Part 5

3 2 0
                                    

«مینهو»

با احساس درد وحشتناکی توی کمرش و گز‌گز شدن دست راستش چشم هاش رو باز کرد و در جا نشست.
هضم اتفاقات عجیب و ناگهانی شب گذشته برای مغزش اسون نبود و هنوز نمی‌تونست موقعیت مزخرفی که داخلش قرار داشت رو درک کنه.
سرش رو کج کرد و به روبه‌رو خیره شد، جیسونگ صندلی میز کارش رو به عقب خم کرده بود و با به دست گرفتن اون رتیل پشمالو و چندش‌اور به خواب رفته بود.
بر خلاف ظاهر اراسته ای که دیشب از خودش نشون داده بود، داخل خونه‌اش از مغز مینهو بهم ریخته تر بود و این شلوغی، چشم های اون رو ازار میداد.
_انگار زیباییم کورت کرده مینهو شی.
مینهو پلک اشفته ای زد و با صدای بم زمزمه کرد:
«زیبایی نه، اما زورگوییت توانم رو گرفته»
جیسونگ به کمک صندلیش از جا بلند شد و کش و قوسی به بدن گرفته‌اش داد؛ موجود تیره رنگش رو داخل باکس مخصوصی گذاشت و با برداشتن چیزی از توی کمد کوچیک پشت سرش به سمت مینهو روونه شد.
لباس هارو به سمتش گرفت و لب زد:
«بیا. بپوشش. نو نیست اما احتمالا اندازت بشه، برای خودم نیست پس نگران بو دادنش نباش»
مینهو به ناچار اونهارو گرفت و سرش رو به ارومی تکون داد.
جیسونگ ادامه داد:
«امروز کار زیاد داریم، خودتو براشون اماده کن.»
مینهو بی رمق پرسید:
«چه کاری؟»
جیسونگ با هیجان نسبی لب زد:
«من هیچوقت سوپرایزامو لو نمیدم اما قبلش از امادگی جسمانیت مطمئن شو!»
بدون دادن جواب دیگه ای از جا بلند شد و سعی کرد با رفتن به گوشه ای از خونه برای پوشیدن لباس واسه‌ی خودش حریم کوچیکی بخره.
.
.
.
شکمش رو با خوردن نودل کاسه ای کوچیکی سیر کرده بود و الان سعی داشت با کتونی هاش روی زمین خاکی ای که به واسطه بارون دیشب تبدیل به گل شده بود قدم بزاره. دوباره پشت سر جیسونگ حرکت می‌کرد و مسیر رو به اون سپرده بود.
با ادامه دادن راهی که پسر انتخاب کرده بود به جاده رسیده بودن و جیسونگ در تلاش بود تا موتور مشکی رنگی که بین درخت ها مخفی کرده بود رو بیرون بکشه، خمیازه ای از سر خستگی کشید و اروم به سمتش رفت، به کمک اون موتور رو بلند کردن و به سختی چرخ های پر از گِلش رو روی اسفالت های گذاشتن.
جیسونگ به سرعت خودش رو روی موتور انداخت ، کلاه کاسکت مشکی ای روی سرش قرار داد و کلاه دیگه ای رو به سمت مینهو گرفت و اشازه کرد:
«بشین»
مینهو نا مطمئن گفت:
«این کوفتی حتی پلاک هم نداره. چجوری قراره برونیش؟»
جیسونگ قاطع جواب داد:
«توی کار من دخالت نکن و هرکاری رو که میگم انجام بده»
به ناچار سوار موتور شد و دست های روی برامدگی پشتش محکم کرد.
_کمرمو بگیر.
مینهو با لجاجت لب زد:
«همینطور اوکیه»
بدون شنیدن چیزی دیگه ای از جانبش چشم هاش رو بست و سعی کرد با مسیر همراه بشه اما با شتاب گرفتن ناگهانی وسیله زیر پاش به سرعت خودش رو جیسونگ چسبوند، کمرش رو بین ساعد هاش گرفت و لباسش رو بین انگشت هاش فشرد.
جیسونگ خنده ای سر داد و تند تر از قبل به مسیر ادامه داد.

