by DESTINY 𓏬 𓏲 ִֶָ #VMIN 𖥨↳ ּ ִ ۫ @𝑱𝒊𝒎𝒊𝒏_𝑨𝒓𝒆𝒂 ִֶָ ⩇⩇ ִֶָ
دستش رو نوازشوار روی کمرش حرکت داد و با گرفتن تکیهاش از پشتیِ مبل، به بدن پسری که توی آغوشش قرار داشت، نزدیک شد و اغواکننده روی لبهاش زمزمه کرد:
- چرا جیمین؟ چرا حسادت کردی وقتی میتونم این من باشم که با حرکت لبهام روی بدن بلوریت، به بوم سفید رنگ تنت، رنگ ببخشم؟
نفس گرمش به لبهاش برخورد میکرد و رعشهای هر چند خفیف به تن منقبضش وارد کرد.
توی اون لحظه، میان دستهای قویِ مردی که جیمین همیشه خواستار توجهش بود؛ نفس کشیدن رو از یاد برد.
تمام وجودش چشم شد و به زیباییهای روانپزشکی خیره شد که چشمهای تاریکش از زیر چتریهای بلند شدهش، نمایان بودن.تهیونگ دید! دید که چطور پسر رو توی مشتهاش گرفته و چطور اون رو تسلیم خودش کرده.
پوزخندی که کمکم گوشه لبش ظاهر میشد رو، با کج کردن سرش به سمت گردن سفید دوست جدیدش، پنهان و شوک جدیدی به جیمین وارد کرد.واقعاً میخواست انجامش بده؟
و جوابش لبهایی شد که روی پوستش رقصیدن و به یکباره نفس رو به ریههایی که در حال سوزش بودن، بخشید.ناخودآگاه دستش رو به پشت گردن تهیونگ رسوند و پلکهاش رو روی هم گذاشت؛ تا با تمام وجود لبهای گرمی رو حس کنه، که گردنش رو به آتیش میکشوندن.
لبهاش رو به نرمی روی پوست سفیدش کشید و با حس لرزشهای پسر میان دستهاش، لبخندی روی لبهاش شکل گرفت.
میدونست! از همون روزهای اولی که نگاه پسر رو خیره روی خودش حس میکرد.
از همون روزی که پسر رو حین حرف زدن با دوستش راجع به خودش شنید.
میدونست که پسر علاقهای مخفیانه نسبت بهش داشت و شاید این دلیلیه که باعث شد بیتوجه به منطقش، پسر رو به حریمش راه بده.
جیمین قصد جاسوسیش رو داشت؟ جیمین اون شب توی اتاقش سرک کشیده بود؟ مهم نبود! برای یکبار میخواست حسی رو تجربه کنه که بدون اینکه کسی واقعاً بهش نیاز داشته باشه، دوستش داشته باشه؛ و جیمین میتونست این کار رو بکنه؟ و یا به مرد ثابت میکرد که این حس... حس خواسته شدن... دروغی بیش نیست!زبونش رو بیرون آورد و طعم گردن پسر رو چشید.
جیمین با حس خیسیِ روی گردنش، چشمهای بسته شدهش با تعجب باز شدن و ناخودآگاه آه خفهای از میان لبهای باز موندهش به بیرون درز کرد.واکنشهای جیمین، تهیونگ رو برای پیشروی تشویق میکردن و همین باعثِ کشیده شدن زبان سرکشش به سمت گوش حساس جیمین شد.
جیمین مثل پسری دبیرستانی، که از قضا باکره هم بود، با واکنش شدیدی خودش رو به مرد چسبوند و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد.
از خود بی خود شده بود؛ اون هم با اولین لمس و بوسههای تهیونگ! شاید این هم قدرت کیم تهیونگ بودن، باشه!
YOU ARE READING
Mafdet (Vmin)
Fanfictionزمانش رسیده بود که عدالت قدرت رو به دست بگیره. عدالتی که بوی خون میداد! عدالتی که مثل طناب دار به دور گردن گناهکاران انداخته میشد و تا نفس آخرشون رو ازشون نمیگرفت، رهاشون نمیکرد. اما سوال اینجاست... این واقعا عدالت بود؟ قاتلی که با بیرحمی جون آ...