سال 2024 _ سئول _ ظهر روز بهاری
"چهیونا"
چهیون که داخل کتابخونه عمارتشون دنبال یه کتاب که تاحالا نخونده بود میگشت جواب داد: "بله بابا"
جیک وارد کتاب خونه شد و سمت دخترش رفت! فهمید روی میز اصلی نشسته و داره فکر میکنه: "چیزی شده؟"
دختر 18ساله که نا امید به صندلی تکیه داده بود نگاه پدرشکرد: "بابایی من کتاب جدید میخوام کل این کتابخونه رو خوندم"
جیک خندهای کرد به میز تکیه داد. چهیون کمی تو فکر رفت و اهی کشید: "کاش میشد نویسنده شم ولی برای قبول شدنم یه داستان باحال میخوام"
نگاه پدرش کرد و با لبخند گفت: "بابا یادته گفتی یه بار تست نویسندگی دادی؟"
جیک سرشو تکون داد. چهیونگ خوشحال بلند شد و رو به روی پدرش وایساد: "میشه کمک کنی یه داستان بنویسم؟ خیلی دوست دارم!"
جیک به دخترش خندید و تکیهشو از میز گرفت. دستشو روی سر دخترش کشید: "چهیونا! داستانی که میخوای بنویسی باید از ذهن خودت باشه، باید اونی که تو ذهنت تجسم میکنی رو بنویسی که متعلق به خودت باشه. اگه هوش بالایی داشته باشی پس میتونی بنویسی. رویا پردازی کن و همون رویا رو بنویس. باشه؟"
چهیون کمی فکر کرد و بعد سرشو تکون داد. جیک با یاد اوردن چیزی کشو دومی میز رو باز کرد از داخلش یه کلید بیرون اورد. چهیون تعجب کرد: "این کلید چیه بابا؟"
جیک کلید رو داخل قفل کشو اول گذاشت: "میفهمی!"
کلید رو چرخوند و کشو رو باز کرد. تنها دفتر چرم مشکی که داخل کشو بود رو بیرون اورد. تقریبا خاک گرفته بود. چهیونگ که خیلی کنجکاو بود پرسید: "این چیه؟"
جیک لبخند غمگینی زد و جواب دخترشو داد: "این اولین داستانی بود که من نوشته بودم. هجده سال پیش تو 20سالگیم نوشتمش. میخواستم واسه تست نویسندگی بدمش ولی نتونستم! مجبور شدم یه داستان دیگه بنویسم"
چهیونگ که ذهنش درگیر بود بازم پرسید:"چرا؟"
جیک نگاه دخترش کرد اروم زمزمه کرد: "میگم بهت ولی باید بین خودمون باشه"
چهیون سرشو تکون داد. جیک نزدیک گوش دخترش شد: "داستانش درمورد عشق بین دوتا پسره"
چهیون تعحب کرد بود. عقب رفت: "واو! بابا چقدر هوش بالایی داشتی که تو اون دوره تونستی این داستانو بنویسی"
جیک خنده بلندی کرد: "این فقط یه داستان خیالی نیست! این داستانه منه، داستانی که وقتی دبیرستان بودم اتفاق افتاد"
چهیون تعحبش بیشتر شد: "بابا تو...تو به پسرا...علاقه داشتی؟ پس چطور..."
جیک سرشو به چپ راست تکون داد: "هی! من بهت گفتم که از دبیرستان مامانتو دوست داشتم مگه نه؟"
چهیون سرشو تکون داد. جیک ادامه داد: "پس نگران نباش پدرت گی نبوده! این داستانم من کم داخلش بودم. بعدا اون موقع کم همجنسگرا نبوده، ما نوجوونا خیلی هامون اینطوری بودیم ولی از بزرگترا مخفی میکردیم"
چهیون تو فکر بود که گوشی پدرش زنگ خورد و اسم "هیسونگ" روی گوشی نمایان شد. جیک دفتر رو روی میز گذاشت و تلفنشو جواب داد. چهیون وقتی از فکر در اومد چند ثانیه نگاه دفتر کرد لبخندی زد و دفترو برداشت. به پدرش که داشت سه متر اون طرف تر با گوشی حرف میزد گفت: "بابا میشه بخونمش؟"
جیک نگاه دخترش کرد و سرشو تکون داد. چهیون با خوشحالی از کتابخونه بیرون اومد و سمت اتاقش دوید. امروز روز تعطیل بود و میتونستم راحت بخونتش. هنوز نخونده به این داستانه علاقمند شده بود. وارد اتاق شد، روی تختش نشست، به تاجتخت تکیه داد، ملافه رو روی پاهاش انداخت. صفحه اول دفتر رو باز کرد و شروع به خوندن کرد...
YOU ARE READING
𝗧𝗛𝗘 𝗘𝗡𝗗
Fanfiction~تو رمئو من بودی و من ژولیت تو ولی هیچوقت فکر نمیکرد مثل پایان زندگیمون قرار تموم شه~ name : the end genre : drama, school, tragedy Main ship : sunsun sub ship : jaywon