«مینهو»
«دفتر مدیر»
تقریبا فریاد زد:
«خانم محترم این درگیری باعث شده پای برادرم بشکنه اونوقت بهم میگین ساکت بمونم و فقط پولمو بگیرم؟
چرا؟ چون اون پسر، یک پدر پولدار داره. با پولش شاید بتونه شما یا این مدرسه رو بخره اما هیچ پولی نمیتونه برادرم رو از من بخره ، توی این 15 سالی که باهاش زندگی کردم تا بحال اشکشو ندیده بودم. اما دیروز به وضوح داشت گریه میکرد»
هانول ضربه ای به پهلوی برادرش زد و با صدای اروم گفت:«هیونگ بسه، پول رو بگیر و بیا بریم»
اما خب، چه کسی میتونه توی همچین موقعیتی روی اطرافش تمرکز کنه؟
زن مسن دستش رو روی شقیقه هاش فشرد، کمی چشم هاش رو بست و سعی کرد با لحن ملایم جواب بده:
« اول اینکه لطفا توی مکان اموزشی فریاد نزنید و دوم اینکه اقای جئون به ما پولی ندادن فقط لطف کردن و یه قسمت از بدهی های مدرسه رو صاف کردن و در اخر الان شما چه این پول رو بگیرید چه نگیرید پای برادرتون درست نمیشه، خب مقصر خودشه باید قبل از حرف زدن حواسش رو بیشتر جمع کنه و موقع اعتراف عشقی بچگانش ببینه کیا دورش هستن.»
مینهو به میز مدیر نزدیک شد، مشت هاش رو با عصبانیت روی اون کوبید و گفت:
«میرم اداره و ازتون شکایت میکنم تا بفهمین قبل از رشوه دادن باید از اون مغز زنگ زدتون استفاده کنین و طرف مقابلتون رو بشناسید ، من هیچ کاری بهتون نداشتم حتی خسارت هم نمیخواستم اما خوشبختانه خودتون چهره واقعیتون رو نشون دادید،یک مشت ادم پول خوار »
تحمل اینهمه بی احترامی نسبت به خودش و برادرش رو نداشت.
با خشم دست هانول رو گرفت و پسرک پا شکسته رو مجبور به تند راه رفتن کرد، از پله های کوتاه پایین اومد و با سرعت، تمام مسافت حیاط بزرگ مدرسه رو طی کرد سعی داشت از در ورودی مدرسه خارج بشه اما دستش با شتاب به عقب کشیده شد، کمی تعادلش رو از دست داد، ایستاد و به سمت عقب برگشت .
هانول زمزمه کرد:
«من نمیام.»
_یعنی چی؟
_چرا فقط اون رو قبول نکردی؟ میدونی چقدر به نفعمون بود؟
_چون میتونم از پس زندگیمون بر بیام و به خوبی میدونم گرفتن اون پول چقدر به ضررت تموم میشد.
_به ضررم باشه؟ چرا فقط نمیگی که زیر پا گذاشتن غرور احمقانهات برات سخته؟
مینهو سرش رو تکون داد و اروم لب زد:«تو متوجهش نیستی هانول...»
هانول دستی به موهاش کشید سرش رو پایین انداخت و با درنگ گفت:
«هیونگ میدونی چیه؟ من توی این مدرسه چیز های زیادی یاد گرفتم. مثلا به خوبی میدونم که ابتدای به وجود اومدن کره زمین ما یک آب واحد داشتیم، به راحتی میتونم y رو به دست بیارم و حتی معنی کلی کلمه به درد نخور قدیمی رو هم میدونم ، ولی میدونی مدرسه چی رو نتونست بهم یاد بده؟ اینکه پول همیشه برندست و تو هم با داشتن اون برنده ای، به خودت نگاه کن، به تموم مشکلاتی که از اول زندگیت داشتی! همه با پول حل میشه و بدون داشتنش همونطور میمونه، هیونگ ما برده پولیم، و به خوبی داریم توسطش کنترل میشیم. همه ما بدون اون اسکناس های کاغذی هیچی نیستیم. حتی منم اگه مثل اون پسره ثروتمند بودم الان پام سالم بود و به خواستهام رسیده بودم.
