پاشنهی شیشهای که با بازتاب نور فانوس همانند ستارههای آرزو میدرخشید به درون خاکستر فرو رفت.
با هر قدمی که بر میداشت گردههای کوچک سیاه رنگ به هوا پرتاب میشدن و روی لباسهاش مینشستن؛شنل مشکی و دامن حریرش روی زمین سنگی کشیده میشد و گردههای خاکستر مثل کودکانی بازیگوش به دنبالش کشیده میشدن.
از پل باریک و پر پیچ و خم کاخ تاریکی عبور میکرد. کاخ مثل تبعید شدهای بیکس، درست وسط درهای از دود برپا شده بود. خوف و وحشت همانند مارهای زمخت و لزج دره، از پایههای قطور پل به بالا میخزید و قلب بیتاب و ترسیدهی دخترک رو به سینهاش میکوبید و فریاد وحشت سر میداد.
اما نباید دچار تب هراس میشد، افسانهها میگفتن ارباب این کاخ مثل گرگها ترس رو بو میکشه و از هیجان لبخندی همانند مترسک بر لبهاش میشینه.باید شجاع میبود ،همونطور که از یک شاهدخت انتظار میرفت .
اون ۱۲ سال آموزش ندیده بود که حالا با دیدن برجهای نوک تیز کاخ که سر به فلک کشیده بودن ، بترسه .صدای ناله و اشکهای مادرانی که بر سر جنازههای سیاه فرزندانشون روی زمین ریخته میشد، از بین هوای سنگین اونجا عبور کرد و به درون گوشهای دخترک پیچید.
در 32 مین روز بعد از طلوع ماه امپراطوری نفرین بین مردم از اعماق تاریکی سر بلند کرد.
با هر سالگردی که برای جهانگشایی دختر میگرفتند نفرین بخشی از سرزمین را فتح میکرد.اولین نشانهها بین سالخوردها نمایان شد؛ سوختگی به رنگ قیر ، از نوک انگشتها شروع میشد و ذره ذره بالا میاومد ، درست مثل خزیدن یک مار.
انقدر بالا میومد تا زمانی که حتی سفیدی چشمها رو هم در برمیگرفت و اون زمان بود که انسانی زنده، تبدیل به سنگ و سپس با بوسهی باد، خاکستری برافراشته در هوا میشد.فصلها که گذشت افراد جوانتر نیز دچارش شدن. آیندگان و ثمر بخشان امپراطوری با هر پیروزی و فتحی که سیاهی به دست میآورد در باتلاق ناامیدی دست و پا میزدند و با روحهای شکسته و قلبی هراسان به ستارههایی نگاه میکردند که نورشان دیگر توانایی مقابله با تاریکی نداشت؛ جلوی چشمهای عزیزانشون ذره ذره میمردن و هیچکس و هیچ چیز جلو دار این نفرین نبود.
خیلیها طاقت صبر کردن ، توان و تحمل دردِ آهسته مردن و آهسته دل کندن رو نداشتن.پس قبل از رشد سیاهی با فرو بردن خنجر درون قلبهایشان فرشتهی مرگ را فرا میخواندند و با کشتن خود سعی میکردن جنازه و قبری به یادگار برای عزیزانشون باقی بزارن.
نخستین تقدیم کننده قلب که به استقبال مرگ رفت دخترکی بود که جون خودش رو کنار درخت بید قطور، گرفت و چشمهاش رو برای همیشه بست.برای همین به اون درخت ، بید یادگاران میگفتن.
پنج سال بعد از شروع نفرین، وزرا متوجه منشا این درد شدن.
اهریمن تاریکی که سالها بخاطر مه سیاه، کاخش از نظر انسانها پنهان بود.
پدربزرگش میگفت این اهریمن در سن بیست سالگیش باز هم به مردم بیگناه حمله کرده بود و به سختی تونستن شکستش بدن.
YOU ARE READING
𝕲𝖔𝖉𝖉𝖊𝖘𝖘 𝖔𝖋 𝕯𝖆𝖗𝖐𝖓𝖊𝖘𝖘
Fanfiction(به اون بالهای درخشنده و سفیدت قسم میخورم تا آخرین نفره مردمت رو به درون تاریکی و سیاهی ابدی فرو نبرم هرگز تسلیم نمیشم) شاهدخت و الهه سرزمین نور از وقتی که چشم باز کرده بود نفرینی سیاه بین مردمش جولان میداد؛ نفرینی که با هر تولد دخترک فراگیرتر می...