PART 1(A Long Sleep)

26 5 5
                                    

سال 2019

خونم کل جنگل رو انگار گرفته بود و تنها چیزی که به یادم بود عطر تن جونگ کوک بود که با بوی خون من آغشته شده بود. تنم اونقدر خسته بود که فقط میخواست به خواب عمیق بره. خستگی رو تمام رگ هام حس میکرد. از اینکه سردرگم بودم، از اینکه نمیدونستم دارم چیکار میکنم خسته شده بودم.

انگار تنم داشت به جاهایی کشیده میشد. سرم از جنون زیاد داشت درد میگرفت، کتفم ، دستام ، انگار داشتن سوراخ سوراخ میشدن. چه بلایی داشت سرم میومد.

در کنار این خیالاتی که در سر ماریا میچرخید صداهای مبهمی به گوشش میرسید : ماریاااا..... ماریا داره تکون میخورههههه! _ماریا پاشو!

ناگهان مانند کسایی که کابوس وحشتناکی دیده سر از بالینش اورد بیرون و نفس عمیقی کشید انگار اکسیژنی در شش هاش وجود نداشت: م...من کجام؟ نه ولم کنین ولم کنین

_ ماریا اروم باش ما هستیممممم نفس عمیق بکش نترس

که همه ساکت شدن و ماریا مثل چوب خشکی وایستاده بود ، دور اطرافشو نمیشناخت. دیوارها، در، پنجره! جای پنجره عوض شده بود. مطمئن بود تو اتاقش نیست. کمی چشم هاش رو مالش داد و به افراد داخل اتاق که کنار تختش انتظارش رو میکشیدن نگاه کرد"خدای من،دارم خواب میبینم؟"

لونا که دست های به شدت داغش رو روی پاهای ماریا گذاشته بود و کنارش نشسته بود داشت با چشم های پر از اشک بهش نگاه میکرد. موهاش پر پشت تر شده بود. همیشه از ریزش موهاش خسته شده بود ولی الان کامل موهای زیبایی داشت. اونقدر دست هاش داغ بود که داشت پوست پای ماریا رو می سوزوند. رنگ پوستش تیره شده بود. حتما زیادی زیر افتاب کار میکرد که این شکلی شده.

کنار لونا بکهیون ایستاده بود و دست های به شدت سفیدش رو روی شونه لونا گذاشته بود و داشت ارومش میکرد. وای خدایا مگه هممون از یک نژاد نیستیم؟ پس چرا رنگ پوست ما اینقدر باهم فرق داره؟ موهاش رو طوسی رنگ کرده بود و واقعا به رنگ پوستش که مثل خورشید می درخشید میومد. دندون هاش تیز تر شده بود. چقدر ماریا رو یاد یکی مینداخت.

بغل بکهیون یونگی بغل چهارچوب در تکیه داده بود میتونست به جرات بگه که از بین بقیه یونگی بیشتر از همه تغییر کرده بود. موهای بلند سفید صورت گردش رو پوشونده بود و یه لباس حریر سفید به تن داشت. انگار یکی از فرشته های بهشتی وارد اتاق شده بود.

وسط اتاق جین که مثل همیشه دلواپسی های فراوانی در دلش وحود داره داشت دست و پا میزد که ماریا واقعا حالش خوبه؟ دیوونه شده یا نه؟ پوستش از دور به لطافت دیده میشد. صورتش مهربون تر از قبل شده بود و گوش هاش به تیزی یک شمشیر شباهت داشت.

و در اخر جیهوپ کنار پنجره ایستاده بود و کلاغی از اون سوی پنجره براش هی قار قار میکرد. تنش درشت تر شده بود و لباسی تمام سیاه پوشیده بود و موهاش اونقدر مشکی شده بود که فرقی با رنگ اسمون شب نداشت.

_ نه نه نه اینا خوابه اینا خوابه نه؟ شماها ... این شکلی نبودین؟ اره من.... من یادمه. من همه چیز یادمه دیوونه نشدم.

جین که بیشتر دلواپس شده بود ناگهان از صندلیش بلند شد و گفت: وای ماریا نگران نباش همه چیز تحت کنترله طبیعیه بعد از ۱۲۰ سال زنده بشی و این عکس العمل ها رو داشته باشی!

_چییییی؟ ۱۲۰ سالللللل؟ وای خدایاااااااا

یونگی که همیشه از دست جین نالان بود با عصبانیت گفت:‌جین میشه بهش شوک وارد نکنیییییی؟

_چ..چند سال؟

بکهیون به تخت ماریا نزدیک شد و گفت: هی نگران نباش همه چیز تحت کنترله!

_ ۱۲۰ سال گذشته بعد تو میگی همه چیز تحت کنترلهههه؟ اخه چجوری ۱۲۰ سال امکان نداره

هوسوک که دیگه داشت نگران میشد اون سمت تخت ماریا نشست و دست های ماریا رو گرفت: ماریا همه چیز رو بهت میگیم فقط باید اروم باشی که بهمون این اجازه رو بدی.

ماریا که مثل ابر بهار گریه میکرد گفت: من چم شده دارم خواب میبینم؟ ولم کنین من اصلا هیچ کدومتون و نمیشناسم

_بسهههههه!

صدایی از سمت در اومد و کسی جز آجوما نبود. انگار که نه انگار ۱۲۰ سال گذشته ، تنها کسی که اصلا تغییر نکرده بود آجوما بود. ماریا وقتی آجوما رو دید فورا از تخت بلند شد و محکم با دستهای بی جونش تن آجوما رو فشار داد و آجوما عصاش رو به هوسوک داد و اونو در آغوش گرفت و موهای دخترکش رو نوازش کرد:
هیچی نیست عزیزم تو جات امنه من کنارتم عزیزم.

چند ساعت بعد که همه چیز نرمال شد و ماریا کمی از حالت جنون فاصله گرفته بود همگی داخل سالن دور هم جمع شده بودن.

ماریا دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت: من اماده عم همه چیز و بشنوم هر چقدر بیشتر لفتش من بیشتر عذاب میکشم.

اجوما که از پیششون رفته بود و بهترین فرد برای اینکه داستان مبهم بعد از مرگ ماریا رو بگه لونا بود. لونا از بین همه اونا هم منطقی تر عمل میکرد هم ماریا رو بهتر از همه درک میکرد. همه چشم هاشون به سمت لونا رفت و انگار خودشون هم از هیجان دوست داشتن داستان رو بشنون.

لونا با دست پاچگی گفت: چرا به من‌نگاه میکنین من نمیتونم چیزی بگم

ماریا از تعجب کمی سرش و خاروند و گفت: فقط قراره بهم بگی چی شده مگه ..... اتفاقی برای تهیونگ‌ و جونگ کوک افتاده؟

ولی به جای جواب همه سکوت کردن

ماریا از ترس سرش و به سمت همه برد و گفت: میشه بهم بگین چیشدهههه؟

بکهیون لونا رو نوازش کرد و گفت: عزیزم بهتره خودت همه چیز و بگی و اگه چیزی جا موند یا نتونستی بیانش کنی ما به ماریا میگیم باشه؟

لونا هم کمی اشک های صورتش رو پاک کرد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد

ماریا دلواپسیش حتی از جین هم بیشتر شده بود و رو به لونا کرد تا بهتر بتونه ببینتش.

لونا هم کمی تنش رو کش داد و شروع به حرف زدن کرد: ماریا بهتره از ۱۲۰ سال پیش شروع کنم!

Vote and Comment
Dory love you

WAR FOR LOVE(2)Where stories live. Discover now