یکم منطقی باش،غرورت هیچ ارزشی نداره.»
مینهو پوزخندی به حرف بچگانه پسر زد، دستش رو توی جیبش فرو برد، به اسمون زرد رنگ بالای سرش نگاه کرد و جواب داد:
«نه هانول، این تویی که تصمیم گرفتی برده پول باشی و بردگی رو با منطق اشتباه گرفتی.»
توی چشم های تهی از احساس پسر کوچیک زل زد.
حرفی برای زدن نداشت؛ چی باید میگفت؟ اصلا چیزی هم برای گفتن وجود داشت؟
قلب برادرش ترکیبی از آجر و بتن شده بود، از کی این پسرک بیچاره به این حال افتاده بود؟
چی باعث شده که بخواد روحش ازادش رو مستعمره پول بکنه؟
دوباره به چشم هاش نگاه کرد و اینبار لبخندی روی لب های بی رنگش پینه بست، بهش پشت کرد و اهسته ازش دور شد.
نیاز به تنهایی داشتند ، هر دوی اونها.
البته که تنهایی مینهو با بودن کنار دوست هاش تکمیل میشد؛ پس به سمت کافه کتاب راه افتاد...
فلیکس تقریبا داد زد:
«یعنی الان اون بچه رو به حال خودش ول کردی؟»
_وای باورم نمیشه مینهو، بیش از حد احمقی
جونگین لب هاش رو جمع کرد و زمزمه کرد:
«اخییی طفلکی حتما از سرما منجمد شده »
شونه ای بالا انداخت و در جواب حرف هاشون گفت:«باید یاد بگیره که زندگی واقعا چجوریه، اگه خیلی دلش میخواد پولدار باشه میتونه بره برای دولت کار کنه نه اینکه بیاد خونه من»
هیونجین انگشت هاش رو روی پیشونیش گذاشت و محکم ادامه داد:
«اون یک نوجوونه و ذهنش درگیره اتفاقات اطرافشه. حق داره»
مینهو لبش رو کج کرد، پوزخند صدا داری زد و جواب داد:
«خب که چی. من فقط یکسال ازش بزرگ تر بودم و از خونه اومدم بیرون، تازه وضعیت من خیلیم سخت تر بود.»
_اون کاملا مسئلهاش فرق داشت.
_ هیچ فرقی نداشت منم شکست عشقی خورده بودم.
_خب حالا...
میخوای چیکار کنی.
_نمیدونم اگه میشد یه نفر بره هی بهش سر بزنه خیلی خوب بود. چون خودم میخوام چند روز خونه نرم
_ اونوقت کجا بمونی؟
_نمیدونم یکم تنهایی وقت میگذرونم.
هیونجین با کمی مکث جواب داد:« من میرم پیشش»
مینهو با هیجان نسبتا کمی که توی لحنش بود گفت:« جدی؟... واقعا میتونی؟»
_اوهوم. منم کار خاصی ندارم.
_کمک خیلی بزرگی کردی، برات جبران میکنم.
_لازم نکرده، فقط برو خودت رو تغیر بده و برادر بهتری باش و باهاش بهتر رفتار کن.
_عوم.سعی میکنم انجامش بدم.
بدنش رو بیشتر داخل مبل فرو کرد و سرش رو به پشتی اون تکیه داد؛ توی مغزش حرف های برادرش در حال تکرار بود و بادقت کلمه به کلمه اون رو بررسی میکرد. شاید حق با اون بود و مینهو داشت اشتباه میکرد!
«من توی مدرسه چیز های زیادی یاد گرفتم به خوبی میدونم که ابتدای به وجود اومدن کره زمین ما یک آب واحد داشتیم، به راحتی میتونم y به توان سه رو به دست بیارم و حتی معنی کلی کلمه به درد نخور قدیمی...»
