part 2

51 10 1
                                    

سال 2024 _ سئول _ بعد از ظهر روز بهاری

اماده شده بود و اماده رفتن بود. بعد از برداشتن دفتر از روی عسلی، از اتاق خارج شد سمت مادرش رفت: "من امادم مامان، بابا کجاست؟"
چهیونگ به دخترش نگاه کرد و لبخندی زد: "جیک گفت الان میاد، بهتره منتظر باشیم"
روی یکی از کاناپه ها نشست تا منتظر بمونه. باز توی فکر رفت. اگه مادرش توی دبیرستان پدرش باشه پس یعنی سونو سونگهون رو میشناسه. سمت مادرش که سرش تو گوشی بود برگشت: "مامان"
چهیونگ گوشی رو قفل کرد و نگاه دخترش کرد: "بله؟"
چهیون با کنجکاوی پرسید: "تو... سونو و سونگهون رو...میشناسی؟"
چهیونگ لبخندش محو شد و توی فکر رفت. سرشو تکون داد: "چرا میپرسی؟"
چهیون لحظه‌ای جا خورد: "یه...یه بار بابا... بهم گفت.. گفتم شاید تو... بشناسی.. فقط همین"
چهیونگ چشماشو بیشتر به دخترش داد: "مطمئنی فقط همین بوده؟"
چهیون سرشو تکون داد و چهیونگ دیگه چیزی نگفت تا اینکه صدای بوق ماشین جیک اومد. چهیونگ بلند شد: "بریم؟ چیزیو جا نگذاشتی؟"
چهیون سرشو به چپ راست تکون داد و بلند شد پشت سر مادرش رفت...

سال 2007 _ سئول _ شب روز پاییزی

وارد خونه شد که صدای هیسونگ از اشپزخونه بلند شد: "کجا بودی؟ دیر کردی"
سونگهون سمت اتاقش رفت و داخل راه جواب هیونگشو داد: "بیرون خیلی بارون شدید بود مجبور بودم یکم دیر تر بیام و میشه گفت...یکیو نجات دادم"
وارد اتاق شد. لباساشو عوض کرد و موهاشو با سشوار خشک کرد. باز برگشت پایین وارد اشپزخونه شد و روی یکی از صندلی های ناهار خوری نشست.
هیسونگ میز رو چیده بود روی یکی از صندلی ها نشست: "پس یکیو نجات دادی؟ بگو ببینم"
سونگهون چابستیکشو‌ برداشت یکم از کیمچی رو داخل دهنش گذاشت: "زیر بارون بدون هیچ کاپشن چطری نشسته بود. مثل اینکه حالش خوب نبوده. منم کمکش کردم"
هیسونگ سرشو تکون داد و نودلی که داخل دهنش گذاشته بود رو قوت داد: "خوبه، کتابخونه خوب بود؟ درستو که خوندی؟"
سونگهون سرشو تکون داد: "نگران نباش هیونگ. دارم سعیمو میکنم دیگه"
هیسونگ چیز دیگه‌ای نگفت ولی سونگهون سکوت رو شکست: "امیدوارم زودتر مدرسم تموم بشه خیلی کسل کننده شده"
هیسونگ لبخندی زد و جواب برادرشو داد: "اگه مدرست تموم بشه، زندگی برات کسل کننده میشه"
سونگهون اهی کشید و نگاه هیونگش کرد: "شرکت خوبه؟"
هیسونگ سرشو تکون داد: "با اون شرکتی که بهت گفتم، قرار داد بستیم و همه چیز داره خوب پیش میره"
سونگهون سرشو تکون داد و چیزی نگفت، هیسونگ هم داخل سکوت غذاشو خورد.

وارد خونه شد بدون توجه به پدر و مادرش سمت اتاقش رفته بود، که مادرش صداش زد: "سونو"
سمتش برگشت: "بله؟"
مادرش سمتش اومد: "کجا بودی؟ فکر میکردم داری اتاقتو میچیدی"
سونو لبخند محوی زد: "جدی؟ حتی یه نگاهی ننداختی ببینی تنها پسرت اصلا هست تو خونه یا نه، اصلا به اینم توجه نکردی که اون بیرون تو اون بارون ممکنه بلایی سرش بیاد، الان داری میگی فکر کردی؟... خواهش میکنم دیگه فکرای الکی نکن"
قبل اینکه مادرش بخواد حرفی بزنه سمت اتاقش رفت، در رو پشت سرش قفل کرد. لباسشو عوض کرد و موهاشو با حوله خشک کرد. باید اینجا رو میچید...
نصف شب بود .کل وسایلا سرجاشون بودن و همچی تمیز بود. روی تخت دراز کشید و خمیازه‌ای کشید. چراق رو خاموش کرد و ملافه رو روی بدنش کشید. فردا اولین روز مدرسه‌ش بود. مدرسه جدیدش. مدرسه‌ای که هیچی ازش نمیدونستم و حتی ندیده بودش...

𝗧𝗛𝗘 𝗘𝗡𝗗Where stories live. Discover now