دود سیگارشو توی صورت تهیونگ بیرون داد و پوزخندی ب صورت جمع شدش زد.
یونگی،سمت پسر خم شد و با یه حرکت اون رو روی پاهاش نشوند.
تهیونگ تقلا کرد ک بلند شه ولی یونگی حلقه دستاشو تنگ تر کرد.
_میشه انقد چموش نباشی و اروم بشینی سرجات؟!
+جای من روی پاهای تو نیست..ولم کن بزار برم
یونگی پوزخند دیگه ای زد و سرشو توی موهای تهیونگ فرو کرد و نفس عمیقی کشید؛
_اتفاقا جای تو همینجاست...توی بغل من و روی پاهای من
+من ازت متنفرم...چرا نمیخای اینو بفهمی؟
یونگی خنده ی بلندی کرد و اروم گوش تهیونگ و لیس زد؛
_ولی من عاشقتم بیبی...و میخوام خودخواه باشم و نزارم از پیشم بری
یونگی سیگارشو خاموش کرد و با گرفتن دست تهیونگ بلند شدن و سمت تخت رفت.
تهیونگ و روی تخت خوابوند روش خیمه زد و بوسه ای گوشه لبش گذاشت؛
_نمیتونی تصور کنی چقد میخوامت...من به تو معتاد شدم تهیونگ...اگ از پیشم بری قطعا میمیرم
تهیونگ بغض کرد و دستاشو دور بدن یونگی حلقه کرد و ب خودش فشرد،ک با اینکارش یونگی شوکه نگاهش کرد
تهیونگ با چشمای اشکیش نگاهش کرد و بلاخره حرف دلشو زد
+م..منم دوستت دارم یون...خیلی زیاد دوستت دارم
+متاسفم ک زودتر بهت نگفتم فقط از احساساتم مطمعن نبودم...منم بدون تو نمیتونم
یونگی ک تا اونموقع شوکه ب حرفای پسر گوش میداد لبخند بزرگی زد و سفت تهیونگ و توی اغوشش گرفت.
_ازت ممنونم ته...قول میدم نزارم اب توی دلت تکون بخوره عزیزم
اونشب بعد از اعتراف ته،تا صبح توی اغوش هم بودن و با نوازش های یونگی،تهیونگ ب این فکر ک کاش زودتر اعتراف میکرد...خوشتون اومد ووت بدید بقیه سناریوهارم بخونید🥹🌱