همونطور که فکر میکرد با جرقه زدن چراغ کم سویی توی سرش از پشتی مبل فاصله گرفت و گیج اطراف رو نگاه کرد.
صورتش رو سمت جونگین چرخوند و لب زد:«پیداش کردم»
جونگین متعجب نگاهش کرد:« چی رو؟»
بدون جواب دادن بهش از جاش بلند شد و جوری ایستاد که در معرض دید هر سه پسر باشه.
با هیجان گفت:« اگه منظورش از ابتدای وجود ساحل باشه چی؟...»
هیونجین بهت زده به مینهو خیره شد:«منظورت چیه؟»
_هانول صبح گفت که ابتدای به وجود اومدن ادما یه اب و خشکی واحد داشتیم. و اگه منظور کتاب از ابتدای وجود ساحل باشه چی؟ چون داره میگه اخر خیابان، ابتدای وجود، انتهای محبت.
و اخرین خیابون سئول هم به یه قسمت دور افتاده از دریا میرسه.
فلیکس ادامه داد:«واو پسر عجب چیزی. حالا که حلش کردی تموم شد؛ پس بشین سر جات و سعی کن به کارایی که میخوای توی تعطیلاتت انجام بدی فکر کنی »
مینهو پوزخندی زد:«تا ته این ماجرا رو در نیارم بیخیالش نمیشم، میخوام یک بار هم که شده غیر منطقی عمل کنم»
جونگین گفت:«اما یادمه قبلا راجب خطرات احتمالیش باهم صحبت کرده باشیم اقای لی»
مینهو همونطور که اور کت چرم و مشکیش رو میپوشید جواب داد:«اینا همش احتماله جونگین، احتمال همه چیز وجود داره حتی مرگ من توی این لحظه»
هیونجین پوکر نگاهش کرد و با صدای بلند گفت:«البته که احتمال هرچیزی وجود داره اما چیزی به اسم عقل توی کله ادم ها و پیشگیری از وقوع حادثه هم وجود داره»
با لجبازی مقاومت کرد:
«در هرصورت من میخوام معمارو کامل حل کنم و بفهمم منظورش از انتهای محبت چی بوده.»
.
.
.
ساعت روی مچش ده شب رو نشون میداد. پاهاش رمق حرکت بیشتر نداشت اما خودش به خوبی میدونست که بهای این کنجکاوی بیجا رو باید با بدن درد تلافی کنه.
با هر قدمی که برمیداشت کفش های کم قیمتی که به تازگی خریده بود و به پا داشت بیشتر داخل ماسه های اطراف فرو میرفت.
در جا ایستاد و به بالای سرش نگاه کرد، اسمون به رنگ شب و تاریک تر از هر زمانی بود. ماه کامل بود و ستاره های کوچیک و بزرگ،کم و بیش دیده میشدند و صدای زوزه کم سوی گرگ ها با وجود دور بودن جنگل از ساحل باز هم شنیده میشد.
سرش رو پایین انداخت و به حرکات نا میزونش به روبهرو ادامه داد.
مقصد مشخص نبود اما هدفش به خوبی معلوم بود(حل کردن معمای مسخره ای که ذهنش بخاطر اون درگیر شده.)
هرچی جلوتر میرفت بیشتر همه چیز مبهم و غیرقابل فهم میشد. هوا سرد بود و هر چند دقیقه بخاطر لرزش تک تک سلول هاش به خودش لعنت میفرستاد.
شاید زمان صرف نظر بود! در هرصورت که نمیدوست کِی به ته ماجرا میرسه. اما... فکر کردن به مسیری که تا اینجا به سختی اومده بود باعث پیشیمونیش میشد.
.
.
.
حالا بیشتر از دو ساعت دیگه راه رفته بود و معدش از گشنگی به جونش چنگ میزد، برای اخرین بار با دقت به اطراف زل زد، با خودش عهد بسته بود که اگه چیزی پیدا نکنه به شهر برگرده.
