{𝐫𝐞𝐯𝐨𝐥𝐮𝐭𝐢𝐨𝐧 𝐰𝐢𝐭𝐡𝐢𝐧}

30 7 10
                                    

دستانش را مشت کرد‌. زنی دست کدخدا را از پشت گرفت‌. ویوین بود؛ همسر کدخدا و آشپز کشاورز ها .کدخدا فقط از او حرف شنوی داشت. کدخدا با دیدن صورت ویوین قدمی عقب رفت و با عصایش محکم به شکم مینهو کوبید.
+《شانس آوردی که امشب حوصلتو ندارم وگرنه کاری میکردم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی》
کدخدا و همسرش از صف کشاورزان فاصله گرفتند. مینهو با چشم های خسته اش ویوین را نگاه میکرد. در تمام دنیا فقط این زن برای حفاظت از او قدمی برداشته بود‌. سرش را پایین انداخت. قلبش کمی آرام گرفته بود. فردا به دیدنش میرفت تا از او تشکر کند.

امروز که با دلیل از خواب بیدار شده بود زمان سریعتر می گذشت. گرمای خورشید کمتر اذیتش میکرد و دو برابر گندم جمع کرد. عصر بعد از اینکه خوشه ها را در انبار چید به سمت آشپزخانه رفت تا قبل از اینکه وقت شام شود از ویوین تشکر کند. وارد کلبه شد و با دیدن چهره ی آرام زن سرش را پایین انداخت.
ویوین که در حال هم زدن سوپ بود ایستاد و به مینهو نگاه کرد و گفت :《مینهو، چیزی میخوای؟ اگر توام مثل بقیه اومدی تا سهم مرغ بیشتری بگیری، میدونی که نمیتونم اینکارو کنم...》
《نه خانم... برای تشکر اومدم. اگر دیروز کدخدا رو متوقف نمی‌کردید مطمعنم تهدیدش رو عملی میکرد》
زن لبخندی زد و جلوتر آمد و دستش را روی شانه ی مینهو گذاشت. مینهو سرش را بالاتر آورد و به چشمان زن نگاه کرد. برای اولین بار در این سال ها احساسی جز خستگی، نفرت و درد داشت. همان احساسی که دیشب قلبش را درگیر کرده بود. نفس راحتی کشید. چهره ی زن شبیه تصویر مبهمی که از مادرش در ذهن داشت بود.
+《کدخدا مرد ساده و احمقیه. اگرم باهات بدرفتاری میکنه واسه اینه که خیلی معروفی و این به غرورش لطمه میزنه》
مینهو با تعجب پرسید《معروفم؟》
+《خبر نداری؟ تو جوون ترین پسر اینجایی. قیافه ی خیلی خوبی هم داری . چشم همه ی دخترای کشاورز دنبال توعه》
مینهو دستش را بین موهایش برد و خجالت زده سرش را پایین انداخت. هیچ وقت نگاه آن دختر ها و حرف هایی که می‌شنید را جدی نمی‌گرفت و فقط به کارش می‌رسید.
ویوین بعد از دیدن چهره ی سردرگم و خجالت زده ی پسر گفت:《شتر نمی تونه کوهان خودش رو ببینه》
مینهو سرش را بالا آورد و دوباره با تعجب به زن نگاه کرد‌. مگر افراد بیسوادی مثل آنها ضرب المثل بلد بودند؟
زن به سمت قابلمه ی سوپ رفت و یک ران مرغ را کند و درون کاسه گذاشت و به مینهو داد.
+《فکر نکن تبعیض قائل میشم. این رو به عنوان یه عذرخواهی برای رفتار های همسرم در نظر بگیر》
مینهو کاسه را از زن گرفت و بعد از کمی برانداز شروع به خوردن کرد‌. در عرض چند دقیقه کاسه ی خالی را تحویل زن داد و دهانش را را گوشه ی لباسش پاک کرد.
-《بازم کاری کردید که مجبورشم بگم... ممنونم. دستپخت شما همیشه عالیه》
زن لبخندی زد که باعث شد خط خنده اش بیشتر معلوم شود و مو های بلندش را پشت گوشش گذاشت.
+《پسرم بهتره بری،الان هاست که کدخدا پیداش بشه》
مینهو از ویوین خداحافظی کرد و از کلبه بیرون رفت‌. فرصتی پیدا نکرد که راجع به سیاهی ای که روی انگشت های دست راستش بود بپرسد. در انتهای صف کشاورزان ایستاد. سرش را که بالا آورد با نگاه چهار دختر که در صف رو به رویش ایستاده بودند مواجه شد. دختر ها تا با او چشم تو چشم شدند نگاهشان را دزدیدند و شروع به خندیدن کردند. حق با ویوین بود. در این دنیا بعضی چشم ها هم به او نگاه می‌کردند.


باد خنک گندم ها را تکان میداد و ابر ها خورشید را پنهان کرده بودند. پاییز هر روز نزدیک تر میشد. مینهو تمام تلاشش را میکرد تا بیشترین گندم را جمع کند و سهم غذای بیشتری بگیرد. هر قاشق غذایی که می‌خورد با دقت مزه اش را بررسی میکرد. ویوین آشپز حرفه ای بود . بعضی روز ها که برداشتش زودتر تمام می‌شد در نزدیکی کلبه پنهان میشد و با دقت به نحوه ی آشپزی کردنش نگاه میکرد‌. پوسته نخود سبز را تکه تکه میکرد و در آب می‌ریخت تا بپزد‌. از انجایی که کلیسا چهارشنبه، جمعه و شنبه را روزه اعلام کرده بود و گوشت قرمز ممنوع بود پوست ماهی ها را کند و تیغ هایشان را جدا کرد و روی آتش ‌پخت. کمی نمک و لوبیا به سوپ اضافه کرد و بعد از اینکه کامل پخت زیرش را خاموش کرد. مینهو با دقت حرکت دستانش را دنبال میکرد و سعی می‌کرد تقلید کند. بعد به سمت کلبه رفت و وارد شد.با هم قرار گذاشته بودند که ویوین به او ضرب المثل بیاموزد و او قابلمه اهنی سنگین غذا را به پشت انبار غله ها، جایی که کشاورزان در آن غذا می‌خوردند ‌ببرد.
به سمت قابلمه رفت ولی قبل از اینکه آن را بلند کند رو به ویوین کرد و منتظر بود تا بیست و پنجمین ضرب المثل را یاد بگیرد.
ویوین لبخندی زد و با لحجه ی غلیظ یونانی گفت:《با مشت گره خورده نمی توانید دست بدهید》مینهو دقیقا آن جمله را تکرار کرد و بعد پرسید‌ :《معنی اش چیه؟》
ویوین روی چهارپایه نشست و رو به مینهو کرد:《بعضی ها فکر می کنند که سخت بودن راهیه برای به دست آوردن چیزی که میخوان در حالی که تو باید پذیرای اتفاقات باشی و به بقیه اعتماد کنی تا بتونی کاری که میخوای رو به سرانجام برسونی》
مینهو ابروهایش را بالا داد و سرش را تکان داد. قابلمه را برداشت و از ویوین خداحافظی کرد. در تمام مسیر زیر لب تکرار میکرد《با مشت گره خورده نمی توانید دست بدهید》

𝐦𝐞𝐝𝐢𝐮𝐦 𝐚𝐞𝐯𝐮𝐦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora