صدای تیک تاک ساعت قدیمی از ته سالن در عین مبهم بودن ، مثل سوسوی چراغی از لابه لای پرده تاریک خاطرات من رو متوجه خودم میکنه
در حالی که تن خسته و رنجورم رو ، روی کاناپه سبز رنگ 600 دلاری دست دومم رها کردم به یه نقطه از دیوار سیاه رنگ پذیرایی خیره شده ام
یه بار توی جمع دوستانه از یکی از همکلاسی های قدیمی شنیده بودم که میگفت : بالاتر از سیاهی رنگی نیست
نمیدونم چرا یادم نمیاد بعد این جمله چی گفت یا حتی قبلش راجب چی صحبت میکرد
حتی نمیدونم چرا باید یاد این مکالمه که مربوط به ۵ سال قبل میشه بیوفتم ...
البته ... خیلی خوب میدونم چرا ...
همینطور که به یه نقطه سیاه رنگ خیره میشم ... با خودم فکر میکنم که سیاه تر از سیاهی وجود نداره . سیاهی ته ماجراست
ولی وقتی همه چیز رو فراموش میکنم و برای چند لحظه و حتی ساعت ها زندگی نه چندان دلچسب خودم رو از یاد میبرم ...
اون نقطه سیاه کم کم به اقیانوسی تبدیل میشه که با نگاه کردن بهش بیشتر و بیشتر غرق در فضایی ناآشنا میشی ...
پس دوست عزیزی که حتی اسمت رو هم به یاد نمیارم ... سیاهی قدم اوله
قدم دوم چیزیه که قدم های دیگر رو بی معنی میکنه
و اون چیزی نیست جز ...تاریکی مطلق
CZYTASZ
πεταλούδα ~Butterflies~
Duchowe"The butterfly counts not months but moments, and has time enough." - Rabindranath Tagore