چشم های خواب الودش رو ریز کرد و تمام مناظر منتهی به ساحل رو زیر نظر گرفت. الان به خوبی میتونست جنگل رو ببینه. اما چیزی که اذیتش میکرد. فضای کنار جنگل بود که هیچ نمیشد از وجودش چیزی فهمید؛ دور تا دورش با حصار پوشیده شده بود و داخلش به سختی دیده میشد تا اونجا دست کم پونصد قدم راه بود البته با توجه به راهی که از شهر تا اینجا اومده بود چیزی زیادی حساب نمیشد پس به سمت حصار ها حرکت کرد.
حصار چوبی ای که به شکل در بود رو به داخل حل داد و وارد اون مقر به ظاهر قدیمی شد. به نظر میرسید یک قبرستون خانوادگی باشه و شاید اگر به دست پلیس میوفتاد میتونست کلی اثار باستانی از توش جمع کنه.
همه چیز متروکه بود. حشرات زیر پاش ول میخوردن و شاخه های تک درخت رو به روش بخاطر وزش باد به حرکت در اومده بود. هیچ سنگ قبری اونجا نبود و فقط قسمت های برامده از خاک با یک نظم خاص و یک سلیب چوبی متوسط روی هرکدوم وجود داشت.
چیزی به وضوح مشخص نبود و فقط حس ترس و استرس تمام بدنش رو درگیر کرده بود ، اروم اروم به عقب برگشت.
دلش میخواست بیشتر راجب اونجا بدونه ولی این احساسات انسانی بود که مانعش میشد.
شاید الان واقعا زمان برگشت بود.
برای بار اخر معما و تمام لحظاتی که از سر شب تا بهحال طی کرده بود رو مرور کرد.
_اخر خیابان که میشه اخرین خیابون سئول، ابتدای وجود هم میشد دریا و انتهای محبت. انتهای محبت...
انتهای محبت میشه... میشه قبرستون؟
سرش رو چرخوند و دوباره به پشت سرش نگاه کرد.
دوباره زمزمه کرد:«چرا زود تر نفهمیدم. کاملا مشخص بود کجاستتت.جایی که داخلش هیچ عشق و محبتی وجود ندارههه.»
درست اومدن راه و پیدا کردن کلمه سوم براش انگیزه بزرگی بود تا به راهی که اومده ادامه بده، اما بدنش توان حرکت بیشتر نداشت پهلوش تیر میکشید، دهنش از بیآبی خشک شده بود و چشم هاش برای دید بیشتر توی اون فضا که فقط به کمک نور ماه روشن شده بود سو نداشت.
باید چیکار میکرد؟ چه چیزی درست بود؟
درست؟ اگر میخواست درست تصمیم بگیره که اینهمه راه تا اینجا نمیومد.
به سمت راست چرخید. انگار از اول راه تا الان ساحل تجزیه شده بود و هی کوچیک تر میشد البته که جای شکی هم نیست چون در اخر ساحل جای خودش رو به جنگل و درخت های خشکیده داخلش میداد.
پاهاش رو حرکت داد و به سمت دریا قدم برداشت. رو به روی اون اب کدر که حالا به رنگ چشم هاش شده بود ایستاد.
وسعتش بیش از حد درک چشم های خاب الود مینهو بود.
بدون حرکت اضافه ای در جا نشست.
گشنه بود، تشنه بود و میتونست شرط ببنده که تمام پاش ورم کرده و داره میترکه. کفش و جورابش رو از پاهاش در اورد و با گذاشتنشون روی تیکه های ماسه، بعد از اونهمه خستگی انکار ناپذیرش احساس ارامش رو به خودش هدیه داد. انگشت های پاش رو تکون میداد و خیس شدن لباسش توسط رفت و امد آب رو تماشا میکرد.
هیچ براش مهم نبود اطرافش چه اتفاقی میوفته، فقط میدونست که خیلی وقته این تنهایی لذت بخش و بدون دغدغه رو به جسم و روحش بدهکاره.
البته که از زمان تولدش تا الان راه طولانی و سختی رو طی کرده بود.
سرش رو به گردنش تکیه داد و به اسمون خیره شد، در اون لحظه همه چیز شفاف و روشن بود درست مثل دریای زلالی که رو به روش قرار داشت.
خودش رو بیشتر به پشت خم کرد و اهسته تن خسته اش رو روی ماسه های خیس گذاشت.
معتقد بود اسمون شب برای این دنیای کریهْ بیش از حد زیبا و وصف نشدنیه، درست مثل یک رویا که وقتی پیداش میکنی و بهش خیره میشی از بابتش خودت و زمان رو گم میکنی.
باید تصمیم میگرفت، تصمیم به موندن یا برگشتن. اگر که قرار بود راه رو ادامه بده قطعا همه چیز خطرناک میشد از این جا به بعد ساحل زیاد ادامه نداشت و جای خودش رو به جنگل میداد و این جنگل متروک که احتمال میداد حتی باستان شناس ها هم از وجودش بی خبرن زیادی ترسناک بود.
ترس؟ اون بخاطر نترس بودنش توی این موقعیت گیر کرده بود و اگر الان میخواست بترسه بد جوری به غرورش بر میخورد. هیچ جایی برای ترس وجود نداشت توی اون وضعیت تنها چیزی که میتونست ترسناک باشه تصمیم خودش بود و همیشه میدونست که این حیوون های بی ازار که داخل جنگل ها مخفی شدند قطعا وحشی تر از ادم های بیرون جنگل نیستند.
کاری که انجام میداد به وضوح احمقانه و بیخود بود، جسمش برای ادامه زندگی بهش نیاز نداشت و مغزش از ادامه دادن منصرف شده بود ولی اگر یک بار توی زندگیش به حرف قلبش گوش میداد که چیزی نمیشد! میشد؟.
در هر صورت تصمیمش رو گرفته بود و میخواست انقدر توی این قسمت از شهر تنهایی راه بره که به یک سر نخ یا نتیجه برسه. امکان نداشت کاری رو نصفه و نیمه ول کنه اون لی مین هو بود.
با تکیه به دست هاش از جاش بلند شد گوشی بیچارش که تمام مدت توی جیب پشت شلوارش بود رو بیرون کشید و بهش زل زد.
یک درصد شارژ داشت و ساعت 2 صبح رو نشون میداد، هوا هنوز هم تاریک بود و باید ادامه راه رو توی خاموشی سپری میکرد.
کمی بیشتر در جا منتظر موند تا خاموش شدن گوشیش رو تماشا کنه.
دریا درحال شتاب گرفتن و پیشروی به سمت همون تیکه باقی مونده از ساحل بود، یکم ازش فاصله گرفت و در همون جهت قبلی به راه رفتن ادامه داد.
با خودش زمزمه کرد:« یا امشب پیداش میکنم، یا دیگه هیچوقت سراغش رو نمیگیرم»
و همینطور، محکم تر از قبل در امتداد ساحل و جنگل حرکت کرد، تصمیم داشت تا زمانی که ساحل تموم نشده وارد جنگل نشه و به راه مستقیمش ادامه بده.
خط ساحل به مرور کوچیک تر میشد و در اخر با رسیدن دریا به جنگل و صخره ها تموم میشد.
پیاده روی طولانی ای نبود اما خستگی ای که نثارش کرد ده برابر راهی بود که از ابتدا اومده بود ولی الان تازه حس میکرد تمام سختی های کوچیکی که از اول براش زحمت کشیده بود ارزشش رو داشتن.
حالا، کمی عقب تر از زمین گلی زیر پاش و بین درخت های سَرو و بلند بالای رو به روش درست بین بوته های پر از برگ، جلوی صخره بزرگی که درون دلش شکافته شده بودایستاده بود.
اینجا دقیقا پایانِ شروعِ جنگل بود یعنی اخرین راهی که برای ورود به جنگل وجود داشت و شروع صخره هایی که توی دل اب به وجود اومده بودند.
بهش نزدیک شد و اروم پا به داخل گذاشت، به نظر میرسید یه غار قدیمی، پر از جک و جونور و حیوونات مختلف باشه.
توی تاریکی حرکت کرد. قلبش به تندی میزد و فاصله زیادی تا شکافتن سینه اش نداشت.
همه جا بوی رطوبت میداد و صدای کم سوی جیجبرک ها و حشرات به راحتی شنیده میشد ولی اگر ترسش از حشرات رو نادیده میگرفت فضای ارامش بخشی بود. تصور کنین، مکانی در قلب طبیعت، اسمون لطیف و آب خروشان و هارمونی برخورد برگ ها بهم توسط باد، فضایی رو تداعی میکردند که هرکسی کشته مرده اون بود.
کم کم داشت وسوسه میشد که پسرا رو مجبور کنه تا بیان و اینجا باهم کتاب بخونن.
جلوتر رفت و بدون دیدن هیچ چیز آشکاری دستش رو به سمت جلو پرتاب کرد.
به خوبی میتونست جسم سنگی دیواری پر از جا خالی های بزرگ و حرکت موجود نسبتا بزرگی رو زیر دستش احساس کنه. دستش رو به سرعت عقب کشید و اون رو روی سینش گذاشت، هرچی بیشتر پلک میزد بیشتر به تاریکی عادت نمیکرد.
چند قدم به عقب رفت، شاید قرار بود بلاخره تسلیم بشه و به خونه برگرده. دوباره میتونست ذره ای ترس رو توی وجودش پیدا کنه.
درست زمانی که میخواست به پشت برگرده تا راهی رو که اومده دوباره طی کنه و برگرده سایه نور سفید کوچیکی رو حس کرد که به پشتش برخورد میکنه. دوباره از اضطراب و هیجان ناگهانی ای که بهش وارد شده بود به پشت برگشت و بدون ذره ای فکر کردن به دیوار پشت سرش چسبید.
آدم بود. البته اینطور به نظر میرسید.
در اون وضعیت چیزی جز مردی پشت به دریا که با سایه تاریکی هیچ کجای صورتش قابل مشاهده نبود نمیدید.
پسری با موهای بلند و شلخته، بارونی بلند و چکمه های کوتاه و دست هایی با دستکش چرمی که چراغ دستی متوسطی درونش بود و قصد داشت با نور اون مینهو رو کور کنه.
به نظر میرسید آسمون هم از ترس زیاد به ایجاد صاعقه رو اورده؛ و جوری که اون رو با صدا، نور زیاد و قطره های بارون آزاد کرد باعث شد دست های مینهو همراه قلبش رو سینش به لرزه در بیاد.
با لکنت لب زد:
« تو... تو... تو.. کی.. هستی؟»
پسر به ظاهر جوان جلوتر اومد و مینهو خودش رو بیشتر به دیوار فشرد.
با صدای نسبتا بلند جواب داد:
«تبریک میگم، انگاری تو انجامش دادی»
سعی کرد سوالش رو با استرس کمتری تکرار کنه:
«تو کی هستی؟»
پسر پوزخند صداداری زد و گفت:
«من؟ من جزیره ای هستم در آب های شیدایی»
YOU ARE READING
Fiend
Mystery / Thriller•𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝐹𝑖𝑒𝑛𝑑 •𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑐𝑟𝑖𝑚𝑒, 𝑚𝑦𝑠𝑡𝑒𝑟𝑦, 𝑟𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝑆𝑚𝑢𝑡 •𝑈𝑝: 𝐹𝑟𝑖𝑑𝑎𝑦 •𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝐵𝑙𝑢𝑒 داستان از جایی شروع میشه که مینهو، کنترل کنجکاوی بیجای خودش رو از دست میده و بعد از سال ها حبس کردنش، شخصیت ماجراجو...