🍒Cherry Cheeks🍒

262 77 32
                                    

یه روز آفتابی بود. نسیم ملایمی می‌وزید و توی سایه هوا خنک محسوب می‌شد.
توی آشپزخونه‌ی خونه‌ی جمع و جور اما دنجش ایستاده بود و هر از گاهی از پنجره به منظره‌ی سرسبز حیاط نگاه می‌کرد.
مشغول چیدن کاپ کیک‌ها توی پاکت بود و خونه مملو از بوی شیرینی. یه بوی مطبوع که مشام رو نوازش می‌کرد.

بکهیون چند سالی بود که از شلوغی و هیاهوی سئول به روستای سرسبزی که الان ساکنش بود، پناه آورده بود.
مدرک شیرینی پزی و آشپزی رو گرفته بود و کسب و کار کوچیک اما بی دغدغه‌ای رو شروع کرده بود.
پسر هر روز کیک، شیرینی، کاپ کیک و کوکی‌های تازه‌ای رو که پخته بود، با وسواس و ظرافت خاصی بسته بندی می‌کرد. نصفشون رو برمی‌داشت، سوار دوچرخه‌اش می‌شد و به طرف سوپرمارکت خانم کیم می‌رفت.
اون آجوما‌ی مهربون باهاش قرار گذاشته بود که برای یه سود جزئی شیرینی‌هاش رو همراه با بقیه‌ی اقلام مغازه‌ی خودش به فروش برسونه و بکهیون بی نهایت ازش سپاسگزار بود.
باقی شیرینی‌ها رو توی خونه‌ی خودش نگه می‌داشت، چون بعضی از همسایه‌ها و افراد محل برای تهیه‌ی شیرینی مستقیم به خونه‌اش می‌رفتن. بعضی اوقات در کنار مبلغی که برای شیرینی و کیک پرداخت می‌کردن، به پسر از محصولات خودشون هم می‌دادن، مثل سبزیجات مختلف، انواع و اقسام میوه‌ها و حتی لبنیات. درآمد نسبتاً خوبی داشت و راضی بود‌.
بکهیون هر لحظه‌اش رو با شادی و آرامش گذرونده بود و خوشحال بود که از خانواده‌ای که روحش رو به اسارت گرفته بودن، جدا شده بود.

اون روز هم مثل بقیه‌ی روزها، شیرینی‌ها رو بسته بندی کرد، اون‌ها رو توی سبد دوچرخه‌اش گذاشت و به طرف مغازه‌ی خانم کیم رفت.
زمان‌هایی رو که سوار دوچرخه‌ بود خیلی دوست داشت. باد بین موهای ابریشمی‌اش می‌پیچید، آفتاب مسیرش رو روشن می‌کرد و صدای طبیعت گوش‌هاش رو به موسیقی بی نظیری دعوت می‌کرد.
زیر لب آواز می‌خوند و آروم سرش رو به طرفین تکون می‌داد، دقیقاً مثل کسی که توی یه کنسرت موسیقی نشسته.

دوچرخه‌اش رو جلوی سوپرمارکت گذاشت و با دقت شیرینی‌ها رو برداشت.
از اونجایی که صبحونه زیاد نخورده بود، یکی از بسته‌های کوچیک کوکی شکلاتی رو کنار گذاشت تا بعداً دلی از عزا دربیاره.
وارد مغازه شد و با خوشرویی به خانم کیم سلام کرد. بسته‌ها رو سر جای مخصوصی که خانم کیم بهش اختصاص داده بود، گذاشت و بعد از تعظیم کوتاهی از اون مغازه‌ی کوچیک خارج شد.

سوار دوچرخه شد و بدون اینکه عجله‌ای داشته باشه، باملایمت پدال‌ها رو حرکت داد و به خودش اجازه داد از هوای فوق‌العاده‌ی اون روز لذت ببره.
نزدیک خونه بود که کارگاه کوچیک نجاری توجهش رو جلب کرد، برای همین دوچرخه رو متوقف کرد.
خب، فقط کارگاه چشمش رو نگرفته بود بلکه صاحب اون مکان هم که الوار و تخته‌های چوب رو از بیرون کارگاه به داخل می‌برد، کنجکاوش کرد.
کمی دورتر رفت تا با خیال راحت‌تری فضولی کنه.
اون مرد بلند قد چند روزی می‌شد که به روستا نقل مکان کرده بود. بکهیون چند باری باهاش برخورد داشت و دروغ بود اگر می‌گفت از همون بار اول به اون مرد جذب نشده.

🍒Cherry Cheeks🍒Where stories live. Discover now