پارت 2

18 6 0
                                    

by DESTINY 𓏬 𓏲 ִֶָ #VMIN 𖥨↳ ּ ִ ۫ @𝑱𝒊𝒎𝒊𝒏_𝑨𝒓𝒆𝒂 ִֶָ ⩇⩇ ִֶָ

بعد از ریختن مقداری قهوه توی ماگ؛ با مزه مزه کردن قهوه‌ی تلخش به سمت اتاق برادرش قدم برداشت.
بدون اینکه در بزنه در رو با شدت باز کرد و با صدای بلندی بخاطر خواب سنگین برادرش گفت:

- هیونگ بیدارشو برو سرکا...

حرفش با دیدن تخت بهم ریخته و خالیش نیمه تمام موند.
نبودن برادرش توی تخت اونم این وقت صبح گواه خوبی بهش نمی‌داد.

- باز هم یک فاجعه رخ داده! می‌تونم حسش کنم.

زیرِ لب زمزمه کرد و بدون بستن در؛ از اتاق خارج شد.

شروع روزش با درگیری ذهنش همراه شد، نبود برادرش این وقت صبح بیانگر غروب آفتاب زندگی یک نفر بود.
می‌تونست حسش کنه! بوی خونی که دو سالی می‌شه گریبان‌گیر شهرشون شده.

شنیدن اخبار ترسناکی مثل قتل؛ یک روتین عادی توی زندگی مردم سئول شده بود.
به لطف اون هیولا... هیولایی که یک مشت احمق اون رو قاضی شیطانی خطاب می‌کردن.
البته که شیطان بود! خوی وحشی‌گری که در اون قاتل بود از کسی پنهان نبود ولی قاضی؟ این چه عدالتیه که این‌طور جون آدم‌های بی‌گناه رو می‌گرفت؟

سرش رو به دو طرف تکون داد تا افکار مزاحم دست از سرش بردارن و بتونه توی اینترنت اتفاقات اخیر سئول رو سرچ کنه.
حدسش درست بود!
باز هم یک قتل کاملاً برنامه‌ریزی شده.
این‌بار جایی خارج از سئول!
این جیمین رو می‌ترسوند، دایره‌ی جرایم اون قاتل لحظه به لحظه بزرگ‌تر می‌شد.
شجاعت اون روانی بیشتر شده بود، به خودش مغرور شده و حالا بدون ترس همه جا پرسه می‌زد و مانند خدای مرگ جون اطرافیانش رو می‌گرفت.

جیمین به خوندن خبر ادامه داد و متوجه شد که جای ترسناک ماجرا این نبود! اون هیچ‌وقت دست به قتل بچه‌ها نزده بود... این منطقی بود چون ادعای اون مجازات آدم‌های گناهکار بود و اما بچه‌ها؟ اون‌ها معصوم‌ترین موجودات بودن. اما حالا دوتا بچه به قتل رسیده بودن... دوتا بچه همراه با والدینشون.

جیمین تپش‌های شدید قلبش رو احساس می‌کرد، تپش‌هایی که با هر ضربه کل بدنش رو به لرزه می‌انداخت و در نهایت نفس پسر ریز جثه رو گرفت.
دوباره همون حس برگشته بود! حسی که ریه‌هاش رو محکم توی مشت‌هاش فشار می‌ده و مانع رسیدن ذره‌ای اکسیژن به جسم تشنه‌ی جیمین می‌شه.

گوشی رو روی اوپن آشپزخونه گذاشت اما ماگ توی دستش رو نتونست نگه داره و با صدای بدی از دستش افتاد و مایع داغ روی پاهای خوش‌تراشش ریخت.
درد قفسه‌ی سینه‌اش از کمبود اکسیژن به قدری زیاد بود که توجهی به داغی سوزنده‌ی قهوه روی پاهاش نکرد و با عجله دست توی جیب شلوارش برد تا بتونه خودش رو از احساس خفگی نجات بده.
دستش با لمس اسپری تنفس؛ بهش چنگ زد و به سرعت از توی جیب شلوارش بیرون کشیدش.
دلیل لرزش دست‌هاش چی بود؟ بدنی که کم کم خالی از اکسیژن می‌شد و یا ترس از کار وحشتناک هیولای شب‌های سئول؟
نمی‌دونست ولی امیدوار بود بعد از فشار دادن اون اسپری توی دهنش؛ لرزش دست‌هاش متوقف بشه.
با فشردن اسپری توی حلقش؛ اکسیژن به یک‌باره وارد ریه‌هاش شد و بالآخره از اون حس مرگ نجات یافت.
نفس‌های عمیقی کشید و با منظم شدن نفس‌هاش؛ چشم‌های به خون نشسته‌اش رو باز کرد.
چطور به این حال و روز افتاد؟ چطور کسی که کارش آروم کردن دیگرانه با یک خبر این‌طور بهم ریخت؟ فقط و فقط با نوشته‌های توی سایت این بلا به سرش اومد پس برادری که این صحنه رو از نزدیک دیده چه به روزش اومد؟
یا پسر بچه‌ای که سلاخی شدن خانواده‌اش رو مقابل چشم‌هاش دید؟

Mafdet (Vmin)Where stories live. Discover now