ساعت 2 ظهر رو نشون می‌داد و افتاب مستقیم از کلاه عبور می‌کرد و به مغزشون می‌تابید.
تقریبا نیم ساعتی می‌شد که توی خیابون ها پرسه میزدن تا به مقصد برسن، مینهو به شدت کلافه بود و نمی‌دونست چه جنایت مکافات باری انتظارش رو می‌کشه.
صورتش رو به جیسونگ نزدیک تر کرد و گفت:
«چرا از خیابون اصلی نمیری که راحت تر برسی؟مجبوری تو کوچه ها بگردی؟» 
جیسونگ جوال داد:
«چون شهر قانون داره و یک موتور بدون پلاک با سرنشین های بدون گواهینامه جاش تو پارکینگه»
مینهو پرسید:
«لعنتی گواهینامه هم ندارییی؟»
_اره، حالا لال شو تا راه رو پیدا کنم.
مینهو با عصبانیت نهفته توی صداش لب زد:
«حتی مسیر روهم کامل بلد نیستی! عالیه »

بعد از مدت ها پرسه زدن توی خیابون های خلوتی که حتی نمیدونست کجای شهره و سرتاسر کوچه های باریکش پر از خونه های رنگی قدیمی با نوشته های روی اجر هاشون بود.
رو‌به‌روی خونه ای با درب سبز رنگ و قفل کوچیک روش ایستاده بود و جیسونگ سعی در بستن موتور به درخت کوچیک کنار خونه داشت و بعد از اتمام کارش به سمت نینهو قدم برداشت و اروم بهش گفت:
«هرکاری میگم بدون ذره ای فکر کردن انجام میدی و حتی فکر فرار هم نکن چون هنوز دستت زخمه و خونت توی دست های من به خوبی میتونم بابتش دخلتو بیارم. کلاهت رو درنیار و صدای اضافه ای هم از خودت خارج نکن»
مینهو هیچ جوابی نداد و فقط با سر تایید کرد، به خوبی میدونست حالاحالا ها کارش گیر این مرده و باید بهش گوش کنه.
جیسونگ بدون زحمت اضافه با پا تقه ای به در زد و اون رو به عقب حل داد، وارد خونه شدن.
باغچه کوچیکی که پر از گل های نارنج بود سمت چپشون قرار داشت و اون رو به رو چسبیده به دیوار در شیشه ای با میله های فلزی روش وجود داشت که داخل خونه رو به خوبی نشون میداد و اون رو شبیه به سلول کوچیکی می‌کرد.
هیچ درک نمی‌کرد چرا جیسونگ انقدر محتاط به سمت جلو قدم بر میداره و فقط سعی می‌کرد مثل اون رفتار کنه.
در ورودی خونه تا نصفه باز بود پس به راحتی وارد خونه شدن.
_یابو. بالاخره اومدی؟
مینهو از شنیدن صدای مرد پیری که پشتش به اونها بود متعجب شد و جیسونگ بعد از شنیدن جمله پیرمرد به سمتش حجوم برد و دستمال مشکی رنگی که توی دستش بود رو روی صورت مرد گذاشت و بعد از مدتی که مطمئن شد دیگه واکنشی نشون نمیده با صدای بلند به مینهو دستور داد:
«بیا نگهش دار»
مینهو با سرعت به سمتشون دوید و کاری که اون گفت رو انجام داد. گفت:
«داری چیکار میکنیی؟ چرا بیهوشش کردییی؟»
_به تو ربطی نداره. بزارش رو زمین و برو اتاقارو بگرد، اگه چیز با ارزشی بود بیارش.
بدون حرف دیگه ای،همراه با درگیری ذهنیش مشغول گشتن شد اما حتی با زیر و رو کردن تمام کشو ها و کمد ها همچنان چیز جذابی پیدا نکرد و وارد تنها اتاق خونه کوچیک شد.
کل اتاق پر بود از عکس ها و قاب های کوچیک و بزرگ که به دیوار چسبیده بودن، از کنارشون رد شد و نگاه گذرایی بهشون انداخت. درست رو به روش روی کاغذ دیوار بین تمام اون تصویر ها تفنگ قدیمی و بزرگی دیده می‌شد و مشخص بود هیچ گلوله ای داخلش نیست، احتمالا پیرمرد توی جوونیش داخل ارتش بوده.
تفنگ رو از روی دیوار برداشت و وزن سنگینش رو بین دوتا دست هاش سهیم شد. و بعد از اینکه با نگاه کردن مطمئن شد چیز جذاب دیکه بین اون عکس های زوجی نیست با شنیدن صدای های عجیبی از بیرون اتاق، وارد پذیرایی کوچیکی که داخلش دوتا کاناپه تکی با میز وسطشون وجود داشت شد و با دیدن صحنه دلخراش زیر پاش لحظه ای نفسش قطع شد.
چشم هاش رو بست و به سمت دیوار پشت سرش قدم برداشت، بهش تکیه داد و با ناباوری به جیسونگ خیره شد. در حالی که سعی داشت با همون چاقوی تیزی که دستش توسط اون زخم شده بود، چشم سمت چپ مرد رو از حدقه بیرون بیاره و انگار که موفق هم شده بود و چیز زیادی تا در اومدن اون دایره خونی چندش نمونده بود. اسلحه رو با دن خودش فشرد و با ترس  بیشتر به رو به رو خیره شد.
جیسونگ کارش رو تموم  کرد و با همون دستکش های مشکی که حالا به رنگ خون در اومده بود اون حدقه گرد و کوچیک رو داخل باکس بی رنگی گذاشت و دوباره باکس رو داخل کتش قرار  داد. مینهو خشک شده بود و با لرز بدنش به خونسردی پسر خیره شده بود.
جیسونگ صورتش رو به سمتش چرخوند و با لبخند ترسناکی بهش خیره شد، لب زد:
«خب پسر، حالا نوبت توعه»
چشم های گشاد شده مینهو رنگ اضطراب به خودش گرفت و مردمک های سیاهش تنگ شد.
با لکنت زمزمه کرد:
«چ.. چیکار باید بکنم؟»
_اونش دیگه دست خودته هرجور دوست داری خلاصش کن. فقط مطمئن شو که مرده. نمیخوای که یه پیرمرد بیچاره بدون چشم زنده بمونه نه؟
مینهو بی رمق لب زد:
«من مثل تو روانی نیستم. هرغلطی میخوای بکنی خودت انجام بده»
جیسونگ لبخندش رو از روی لبهاش پاک کرد و عصبی توپید:
«زیادی زبونت دراز شده، شاید از کنده شدنش توسط این خنجر لذت ببری!»
مینهو اب دهنش رو با ترس پایین فرستاد و از جاش بلند شد از کنار جیسونگ رد شد و چاقوی قرمز رو از دستش دزدید.
با بدن بی جونش کنار پیرمرد نشست و چاقو رو با حالت هجوم‌بار بالای سرش برد و به صورت خونی مرد که الان در چندش ترین حالت خودش بود خیره شد.
این چیزی نبود که مغزش می‌خواست، این چیزی نبود که قلبش می‌خواست. اما جسمش نا خودآگاه در حال انجام این قتل ناشیانه بود.
جیسونگ فریاد دیگه ای سر داد:
«جون بکن دیگه، شب شد»
به شنیدن صدای ازاردهنده پسر به دست هاش شدت لخشید و با سرعت خنجر نقره ای رنگ و فلزی رو داخل قلب بی جنب و جوش مرد فرو کرد.
با اون ضربه به قفسه سینه ادم رو به روش تازه متوجه شد با دست هایی که قرار بود روزی جون های زیادی رو نجات بده روح یک نفر رو ازش گرفته بود، توی همون لحظه درک کرد که روح خودش هم همراه با اون مرد از سینه اش جدا شد. بی دلیل اشک هاش جاری شد، این چیزی نبود که چند هفته انتظارش رو می‌کشید پس چشم هاش رو بست و بی صدا برای قلبش عذاداری کرد.
جیسونگ خنده کوتاهی کرد و گفت:
«افرین، کارت رو درست انجام دادی، ادامش به عهده خودمه»
با دست مینهو رو به عقب حل داد و جسم پسر رو پخش زمین کرد. پاهاش رو اطراف پیرمرد قرار داد و روی بدنش نشست، چاقو رو از سینه اش بیرون کشید و با علاقه اون رو جای جای بدن مرد پیر فرو میکرد، یک ضربه دو ضربه... و بیست و یکمین ضربه.
نفس عمیق و اسوده ای کشید و با نگاه تیزش به مینهو خیره شد.
_خب دیگه میتونیم بریم.
.
.
.
برای هزارمین بار توی امروز اون پرونده رو زیر و رو  می‌کرد. می‌دونیت دنبال چیه اما نمی‌تونست درکش کنه.
اگر خودکشیه برای چی انگشتش قطع شده و یا اگر قتله چرا هیچ مدرکی به جا نمونده و طرف با انگشت این زن پیر چیکار داشته.
تقه ای به در خورد و بعد از چند ثانیه جسم ورزیده چانگبین رو به روش نمایان شد.
_ خب هیونگ چیکار کردی؟ هیچی گیرت نیومد؟
چان جواب داد:
«ببین اونی که اومده این پیرزن رو کشته خیلی حرفه ای بوده ولی یک چیزی این وسط میلنگه. اون یک زن تنها بوده و اون پسره گفت مطمئنه که قبلا همه انگشت هاش سر جاش بوده و تو این عکسا هم زخم انگشتش تازه است، اما خب چرا انگشتش قطع شده؟ اگه خودکشیه چرا انگشت خودشو کنده و اگه قتله چرا انگشتشو قطع کردن؟»
_اوه، گیج شدم...
_ اوم. تو چیکار کردی؟ چی گفتن؟
_ستوان گفت که لازم نیست پرونده رو دوباره باز کنیم.
چان با چهره درهم رفته لب زد:
«پس، راضی کردنش کار خودمه»
_اره. چون اگه من یک کلمه دیگه از دهنش بشنوم میزنم تو گوشش.
لبخندی روی لب های چان نقش بست و ادامه داد:
«هیچوقت نفهمیدم این پدرکشتگی تو با ستوان سر چیه»
چانگبین زمزمه کرد:
«همون بهتر که ندونی»
چان شونه ای بالا انداخت، از جاش بلند شد  و به سمت در حرکت کرد.
_هی کجا میریی؟
_میرم با ستوان سر و کله بزنم و با دلایل منطقیم کمرش رو بشکونم.
چانگبین خنده ای کرد و گفت:
«موفق باشی»
.
.
.
شوک شده بود و با هیچ حساب کتابی توانایی فهمیدن این وضعیت رو نداشت.
هنوز همون لباس هارو به تن داشت اما جیسونگ با ارامش کامل انگار که چند ساعت پیش هیچ اتفاقی نیوفتاده باشه مشغول پوشیدن لباس های جدیدی بود. 
_دارم میرم اتاق کارم. نیاز نیست همراهم بیای و اگه گشنت شد از همون نودل ها بخور.
حتی نمیتونست با سر حرفش رو تایید کنه پس فقط به پلک زدن اکتفا کرد.

مدت طولانی نبود که جیسونگ از خونه بیرون رفته بود و مینهو توی تنهایی به جریمه ای که ممکن بود جرمش داشته باشه فکر میکرد. شاید بخاطر اجبار شخص دیگه بهش عفو میخورد  اما بهذیقین میتونست بگه باید از شغلش خداحافظی کنه و تمام عمرش رو داخل زندان بگذرونه.
ادمی نبود که با موقعیت های بد کنار نیاد پس از جاش بلند شد، به سمت راست چرخید و از طریق اینه گرد روبه‌روش به چهرش خیره شد. بخاطر پاک کردن اشک هاش با دستای خونیش صورتش قرمز شده بود. موهاش سراسر صورتش ریخته بود و چشم های زیباش که زمانی بهشون میبالید غرق خون بود. زمان دلسوزی برای جسمش نبود. باید خودش رو به هر روشی نجات می‌داد.
شاید الان که اون مردک دیوونه از خونه رفته بود می‌تونست فرار کنه.
به میز کارش نزدیک شد و با پیدا کردن کاغذ و قلمی روی اون نوشت:
«دنبالم نگرد. قول میدم هیچ چیزی به هیچکس نگم چون تو هنوز خون من رو داری و میتونی یه صحنه جرم به اسمم بازسازی کنی.»
اگر به شهر می‌رفت ممکن بود مردم از خونی بودنش بترسن پس به سمت همون کمدی که صبح جیسونگ ازش لباس برداشته بود و بهش داده بود رفت و با سرهم کردن چیزی داخل تنش کمی ظاهرش رو حفظ کرد.

