استتار گرگ و میش 🔥پارت۴

26 2 6
                                    

پارت۴🔥



با باز شدن چشمانش در اتاقی ناآشنا، ضربان قلب دختر تندتر شد. گلویش را لمس کرد و انتظار داشت که دریدگی دردهای قبلی دوباره وجود داشته باشد، اما در عوض، فقط یک درد ضعیف احساس کرد و اثری از دریدگی و زخم باز نبود، فقط خون ها روی پوستش خشک شده بودن این مشوک و عجیب بود، چه مدت خواب بوده که زخم ها بهبود یافتند...هیچ درمانی به سرعت چنین بریدگیی را بهبود نمیبخشد... ملافه ای بدنش را پوشانده بود. سعی کرد از روی تخت بلند شود.
نگاهی گذرا به اطراف اتاق...
تزئینات عجیب و غریب و لیوان های نوشیدنی را دید که روی میز چوبی بیضی شکل وسط اتاق قرار داشتند قطرات نوشیدنی در دیواره لیوان ها و بطری شراب سرباز... مشخص بود کسی در اینجا حضور داشته، یک کتاب خانه از کتاب هایی قدیمی وجود داشت و نقاشی دیواری ها و یک پنجره... در این اتاق امنیت بیشتری حس میشد انگار پا به دنیای دیگری گذاشته بود. ملافه را به دور بدنش محکم کرد و بلند شد، میخواست پرده پنجره را کنار بزند و آسمان را تماشا کند و بیرون را ببیند...
ناگهان صدای پاها توجه او را جلب کرد و سرجایش خشکش زد، نمیدانست چه چیزی در انتظار اوست...
برگشت ،  با دیدن همان چهره، آن پسر که حالا صورتش را بهتر میدید، همان روانی خوش خنده...
پاهای هرماینی لرزید و زمین خورد و با چشمانی گرد و چهره ای وحشت زده به او چشم دوخت که دست به کمر در چهارچوب در ایستاده بود و لبخندی به لب داشت.
+ اوه میبینم با دیدن من هوشیار شدی خانم گرینجر!!
پسر به سمت هرماینی قدم برمیداشت و هرماینی با هر قدم او جسم خود را کشان کشان به روی زمین به عقب میراند...
پسر خندید و دستش را دراز کرد" زمین خوردی یا خزنده ای؟ ببینم از من میترسی؟ "
هرماینی با وحشت به او زل زده بود  و نگاهش  از صورت او به دستش ردو بدل میشد.
مرد جوان اوفی کشید" دستمو بگیر!! این دست برای کمک به هرکسی دراز نمیشه  مخصوصا اگه دورگه باشه! " داد زد
" پس دستمو بگیر  و بلند شو "
وقتی او خشمش را ازاد کرد هرماینی چشمانش را بست و دست لرزانش را به دست او رساند و دستش را گرفت...
پسر دستش را کشید و وقتی او را بلند کرد به سمت تخت هل داد.
وقتی دختر به سمت تخت پرت شد ملافه را به دور خود محکم کرد و نشست و با چشمانی درمانده مرد جوان را دید که روی صندلی نشست و مشتی به میز کوبید که شیشه شراب افتاد و شکست...
"اینقدر درمونده و ضعیف به نظر میایی که حالم ازت بهم میخوره... توقع داشتم دختری مغرور و شجاع باشی! اینطوری به دردم نمیخوری"
هرماینی سعی کرد صورتش رو پنهان کنه چون چشمانش پر از اشک بود،  با صدایی ارام و پر از لرز گفت:  من ترسیدم چون... چیزی دیدم که براش اماده نبودم... چون این اتفاق در نزدیکی خونه پدر و مادر افتاده بود و نگرانم... چون...
مرد جوان حرفش رو قطع کرد " من نشنیدم ازم تشکر کنی؟ با اون وضعیت  و اون زمان از شب،  شب که نه نزدیک طلوع خورشید بود... اثاری از درگیری و کبودی روی بدنت بود و... با توجه به ماده منی که روی بدنت بود،  شب رمانتیکی نبوده... و تازه فهمیدم دوست پسرت هم رفته یه کشور دیگه،  همون روز!!! "
- تو.. تو اینارو ...
+ از کجا میدونم؟... از سر و وضعت مشخص بود بهت تجاوز شده... در تعجبم چطور قدرت متوقف کردن همچین اتفاقی رو نداشتی...  و دوست پسرت...  خب دراوردن اطلاعاتت کاری نداشت و یه سوال و پرس سادس، تو که باهوشی!!... حتی منی که روی بدنت بود هم آزمایش کردیم و فهمیدیم کی بهت تجاوز کرده...
فقط... مدیون استلا باش! اون اگه تورو نمیشناخت الان کشته بودتت، عکستو تو روزنامه دیده بود قبلا!!
ذهن هرماینی قفل شده بود  و افکارش درهم گره خورده بودند و سردرگم بود و متعجب و وحشت زده  و مضطرب
-خب... من چرا باید زنده میموندم؟ چرا زنده نگهم داشت؟
قهقه ای زد " خیلی عجولی خانم گرینجر... من هنوز بهت اعتماد ندارم چون ترسیدی!!! "
-قراره باهام چیکارکنید؟ پس چرا دفعه قبل باهام اونکارو کردید که بترسم؟ چه مدته که خواب بودم؟ چطور این زخم بهتر شده؟
درهمین حین کسی وارد شد و دست به سینه روی صندلی دیگری پشت میز نشست و به هرماینی زل زد و خیره ماند...
هرماینی با دیدن آن فرد یخ زد... نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد،  موجی از تنفر و ترحم واحساسات متضاد متخلف در او فرا گرفته بود....  بریده بریده گفت...
- د... تو... دریــک.. و مالـــف... وی
دریکو پوزخندی زد و چشم غره ای رفت و با لحن سردی گفت" فکر کردی سرنگون شدم؟ دوباره همو دیدیم لجن زاده! "
دریکو چقدر متفاوت به نظر میرسید... نسبت به دوسال قبل خیلی عوض شده بود،  حسابی به چهره اش رسیده بود و سختی که در زندان متحمل شده بود  در قیافه و هیکلش مشخص نبود... اما چهره و صداش پر از کینه و نفرت و غم بود، مادرش هم به تازگی فوت شده بود...
هرماینی هنوز برای نارسیسا احساس تاسف میکرد... اما وقتی صدای دریکو رو شنید که هنوز همانقدر زخم زبان داره و با وجودی که دیگه قدرت قبل رو نداره، نژاد پرستانه هرماینی رو لجن زاده خطاب میکنه... با خودش گفت  کاش هیچ وقت به خاطر دلگیر شدن از مرگ نارسیسا به اتاق مک لاگن نمیرفت... اون موقع هیچ کدوم از این اتفاقات رخ نمیداد...
دریکو  و پسر دیگر هردو همزمان از روی صندلی بلند شدند تا اتاق را ترک کنند...
پسر قبل از خروج گفت " بیا بیرون،  سمت چپ اتاق یه حمامه... خودتو بشور و بعد از راه پله بیا پایین...

