♡︎

38 3 2
                                    

"فوریه سال ۲۰۲۰ سئول کره ی جنوبی"

تا حد امکان سرش رو پایین انداخته بود و در تلاش بود تا چشمهاش رو به سمت بالا حرکت نده...
صداهای خنده بلند و بلند تر میشد...ضربان قلبش بی تابانه افزایش پیدا میکرد و بغض داخل گلوش بیشتر و بیشتر وجودش رو عذاب میداد.
میدونست که راه مبارزه ای وجود نداره...یونجو فقط باید بهش عادت میکرد...
اما سخت بود...سخت بود و جنون اور...
سد تحملش شکسته شد و بلند هق هق زد! به موهاش چنگ زد و گفت:
_دست از سرم بردارید!
همون لحظه بود که یکی از دختر های رو به روش پوزخندی زد و گفت:
_نگاه کنید! خودش داره زحمت مارو کم میکنه!
جلوی دختر زانو زد و موهاش رو داخل چنگش گرفت و گفت:
_بیشتر خودزنی کن! افرین روانی بدخت!
انگشت هاش دوباره و دوباره یخ زده بود! بدنش دیوانه وار میلرزید و بدون اینکه اختیار دست هاش رو داشته باشه محکم به صورتش چنگ میزد و جیغ میکشید...
فریاد زد:
_بس کن!!!
با فریاد های دلخراش دختر، این صدای خنده ی همکلاسی های سنگدلش بود که بلند میشد...چندین دقیقه گذاشت تا بالاخره یونجو دوباره کنترل حرکاتش رو بدست گرفت...
صورتش دوباره خونی شده بود...زیر ناخون هاش رده ای سرخ به چشم میخورد...حالا اون موجود بی رحم هم دست از سرش برداشته بود...
اشتباه نکنید...منظور یونجو از موجود بی رحم اون دختر حرومزاده نبود!
یونجو هیچوقت از اون نمیترسید...بلکه از موجودی میترسید که زمان ترس به سراغش میومد...اذیتش میکرد و گاه دختر رو به بی رحمانه ترین شکل شکنجه میداد!
یه مرد نقاب دار...مردی که هر بار به سراغش میومد...
به اطرافش نگاه کرد...نه اون دختر ها بودند، و نه مرد نقاب دار...
پاهاش میلرزید اما براش اهمیتی نداشت...چندین بار تلاش کرد تا از روی زمین بلند شه اما هر بار بدتر از قبل با زمین سرد حیاط دبیرستان برخورد میکرد...
دوباره به هق هق افتاد...
یونجو از کودکی ضعیف بود..ضعیف بود و مایه ی ننگ و عار خانواده...مادرش پس از زایمانش مرده بود و این پدرش بود که اون رو بزرگ میکرد...
اون دختر همیشه از خودش متنفر بود...سرکوفت های پدرش مبنی بر دیوونه بودنش چیزی بود که بیشتر از هر چیزی آزارش میداد...
یونجو بار ها سعی کرده بود اون مرد رو از وجود مار های داخل خونه آگاه کنه...بار ها تلاش کرده بود تا پدرش بابت دستگیری مرد نقاب دار با پلیس تماس بگیره...اما نهایت تمامی این خواهش ها تنها کبود شدن بدنش زیر دست و پای اون مرد بود...
تنها راه نجات یونجو این بود که ساعت ها خودش رو داخل اتاق حبس میکرد و کتاب میخوند...حتی با اینکه هیچی از کلمات نمیفهمید...
دست خودش نبود....گویی جملات کنار هم چیده نمیشدند تا مفهوم رو به دختر برسونند...اما براش اهمیتی نداشت...اون عاشق خوندن کلمات بود...حتی اگر معناشون رو هم درست نمیفهمید!
نفس عمیقی کشید و اشک هاش رو پاک کرد...تمام قوت داخل وجودش رو جمع کرد و بلند شد...قطره خونی از گونه اش به پایین چکید و روی بخش سفید یونیفرمش ریخت...
براش اهمیت نداشت...حتی پاکش هم نکرد...
سرش رو پایین انداخت و تلاش کرد تا بدون نگاه به بقیه ی دانش اموزا مسیر کتابخونه ی مدرسه رو در پیش بگیره...دنیایی از کلمات ناشناخته که تنها کور سوی ارامش دختر در این دنیا بود...
____________

A piece of dream_تکه ای از رویاWhere stories live. Discover now