part1

118 17 8
                                    

چند دقیقه ای میشد که با اخم به جین که باز داشت با اون پسرک لوس بازی می‌کرد نگاه میکردم که با صداش به خودم اومدم
+چرا اونجور نگاه میکنی طلبی چیزی داری
جین وقتی داشت از جاش بلند میشد و به سمت آشپزخونه کوچیکمون میرفت گفت
نگاهی به اون پسره چندش کردم و با دست بهش اشاره کردم
_بنظرت زیادی پرروش نکردی
سوالی نگام کرد که ادامه دادم:
_چرا جدیدا تمام وقتتو باهاش میگذرونی واقعا اینقدر بیکاری؟
جین+خدای من تو باز امروز از دنده چپ بلند شدی ته
جونگکوک÷ ولش کن هیونگ فقط داره حسودی میکنه
نگاهمو کشوندم سمتش که زبونشو برام دراورد
آه محض رضای خدا این بچه واقعا رومخمه
با اعتراض گفتم: هی جین دیدی؟ اینا همش بخاتر توعه که انقدر بی ادبه
+لطفا بس کنید و تو تهیونگ کمتر این بچه رو اذیت کن دیگه کلافه شدم
جونگکوک÷ اما هیونگ من بچه نیستم

برای بار دومه که میگم این بچه خیلی رومخمه ، چندشه چندشهه چندشههه
اما انگار این فقط نظر من بود چون جین به حرفش خندید و راه رفته رو برگشت و لپ اون بچه رو کشید
جین+اره کوکی عزیزم تو بچه نیستی و با اشاره به من ادامه داد: این احمقه که بچس ، چطور میتونی با این کیوتی اینطور رفتار کنی
چشامو تو حدقه چرخوندم ، قطعا این جین بود که یه احمق بود اره خودشه اونه که احمقه احمققق
با حس دستی رویه شونم نگاهمو به جین دادم که به سمت میز آهنی کنار آشپزخونه هولم داد
جین+بشین تا برات یچیز بیارم ، کوکی توام برو اتاق و به درسات برس
جونگکوک÷چشم هیونگ
گفت و از جاش بلند شد تا بره که با صدای من متوقف شد
_هوی گوساله وسایلاتم جمع کن اینجا کسی نوکر تو نیستا
جین+هعی ته این چه طرز حرف زدن با یه بچس
_آه جین اخه کجای اون بچس ، ازت خواهش میکنم کمتر لوسش کن
با صدای نسبتا بلندی که اومد به در بسته اتاق نازنینم نگا کردم
_میبینی چقدر پروعه؟ در اتاقمو از جا کند عوضی
جین+منم از تو خواهش میکنم ته ، لطفا یکم کمتر غر بزن و کمتر اذیتش کن ، چرا داری یکار میکنی به دوتاتونم سخت بگذره
با کلافگی گفتم : نمیدونم جین واقعا نمیدونم ، تحمل کردنش برام سخته و منو بدجور عصبی میکنه
بعد از اینکه ظرف مربا رو گذاشت رو میز صندلی روبه رومو عقب کشید و روش نشست با دلخوری که تو صداش بود گفت:
+ خوبه خودت میدونی چقدر سختی کشیده ، اتفاقاتی که کوک پشت سر گذاشته کمر هر آدم بزرگ سالیو خم میکنه و اون؟ فقط یه بچس و با این سن کمش این احساسات و تجربه کرده ،
لطفا یکم باهاش مهربون تر باش ، باشه؟
بااخم صورتمو سمت مخالفش برگردوندم
_روش فکر میکنم اما اگه همینطور به اهمیت دادن به اون و ایگنور کردن من ادامه بدی قولی بهت نمیدم چون واقعا نمیشه
+داری میگی من به تو اهمیت نمیدم؟
_نه جین نمیدی از وقتی اون اومده تو دیگه بمن اهمیت نمیدی و تقریبا تمام وقت آزادتو با اون میگذرونی و این واقعا رو مخمه
_هیونگ من فقط زندگی قبل اونو بیشتر دوست داشتم ، خواهش میکنم که کوک اولین و آخرین اشتباهت باشه چون من دیگه تحمل اینو ندارم که خونمو ، اتاقمو ، وسایلمو با کسی شریک بشم
با تندی جوابمو داد:
+هی خفه شو ممکنه بشنوه و بعد آروم تر ادامه داد : لطفااا ، بیا دیگه از این بحثا نکنیم بیا تمومش کنیم ، من دیگه خسته شدم ، چرا انقدر خودخواه شدی تو ، تهیونگ قول بده هیچوقت چیزایی که مثلشو الان گفتی پیشش نگی حتی موقع اعصبانیتت ، اون الان دیگه خانواده من و توعه درست مثل تو
+تو به عنوان بزرگ ترش باید هواشو داشته باشی ، باید کاری کنی که احساس تنهایی نکنه ولی تو چیکار میکنی؟
+شاید اون نشون نده ولی واقعا ناراحت میشه من اینو میفهمم
با لحنی که سعی می‌کردم مظلوم باشه گفتم:
_اصلا نترسیا کوک جونت به هیچ وجه حس تنهایی نمیکنه ، فعلا تنها کسی که این حسو داره منم
خودشو جلو کشید و دستاشو گذاشت رو هرکدوم از شونه هام
+داری ناراحتم میکنی این چه حرفیه که میزنی
دستاشو پس زدم و گفتم
_جین بهت گفتم که دیگه بهم اهمیت نمیدی این یه واقعیته که از وقتی اون اومده تو فقط با اون گیم میزنی فقط با اون فوتبال بازی میکنی فقط با اون وقت میگذرونی فقط به درسای اون اهمیت میدی
با ناراحتی نگاهشو بهم دوخت و لب زد
+همچین حسه مزخرفی بهت دادم و زودتر نگفتی پسر؟ خودت که میدونی از هرکی تو این زندگی برام باارزش تری پس چرا اسرار داری که من نادیدت میگیرم؟
من فقط به بچه ای که تازه اومده تو خانوادمون دارم کمک میکنم تا یادش بره ،میخوام کاری کنم یزره از درد تو قلبش کم بشه توکه باید خوب درکش کنی ، تو که باید بهتر از هر کسی بدونی تو چه شرایطیه و الان چقدر لازم داره یه حامی داشته باشه و من امیدوار بودم توام همراهیش کنی و دلیلی بشی برای حال خوبش ولی انگاری همچین قصدی نداری، ته من میدونم تو چقدر مهربونی پس این لجبازی تمومش کن
_هوف اینجور حرف نزن جین من لجبازی نمیکنم ولی کوک اصلا حسه خوبی بمن نمیده ، نمیدونم ولش کن شاید دارم عصبانیتمو رو کوک خالی میکنم ، هرچیه مهم نیست سعی میکنم باهاش خوب باشم و یجور با خودم‌کنار بیام
لبخند آرومی به روم زد و:
+پسر قشنگم چرا باید فکرت مشغول باشه ، چیزه دیگه ای هست که نمیدونم؟
اخمی کردم و گفتم :
_پسر قشنگم؟ چرا یه لحظه شبیه پیرمردا شدی؟
+شاید چون دارم پیر میشم؟
همراه نگاه پوکرم یه اسکل هم نثارش کردم
+یااا چرا همیشه با هیونگت انقدر بی ادبانه حرف میزنی

REVEALED\آشکار شدهWhere stories live. Discover now