با عجله تمام به سمت در رفت و از خونه بیرون زد، نمیدونست چرا در قفل نیست اما همچنان اهمیتی نمیداد.
با دو از خونه بیرون زد و تا جایی که میتونست از لون مکان لعنتی دور شد و داخل جنگل قدم گذاشت.
میدوید و از کل وجودش مایه میگذاشت تا از اون عذابخونه کوفتی دور بشه.
هیچ براش مهم نبود که هر چی بیشتر قدم بر می‌داشت بیشتر متوجه فرو رفتنش داخل گل های اطراف می‌شد.
قلبش داخل دهنش میتپید و تمام مغزش سست شده بود.
به عقب برگشت تا از دور شدنش از اون کلبه مطمئن بشه، از این فاصله  اون مکان مثل یه تیکه نور نسبتا کوچیک دیده می‌شد. میترسید که دوباره اون پسر پیداش کنه و زندگیش رو ازش بگیره.
البته الان که فکر میکرد اونقدراهم سرنوشتش داخل اون کلبه و بیرون از اون تنفاوتی نداشت. یا بتید کل زندگیش رو داخل زندان های مختلف میگذروند یا داخل اون خونه  پیش یک قاتل روانی، اگر فرار می‌کرد ممکن بود برادرش هیچوقت اون رو نبخشه و تا اخر عمرش ازش متنفر باشه.

در همون بین که مغزش درگیر فکر و خیال بود با سبز شدن گرگ خاکستری بزرگی روبه‌روش و شنیدن صدای دلخراشش تمام امیدش برای فرار از بین رفت.
چند قدم به عقب برداشت و به درخت پشت سرش برخورد کرد.
گرگ که به ظاهر بیشتر از هر زمان دیگه ای گشنه به نظر می‌رسید زوزه کنان نزدیکش می‌شد.
بخوبی  ضربان  داخل سرش رو حس مبکرد و این باعث بی‌، حس شدن وجودش می‌شد.

_ مگه بهت نگفتم تو خونه بمونی؟
به پشت برگشت جیسونگ اینبار به جای عزرائیل به عنوان فرشته نجاتش سر رسیده بود.
مینهو ملتمسانه گفت:
«لطفا نجاتم بده، قول میدم هرکاری بخوای انجام بدم»
جیسونگ قدمی به جلو برداشت و  با نشون دادن چراغ داخل دستش گرگ رو فراری داد و با صدای بلند لب زد:
«اینطور نیست که هر غلطی بخوای بکنی و من هیچکاری بهت نداشته باشم. بدون سود نجاتت ندادم، خودت انتخاب کن که برای تو از کدوم قسمت شروع کنم. نمی‌خواستم لذت کشتنت رو با یک گرگ شریک بشم.»

عام چیزه. با ووت و نظراتتون شادم کنید😔❤

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Fiend Where stories live. Discover now