-BOND OF LOVE(VKOOK)

59 8 0
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

صدای قار‌قارِ کلاغ ها گوش هاش رو پر می‌کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

صدای قار‌قارِ کلاغ ها گوش هاش رو پر می‌کرد.
هیچ به یاد نداشت چه مدت گذشته و اینجا رها شده. یادش بود که اون هیولاهای خون‌خوار به روستاشون حمله کردن و بدنِ هر انسانی که پیدا می‌کردن رو از خون، خالی می‌کردن.
نمی‌دونست الان چطوری توی حیاطِ مدرسه‌اشون حضور داره؛ دیشب بعد از حمله به خونه‌اشون، تاریکی جلوی چشم هاش رو گرفت و اون الان اینجا بود.
صدای قدم هایی رو شنید که خاک رو زیر بوت هاش، لِه می‌کرد.
نگاهِ بی‌جون و بی‌حالش رو به بوت هایی که جلوی صورتش قرار گرفت، دوخت.
:«بیدار شدی انسان کوچولو؟»
با شنیدنِ این لفظ پوزخند زد؛ پس صاحبِ بوت ها کسی جز یک هیولای خون‌خوار نبود.
با درد، دست هاش رو روی زمین قرار داد و تنِ کوفته‌اش رو بلند کرد. با دست خاکِ لباسش رو تکوند و نگاهِ گستاخش رو به مردی که رنگِ پریده ای داشت و لب های سرخ، دوخت.
:«تو کدوم خری هستی؟»
مرد دست توی جیبِ شلوارِ پارچه ایش فرو برد و نگاهِ جونگ‌کوک خیره ی کتِ مخملِ سبکِ قرمز و سیاه رنگی شد که توسط باد، به حرکت دراومد.
:«آدما اینجوری از ناجیشون تشکر می‌کنن؟»
:«کی ازت خواست نجاتم بدی؟ تو و امثال تو همه ی خانواده‌ام و دوستامو ازم گرفت__»
:«آه... خیلی حرف می‌زنی پسر... دهنت کف نکرد؟»
جونگ‌کوک با دهن باز به مرد نگاه کرد و اخم در هم کشید:«درست با من صحبت کن!»
مرد روی زمین، جلوی جونگ‌کوک، زانو زد و نیشخند زد. دستش رو به چونه ی پسر رسوند و اون رو بین دست هاش گرفت:«اوه جدا؟ هیچ می‌دونی من چندسالمه؟»
:«هیچ اهمیت کوفتی‌ای برام نداره، می‌خوای منو بکشی زودتر بکش»
مرد چشم چرخوند:«اگه می‌خواستم بکشمت چرا باید نجاتت می‌دادم؟»
چونه ی پسر رو به عقب هل داد و زمزمه کرد:«من تهیونگم... به خواست خودم تبدیل به خون‌آشام نشدم و خیالت راحت از خونِ شما انسان ها تغذیه نمی‌کنم»
بدون اینکه به پسر اجازه ی صحبت بده ادامه داد:«من توی حمله ها فقط نظاره گرم... نه نجات می‌دم نه می‌کشم! اما دلم نیومد وقتی مادرت پایینِ ردام رو گرفته بود و با آخرین جونش ازم خواست تو رو نجات بدم، این‌کار رو نکنم__»
جونگ‌کوک برای لحظه ای پوشیده شدنِ چشم های مرد رو با انبوهی از ابرهای غم دید اما وقتی تهیونگ لبخند زد از اون ابرها به عنوان توهم، یاد کرد.
:«مادر منم اون‌شب التماس کرد یکیشون منو نجات بده اما اونا مامانمو کشتن و منو تبدیل کردن»
:«الان داری باهام درد و دل می‌کنی؟»
تهیونگ شونه بالا انداخت:«فقط خواستم بدونی سرنوشتمون مثل همدیگه‌اس»
