the right script,the wrong line

65 7 4
                                    

شرلوک به جان که روی نیمکت و با فاصله نچندان زیادی ازش نشسته بود نگاه کرد
چشماش روی نیم رخ جان که توی تاریکی شب چندان واضح نبود ثابت شده بود، جان به آسمون خیره شده بود ، چند دقیقه در سکوت گذشت درحالی که جان به آسمون و شرلوک به نیم رخ جان خیره شده بود ، درنهایت جان بود که سکوت رو شکست: یه ستاره دنباله دار رد شد ....یه آرزو بکن
جان با لبخند سمت شرلوک گفت ، شرلوک سرتکون داد: تو که میدونی این چیزارو باور ندارم
جان دوباره به آسمون خیره شد: فقط یه آرزو بکن
شرلوک دوباره به نیم رخ جان خیره شد: آرزو میکنم قبل از تو بمیرم

لبخند گوشه لبای جان عمیق تر شد اما شرلوک احساس کرد غیر از عمیق تر حالا غمگین تر هم شده بود، جان نفس عمیقی کشید درحالی که هنوزم به آسمون خیره بود زمزمه کرد: منم آرزو میکنم تو قبل از من بمیری
شرلوک کمی از شنیدن اون جمله متعجب شد ، جان پلکاشو روی هم فشار داد : فقط یکم زودتر ..شاید چند ساعت ...

لحن شرلوک وقتی سوالش رو پرسید کمی آزرده خاطر به نظر می‌رسید: چرا؟

جان به نقطه نامعلومی مقابل خودش خیره شد : نمیخوام تو اون کسی باشی که مجبوره راه خونه رو تنها برگرده، هیچوقت نمیفهمی چه حسی داره

شرلوک دوباره بدون این که متوجه بشه به نیم رخ جان خیره شده بود : میفهمم..حالا میفهمم
با تموم شدن جمله اش به آرومی پلک زد، با فشردن پلک هاش روی هم قطره های اشکی که مدت زیادی بود پشت مردمک چشم هاش زندانی شده بودن آزاد شدن و روی گونه هاش سر خوردن ، وقتی پلک هاشو باز کرد جان اونجا نبود اما سنگ قبر مرمری ایی که اسم جان واتسون روش حک شده بود هنوزم با فاصله نچندان زیادی مقابلش بود ، مثل تمام روزای قبل ، مثل تمام سال های قبل
هوا برخلاف هوای رویاهای گاه و بیگاهش صاف و پر از ستاره نبود بلکه ابرهای تیره و دلگیری مدت زیادی بود آسمون شهر رو پوشونده بودن
با شنیده شدن اولین رعد و برق شرلوک از جاش بلند شد ، نگاه دیگه ایی به سنگ ساکت و سرد مقابلش کرد و بعد با قدم های آهسته به سمت خونه رفت ، بارون با قدم هاش همراه شده بود
آخرین تصویری که ازش  در قاب خلوت اون ساعت گورستان موند مرد قد خمیده ایی با کت بلند بود که زیر بارون به تنهایی به سمت مقصدش میرفت با قدم هایی که هرکدوم به کندی گذر یه عمر بودن درحالی که این جمله ارو زیر لب زمزمه میکرد :
زودتر از من بمیر...
تنها کمی زودتر...
تا تو ؛
آن‌ کسی‌ نباشی‌ که؛
مجبور است ‌راه خانه را؛
تنها برگردد...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

not importantWhere stories live. Discover now