{𝐋𝐨𝐧𝐞𝐥𝐲}

63 10 11
                                    


قدم های بلندی برداشت تا از مرد عقب نیفتد. سرش را پایین انداخت. هزاران جنازه روی زمین به چشم میخورد. بوی تعفن ،پوسیدگی و خون مشامش را پر کرده بود.صدای ناله ی پیر مردی به گوشش خورد :《 خدایا ... اخه طفل معصوم من...چه گناهی کرده بود که اینطوری مجازاتش کردی...》دستش را روی گوش های کوچکش گذاشت و از ترس سریعتر راه رفت. پشت سر مرد وارد کلبه ی چوبی شد. سرش را بالا آورد و به زن جوانی که روی تخت افتاده بود نگاه کرد . پیر زنی که کنار تخت ایستاده بود نوزاد تازه به دنیا امده ای در دست داشت. مرد به سمت نوزاد رفت و از پیرزن گرفتنش. صدای خنده ی مرد کلبه ی کوچک را پر کرد‌. بعد از چند ثانیه برگشت و رو به پسر بچه ای که کنار در ایستاده بود کرد.
+:《مینهو رو چیکارش کنیم؟ بفروشیمش؟ اینطوری حداقل میتونیم یکم نون بخریم 》
پیرزن نگاهش را از نوزاد گرفت و به مینهو انداخت.
-《کی برای یه بچه پول میده احمق؟ ببر یه جایی ولش کن 》
مینهو با چشمان گرد شده به مادر بزرگش نگاه کرد. به سمتش رفت و دامنش را محکم گرفت.
*《من میترسم...شبا خیلی تاریکه... لطفا بذارید بمونم...》
پیر زن با بی حوصلگی بچه را هل داد و رو به مرد کرد.
+《حتی بچه شم شبیه پدرش وراجه . کاش داداشت وقتی مرد بچه شم با خودش می‌برد.پیترو
ببرش》
پیترو نوزاد را روی تخت گذاشت و سمت مینهو آمد و دستش را گرفت. مینهو لبه ی در را محکم گرفت و گریه میکرد.
+《مامان بزرگ... التماست میکنم...من میترسم》
پیترو از سر کلافگی آهی کشید و در یک حرکت مینهو را روی شانه اش انداخت و از کلبه فاصله گرفت. از مزرعه گذشت و وارد جاده ی خاکی شد. مینهو تمام راه را التماس کرد‌. به شانه های مرد کوبید و تقلا کرد. در نهایت رو به روی در یک کاخ بزرگ ایستاد و مینهو را روی زمین گذاشت. به سمت او خم شد.
-《خوب به حرفم گوش بده مینهو. اگر میخوای از طاعون و گرسنگی نمیری وارد این قلعه شو و براشون کار کن. به هیچ وجه هم فکر برگشتن به خونه رو نکن . تو دیگه خونه ای نداری》
پیترو از او دور شد. مینهو پشت سرش راه افتاد.
-《عمو... منو با خودت ببر... ببخشید... نباید اون لیوان آبی که برای مامان بزرگ بود رو میخوردم... دیگه تا آخر عمرم آب نمیخورم...فقط منو ببر خونه》
مرد ایستاد. به سمت مینهو آمد و لگد محکمی به بدن کوچکش زد.
+《اگر یه قدم دیگه برداری و دنبالم کنی همینجا میکشمت بچه. کم بدبختی ندارم که حرص تورم بخورم. حالا که با ننه بابات نمردی باید مراقب خودت باشی》
مینهو دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت و روی زمین نشست. دیگه خبری از پیترو نبود و راه برگشت را بلد نبود. با دست های خاکی اش اشک هایش را پاک کرد و از جا بلند شد. به زور پاهایش را روی زمین می‌کشاند تا به تنها جای آشنایی که می‌شناخت پناه ببرد. جلوی در بزرگ قلعه نشست.

