You crossed the line

240 35 7
                                    

کارای سخت زیادی توی دنیا وجود دارن
ولی توی این لحظه، سخت ترین کار دنیا از نظر جان متقاعد کردنه مردی بود که مقابلش مثل بچه ها توی مبلش فرو رفته کف دستاشو به هم دیگه چسبونده و درست مقابل لباش نگه داشته بود
پس برای بار پونزدهم یا حتی شاید شونزدهم توی یه ساعته گذشته گفت : میشه فقط بگی که حرفامو فهمیدی ؟

شرلوک به حالت لجوجی طاق باز تر توی مبل فرو رفت و گفت : من نمیفهمم جان !
جان کلافه دستی به صورت خودش کشید و گفت : خیلی جالبه که تو همه چی رو قبل از این که حتی کلمه ایی از دهن کسی خارج بشه میفهمی ولی ، موضوع به این واضحی رو نمیفهمی

شرلوک نگاهشو بی هدف توی اتاق چرخوند و گفت : فقط امیدوار بودم دلایل قانع کننده تری برای این که چرا نباید لمست کنم برام بیاری

جان نفس عمیقی کشید و گفت : شرلوک ! جدی؟ یعنی از نظر خودت این که وسط دیت من سر و کلت پیدا بشه و جلوی دوست دخترم طوری رفتار کنی که انگار چندساله ازدواج کردیم یه چیز عادیه ؟

شرلوک با بیخیالی گفت : من فقط بغلت کردم چون نزدیک بود بیوفتی
جان با لحن عصبی ایی نالید : نزدیک بود بیوفتم چون از دیدن تو تعجب کرده بودم
درضمن تو بوسیدیم ...

شرلوک بیخیال گفت :گونه اتو !
جان اخم کرد و شرلوک درحالی که قیافش نشون میداد بحثشون بی نهایت براش بی اهمیته از جاش بلند شد و گفت : چای میخوای ؟
جان پلکاشو روی هم فشار داد ، شرلوک یا داشت صبرشو امتحان میکرد یا از اذیت کردنش لذت میبرد
چون توی یه ماهه گذشته به جای حل کردنه پرونده ، سرگرمیش  شده بود اذیت کردنه جان
و جان حالا یه تصمیم قاطعانه گرفته بود ، تصمیمی که حس کرده بود به نفع جفتشونه
پس با لحن محکمی گفت : دارم از اینجا میرم !
شرلوک دقیقا جایی بین ورودی آشپزخونه  و اتاق متوقف شد و گفت : چی ؟
جان با لحن عصبی ایی گفت : خیلی خوب شنیدی چی گفتم ..
شرلوک از جاش تکون نخورد ، حتی سمت جان برنگشت تا مکالمشونو  چشم تو چشم ادامه بده و از همونجا ، ینی دقیقا جایی پشت سر جان و با فاصله کمی ازش گفت : همه این کارات به خاطر یه قرار شام به هم خورده و یه بغل اتفاقی و یه بوسه دوستانس ؟
جان از جاش بلند شد ، انگار کاسه صبرش لبریز شده بود چون با لحنی که نشون میداد اصلا شوخی نداره گفت : خودتو به اون راه نزن ، تو باعث شدی یه ثانیه زندگی آروم نداشته باشم ، و این اصلا ارتباطی به کارت نداره بلکه حتی وقتی پرونده های کوفتیت تموم میشن ام روی آرامش نمیبینم ، همه جا هستی و عین یه پاپاراتزی لعنتی جلوم سبز میشی ، با کارا و حرفات گند میزنی به تمام روابطتم و باید بهت بگم حتی مایکرافت و گرگم جدیدا ازم میپرسن ، درمورد رابطم با تو جدیم ! کدوم رابطه فاکی شرلوک ؟
منو تو به غیر از همخونه و همکار هیچی نیستیم ...
شرلوک بی توجه به جان قدماشو کامل کرد و وارد آشپزخونه شد و با لحنی  که جان نمیدونست
واقعا غمی داخلش هست یا جان توهم زده
گفت : فکر میکردم دوستیم !
رنگ نگاه جان تغییر کردناخداگاه سرشو پایین انداخت
شرلوک طوری که انگار میخواد به اون بحث پایان بده گفت : باشه ، از این به بعد دیگه دور و برت پیدام نمیشه ، زندگیتو به هم نمیریزم و آرامشتو نمیدزدم ، ولی میخوام اینجا بمونی ..‌
جان سرشو بالا آورد و زیر لب گفت : چرا ؟
شرلوک طوری که انگار فراموش کرده برای چی توی آشپزخونه اومده نگاهی به قفسه ها انداخت و گفت : چون تنها کسی هستی که دارم ...و.... دوست دارم
انگار بعد از اون جمله اینبار عمدا خودشو مشغول وسایل توی آشپزخونه کرد تا مجبور نباشه به صورت جان نگاه کنه ، نمیخواست چیزی که ازش میترسه رو توی چشمای جان ببینه ، نمیخواست نگاه جان باعث بشه خورد بشه و درهم بشکنه
چندبار قوطی های مختلف توی کابینت رو برداشت و بی هدف سرجاش گذاشت
فقط برای این که مجبور نشه برگرده و با جان روبه رو بشه
اما قفل شدنه دستای جان دور کمرش و چسبیدنه پیشونیش به کتف شرلوک باعث شد شرلوک متعجب و گیج به قوطی حاوی چای چنگ بزنه
وقتی جان ازش جدا نشد ، شرلوک زیر لب گفت : جان !
انگار سعی داشت متوجهش کنه تو چه موقعیتیه و حتی میشد گفت شرلوک نگرانه ، که نکنه جان چیزیش شده که داره اینجوری رفتار میکنه
اما جان فقط با هومی زیر لب جوابشو داد و همون طور موند
شرلوک با لحنی شبیه پچ پچ گفت : همین چند دقیقه پیش میخواستی به خاطر این که بغلت کردم ترکم کنی و بری ...
جان اخمی کرد و گفت: اون موقع نگفتی دوسم داری .
شرلوک متعجب سعی کرد بچرخه تا صورت جان رو ببینه اما جان مجبورش کرد همونجوری بمونه و بعد گفت : فک میکردم کارات برای اینه که اذیتم کنی ، چون برات سرگرمی ام
شرلوک طوری که انگار لازمه تکرار کرد : نه ..من دوست دارم ...
انگار با این جمله سعی داشت میزان جدی بودنشو به جان نشون بده
جان لبخندی زد و گفت : منم همین طور !

not importantWhere stories live. Discover now