جونگ‌کوک خندید:«اوه کورخوندی... ما مثل هم نیستیم چون من هنوز انسانم!»
تهیونگ نیشخند زد:«فکر کردی قراره انسان بمونی؟»
:«چی؟»
:«فکر کردی اگه بخوای توی دنیای ما زندگی کنی، می‌تونی انسان بمونی؟»
:«چی باعث شده فکر کنی من می‌خوام توی دنیای کوفتیِ شما زندگی کنم؟»
:«از اونجایی که من می‌خوام!»
جونگ‌کوک مرد رو به عقب هل داد و با صدای نسبتا بلندی غرید:«فکر کردی کی باشی که برای من تعیین تکلیف کنی؟»
تهیونگ چشم ریز کرد و با انگشت اشاره گوشه ی ابروش رو خاروند:«فکر کنم تو هیلی از دنیای خون‌آشام ها و قوانینشون اطلاع نداری مگه نه؟»
جونگ‌کوک با زاری نالید:«چی داری می‌گی؟»
:«اوه عزیزم فکر کنم واقعا نمی‌دونی»
:«من عزیزِ تو نیستم!»
:«ولی قراره بشی»
جونگ‌کوک همونطور به مرد، خیره موند و تهیونگ نفسش رو بیرون داد:«باشه، اونجوری نگاهم نکن... از اونجایی که انسان ها غالبا باید توسط خون‌آشام ها کشته بشن اگه این وسط خلاف این صورت بگیره... مثل الان که من تو رو جای کشتن، نجات دادم... بینمون یه پیوند برقرار می‌شه__»
جونگ‌کوک با کنجکاوی کمی جلو رفت و پرسید:«چه پیوندی؟»
تهیونگ لبخندِ محوی زد:«پیوندِ تاوان»
:«چی هست؟»
:«من باید تاوان اینکه خلافِ قانونِ طبیعتمون عمل کردم رو بدم و تو هم تاوان زنده موندنت رو!»
جونگ‌کوک غر زد:« بابا من حتی خودمم نخواستم زنده بمونم!»
:«اتفاقیه که افتاده عزیزم!»
جونگ‌کوک زبونش رو توی گونه‌اش فرو برد:«انقدر بهم نگو عزیزم... به جاش بگو تاوان کوفتیم چیه؟»
:«اوه خب... تاوانِ من اینه که عاشقِ اون کسی خواهم شد که نجاتش دادم و تاوان تو... تبدیل شدن به خون‌آشامه»
جونگ‌کوک خندید:«داستان جالبیه، نویسنده ای چیزی هستی؟»
تهیونگ با جدیت به جونگ‌کوک خیره شد و زمزمه کرد:«خیلی بده که توی این مدرسه ی کوفتی به تو چیزی راجبِ دنیای ما یاد ندادن... اون‌هم درحالیکه همه ی ما بین شما زندگی می‌کنیم»
جونگ‌کوک با بیخیالی گفت:«یاد دادن، من گوش نمی‌کردم»
تهیونگ کلافه چشم بست. از حسی که به محضِ نجات دادنِ پسر، قفسه ی سینه‌اش رو پر کرد زیاد خوشش نمیومد... اما بدش هم نمیومد.
:«درد نداره، بهم اجازه بده زودتر مارکت کنم»
و خودش رو جلو کشید و جونگ‌کوک هم با ترس عقب رفت.
:«هی جدی بودی؟ نمی‌شه پیوند رو رد کرد؟»
تهیونگ لبش رو جوید و دستش رو پشت گردنِ جونگ‌کوک گذاشت و سرش رو جلو آورد.
به چشم هاش خیره شد:«همچین چیزی وجود نداره احمق!»
جونگ‌کوک با دیدنِ دندون های نیشِ بلندی که از لثه های تهیونگ بیرون زده بود با ترس چشم بست و دست هاش روی قفسه ی سینه ی مرد نشست.
تهیونگ به مشت های پسر که پیراهنِ حریرِ سفیدش رو می‌فشرد، زمزمه کرد:«منو نگاه کن»
جونگ‌کوک به سرعت سرش رو به دو طرف تکون داد و تهیونگ، دستِ آزادش رو روی دست های یخ کرده ی پسر گذاشت.