هوا آرام آرام تاریک میشد و صدای زوزه ی گرگ ها گوشش را پر می‌کرد. زانو هایش را در اغوش گرفت تا گرم تر شود. در بزرگی که به آن تکیه کرده بود باز شد و مینهو از جایش پرید. صد ها مرد زره پوش با سرعت زیاد به سمت او می آمدند. مینهو خودش را عقب کشید و وقتی که به خودش آمد داشت بخاطر گرد و خاک بلند شده سرفه میکرد و مرد های سوار بر اسب دور و دور تر می‌شدند. موقعی که در درحال بسته شدن بود وارد قلعه شد. سرش را بالا گرفت و به کاخی که جلویش بود نگاه انداخت. انقدر بلند بود که انگار با آسمان یکی شده بود. با دهان باز حیرت زده به سمت کاخ قدمی برداشت که دستی محکم یقه اش را از پشت گرفت و از زمین بلندش کرد.
+《دزدی؟ موش کوچولو چطوری اومدی داخل؟ وقتی بردمت پیش ارباب رئا و تیکه تیکه ات کرد میفهمی نباید همینطور سرتو بندازی پایین وارد قلمروی کسی بشی 》
-《من...من... برای کشاورزی اومدم...لطفا بذارید اینجا بمونم و بهتون خدمت کنم》
مرد بچه را روی زمین گذاشت و سر تا پایش را برانداز کرد.
+《چند سالته؟》
-《شیش》
+《برای یه پسر شیش ساله زیادی لاغری. میتونی علف هارو بچینی و شیر گاو هارو بدوشی؟》
مینهو سرش را به نشانه مثبت تکان داد.مرد آهی کشید و دستش را روی کمرش گذاشت.
+《باید به کدخدا بگم. همینجا وایستا تا برگردم.》

آرام چشم هایش را باز کرد. نور خورشید کلبه ی کوچک را پر کرد بود. روی تخت حصیری اش چرخی زد و چشمش به داسی که گوشه ی اتاق بود افتاد. امروز دهمین تابستانی بود که گندم های مزرعه را درو میکرد. روی تخت نشست و مچ دستش را نگاه کرد. کدخدا به خاطر تاخیر دیروزش حسابی تنبیه اش کرده بود و مچ دستش کبود شده بود. از جا بلند شد و بعد از پوشیدن لباس های ساده اش کلاه حصیری ای را روی سرش گذاشت. با سرعت به سمت مزرعه دوید. دیگر توان مشت و لگد های کدخدا را نداشت. گندم ها را با داس درو کرد و هر خوشه را سفت و محكم گرفت تا دانه ها لق نخورند. خورشید سوزان تر از دیروز میتابید.تمام بدنش خیس عرق بود و به نفس نفس افتاده بود. نزدیکی غروب گندم ها را خوشه بندى کرد.به سمت بقیه ی کشاورز ها رفت تا خوشه های آنها را هم به انبار غله ببرد. مثل همیشه مینهو از صحبت با بقیه ی کشاورز ها اجتناب میکرد و ساکت در صف غذا می ایستاد. کدخدا که مردی دمدمی مزاج و بد دهن بود به سمت مینهو آمد. با عصای سفیدش محکم به پشت سر مینهو کوبید. دیگر عادت کرده بود و به خاطر ضربه هایی که می‌خورد روی زمین نمی‌افتاد. همانطور که سرش پایین بود به سمت کدخدا برگشت.
+《پسره ی بی عرضه، امروز فقط ۳۰ تا خوشه درو کردی؟ فکر کردی می‌ذارم اینجا مفت مفت زندگی کنی؟》
مینهو زیر لب آهی کشید. نمی‌ دانست صدایش انقدر بلند بود که آتش خشم کدخدا را شعله ور تر کند.
+《آه میکشی؟ امشب و فردا شب خبری از غذا نیست. برو گمشو توی کلبه ات》
دیگر بریده بود. ده سال بود که این داستان دوباره و دوباره تکرار میشد. برای اولین بار سرش را بالا آورد.با چشم هایی که از خشم و انزجار سرخ شده بودند به او زل زد.وقتی از این زاویه به کدخدا نگاه میکرد دیگر انقدر هم ترسناک به نظر نمی‌رسید. قدش از مینهو کوتاه تر بود و صورتش پر از چین و چروک بود. کدخدا بلند خندید.
+《عقلتو از دست دادی؟ میخوای چشماتو از کاسه درارم؟》
اری، عقلش را از دست داده بود‌. دیگر حالش از این زندگی نکبت بار بهم میخورد. دلش میخواست آن عصای سفیدی که بار ها بدنش را کبود کرده بود را بشکند و مرد رو به رویش را از جهان هستی پاک کند.

𝐦𝐞𝐝𝐢𝐮𝐦 𝐚𝐞𝐯𝐮𝐦Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