درحالیکه که هرماینی  وان را پر از اب میکرد،  خود را در اینه حمام تماشا میکرد... موهاش رو یک طرف جمع کرد و به زخم گردنش نگاهی انداخت،  درد خفیفی داشت و هنوز متعجب بود که چطور بهبود یافته... خون روی صورتش تا امتداد سینه هاش خشک شده بود، داشت صورتش رو تمیز میکرد که متوجه شد کنار لبش کمی متوورم است... مطمئن شد که مدت زیادی نگذشته... چون این تورم کار مک لاگن بود وقتی به زور هرماینی رو میبوسید و اون لحظه این تورم رو حس کرده بود... هرماینی تقریبا مطمئن شد درمان گردنش با معجون ها و سحر و جادو بوده و توسط جادوگری انجام شده... اما عجیب بود دیدن دریکو در گروهی  از افراد وحشی نیمه خون آشام... دراکولا هایی که دقیقا شبیه انسان بودن و با اراده خود هنگام شکار تبدیل به درنده هایی بی رحم میشدن،  درست مثل جادوگران که در ظاهر همانند یک انسان عادی هستند...
هرماینی با خود فکر کرد شاید مالفوی میخواد ازش انتقام بگیره اما مثل اینکه اون هم زیر دست همون پسره بود...
وقتی از افکارش دست کشید فهمید اینقدر بدنش را با ناخوناش خارانده  که پوستش کنده شده و زیر ناخوناش خون جمع شده....
درحالیکه خودش رو میشست گریه میکرد، از بدنش متنفر بود و هرچقدر خودش رو میشست احساس ناپاکی داشت، با اب داغ حمام میکرد چون فکر میکرد اینطوری تمیز میشه...
فقط به این فکر میکرد که کاش وارد دفتر مک لاگن نمیشد...

با حوله ای که گذاشته بود خودش رو خشک کرد،  تمام پوستش به خاطر اب داغ،  قرمز و متورم شده بود...
لباس های مرتب تا شده ای براش گذاشته بودن، یک پیراهن مشکی و کت و دامن مشکی و کفش های مشکی،  اون ها رو پوشید و همینطور که بهش گفته بودن از راه پله ها پایین اومد...
اون اضطراب داشت و هنوز میترسید... اما اینبار فهمیده بود بهش نیاز دارن که زندست... پس شجاعتش رو جمع کرد و سعی کرد با وقار به نظر  بیاد  و قدم های محکمی برداشت.






___________________________________________
☆☆☆☆☆☆★☆☆☆☆☆☆☆☆☆★☆☆☆☆☆
//////////////////////////////////////////////////////////////////////
کامنت و ووت فراموش نشه 🤎✨🥥

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Jul 17 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

استتار گرگ و میش🔥🖤🥀dramione Où les histoires vivent. Découvrez maintenant