:«جئون، منو نگاه کن»
صدای بلند و ترسیده ی جونگ‌کوک باعث شد کلاغ ها ترسیده از روی درخت به سمت هوا حرکت کنن.
:«بابا لعنتی می‌ترسم، می‌فهمی؟ تو میخوای منو گاز بگیری می‌ترسم!»
:«بازشون کن»
جونگ‌کوک آروم و لرزون، چشم هاش رو باز کرد و به تهیونگ نگاه کرد.
:«دردت نمی‌گیره اگه خودت رو به من بسپری»
جونگ‌کوک تولد قطره های اشک رو توی چشم‌هاش حس می‌کرد:«تو خودت گفتی از خون انسان نمی‌خوری، من می‌دونم تو کاری می‌کنی بیشتر دردم بگیره!»
تهیونگ لبخند بزرگی زد:«چرا باید اینکار رو بکنم پسر؟»
:«چون منو مقصر اون پیوند کوفتی می‌دونی»
تهیونگ سرش رو به سمتِ پسر برد و توی گودیِ گردنش گذاشت.
نفس عمیقی از عطرِ ضعیفِ شکوفه ی پرتقال گرفت و لب هاش رو به گوشِ جونگ‌کوک رسوند:«من از نجات دادنت پشیمون نیستم پسرِ پرتقالی»
:«ج..جدی؟»
تهیونگ هومی کشید و دست هاش رو دورِ کمرِ جونگ‌کوک حلقه کرد. اون رو به خودش فشرد و به محضِ اینکه آروم شدنِ پسر رو حس کرد دندون های نیشش رو توی گردنش فرو برد و زهرِ تبدیل شدگی رو از دندون هاش خارج کرد.
جونگ‌کوک ناله ی بلندی از شدت درد کرد و کتِ مخملِ تهیونگ رو محکم بین چنگ‌هاش کشید.
زیرلب نالید:«آه... لعنت بهت بیشعور!»
تهیونگ لبخند زد و دندون هاش رو از گوشتِ پسر بیرون کشید. با زبون به جای دو نقطه ی سرخی که زخم شده بود، لیس زد و بدونِ دخالتِ دندون، اون‌قدر خونِ اضافیِ زخمِ پسر رو مکید که جونگ‌کوک بعد از قورت دادن آب دهنش زمزمه کرد:«م... میشه بس کنی؟»
:«هوم؟»
:«آه... مکیدنِ گردنم رو بس کن!»
تهیونگ گیج شده سرش رو از گودیِ گردنِ جونگ‌کوک خارج کرد و به چشم های خمارش نگاه کرد:«چیشده؟»
:«چرا وقتی طرف مقابلت رو نمی‌شناسی، انقدر گردنشو مک میزنی؟»
:«چیشده خب؟»
جونگ‌کوک کلافه کمی جمع شد:«لعنت بهت»
تهیونگ به پایین تنه ی پسر نگاه کرد و با دیدنِ برآمدگیِ کوچیکی، بلند خندید.
:«خودتو مسخره کن!»
جونگ‌کوک فریاد زد و زیرلب غر زد:«مثلِ چی میوفته روی آدم، آدمو می‌خوره، توقع داره اینجوری نشه»
تهیونگ اشک های فرضیش رو پاک کرد و زمزمه کرد:«اشکال نداره، بهش رسیدگی می‌کنیم پرتقال خونی»

شاید تهیونگ هم به اندازه ی کافی از جهانِ خون‌آشام ها اطلاعات نداشت.
درسته که چیزی حدودِ سی‌صد سال در این دنیا زندگی کرده بود اما اون نمی‌دونست که پیوندِ تاوان، از دو نوعه... یکی تاوانِ با تاریکی و دیگری تاوانِ همراه با عشق.
و این تاوانِ همراه با عشق بود که ریشه‌اش رو در سینه ی هردوی اونها فرو کرده بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 17 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

SENARIO BOOKWhere stories live. Discover now