت حواسش جمع بود تا واکنش اونا رو ببینه.
دو مرد در حالیکه روی مبلاشون نشسته بودند و چای و بیسکویت میخوردند لبخند قشنگی رو به معنای تایید رد و بدل کردند.
وقت خواب رزی بود. قبل اینکه همراه پدرش از پلهها بالا بره؛ برای شب بخیر شرلوک رو محکم بغل کرد و بوسیدش، صحنهای که باعث شد جان چندتا تپش قلبش رو جا بندازه.
ESTÁS LEYENDO
𝐵𝑅𝑂𝐾𝐸𝑁 𝐸𝐺𝐺𝑆
Fanfic• وانشات سه پارتی ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع: AO3) • همهچیز از یه روز وقتگذرونی توی باغوحش لندن شروع شد. جان بعداز خوندن یه مقاله در مورد پنگوئنها، میفهمه که بعد از چندسال کنار شرلوک بودن، واقعا عاشقشه و باید باهاش در این مورد حرف بزنه. ...