chapter 1

137 14 3
                                    

~داستان از نگاه ويولت~
ناتالى در خونه رو باز كرد و ما وارد خونه شديم.
ناتالى گفت :
"به خونه ى جديدمون خوش اومديد!"
ايولين با نارضايتى به اطراف نگاه مى كرد و منم چندان فرقى با اون نداشتم.
ناتالى با ديدن قيافه هامون گفت:
"بيخيال ! با اون پولى كه ما داريم همين خونه رو هم با زور گير آورديم"
اون راست مى گفت.
ما بودجه ى محدودى براى خريدن خونه داشتيم ولى هرچى باشه اين خونه از اون خوابگاه هاى لعنتى بهتره!
به ايولين گفتم:
"ممكنه اينجا زياد خوب نباشه ولى ببين......منظره ى دريا داره و ديوارهاشم سفيده ما مى تونيم خودمون رنگشون كنيم يا روشون طرح بكشيم....هان ؟ نظرت چيه؟"
ايولين با لهجه ى مكذيكيش گفت:
"اما اينجا......"
ناتالى نذاشت كه حرفشو كامل بزنه و گفت:
"ايو ( eve) اگه جاى بهترى با اين قيمت سراغ دارى بريم أجاره كنيم "
ايو با نارضايتى بيشتر گفت:
"اوه.....باشه لعنتيا.....!"
ما بهش خنديديم و در مورد دكوراسيون خونه هم فكرى كرديم.
خونه ٣ تا اتاق خيلى كوچيك ، يه آشپز خونه و سالن متوسط و حمام و دستشويى نسبتا كوچيكى داشت.
هر كدوممون اتاق خودشو انتخاب كرد و تصميم گرفت چه رنگى به ديوار هاى اتاق بزنه؟
ناتالى اتاقشو مى خواست آبى رنگ بزنه چون به نظرش آبى رنگ آرامش بخشيه.
ايولين اتاقشو مخلوط رنگايى مثل خردلى ، زرد و نارنجى مى خواست رنگ بزنه.
منم مى خواستم ٣ ديوار اتاق سفيد بمونن و فقط يه ديوار رو سياه رنگ بزنم چون يه طرح خيلى خوبى تو ذهنم بود.
روى پله هاى خونه نشستيم.
ناتالى پرسيد:
"خب....وسايل خونه رو چيكار مى كنيم؟"
جواب دادم:
"بايد وسايل دست دوم بخريم...از امانت فروشى !"
ايو گفت :
"اوه نه! من نمى تونم وسايلى رو كه ديگران استفاده كردن رو استفاده كنم!"
منو ناتالى همزمان گفتيم :
"ايوليـــــــــن ! "
اون دستاشو به منظور تسليم برد بالا وگفت :
"اوكى...امانت فروشى هم گزينه ى خوبيه !"
.
ايولين هميشه اينطورى بود.اون دختر لوسيه چون از يه خانواده ى سرشناس مكذيكى بود ولى متاسفانه خونوادش ورشكسته شدن و اون مجبور شد توى يكى از معتبر ترين كالج هاى لس آنجلس با بورسيه تحصيل كنه......منو ناتالى هم كه با آزمون تونستيم بورسيه بگيريم.
ايولين هرچقدر بعضى وقتا آدمو ديوونه كنه ولى قلب بزرگى داره و مهوبونه .
.

unknown voiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora