سکوتی که اتاق رو فرا گرفته بود با به هوش اومدن جیمین شکست و الان هر سه با چشم هایی پر از حرف بهم خیره شده بودند.
تهیونگ وضعیت رو خیلی حاد میدید پس سعی کرد با حرف زدن اون دوتا رو متقاعد کنه.
_بنظرم بهتره به جای سكوت، حرف بزنیم ببینیم در آخر باید این مشکل رو چجوری حل کنیم.
جیمین چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و آروم از روی تخت پایین اومد و بدون نگاه کردن به اون دو آلفا از اتاق خارج شد.
تصمیم گرفته بود اول با پسر هاش مشورت کنه، هیچ دلیلی نداشت با دوتا آلفا که عامل مشکلاتش بودن درمورد مشکلی که به خودشون مربوط بود حرف بزنه.
تهکوک سریع پشت سرش راه افتادن تا علت خروجش رو از اتاق متوجه بشن، و با دیدن جیمین که سوئیچ ماشین رو برداشت و از خونه خارج شد، هردو با بهت سمت سوئیچ ماشین جونگکوک رفتن و خیلی سریع بدون اینکه تداخلی با اون گرگ امگای زخمی داشته باشن پشت سرش راه افتادن.
....
لوهان خودشو توی بغل برادرش بیشتر و بیشتر جا داد و با لحن نگرانی ،استرس و اضطراب خودش رو برای برادرش بروز داد.
_میگم چرا آپا نیومد؟
_لوهان، آپا الان پیش دوتا آلفاهاشه، تو نمیخوای آپا برگرده به جونگکوک و تهیونگ؟
_دلم میخواد ولی...خودت جیمین رو میشناسی اون عمرا قبول کنه.
_قبول میکنه، اون روی حرف من و تو حرف نمیزنه، پس..
با صدای در هردو از روی تخت بلند شدن ک خودشون رو با دو به در رسوندن تا فردی که وارد شده رو ببینن.
با نگاه غمیگنش وارد خونه شد و کل خونه رو نگاه کرد تا فقط دوتا ریشه وجودش رو پیدا کنه، از مرگ عبایی نداشت، ولی دوتا پسراش...
_آپاااا، اومدی؟؟(لوهان)
چشمش به اون دوتا ماه و خورشید که افتاد لبخند قشنگی روی لبش نشست، همه وجودش به دوتا پسراش وصل بود، جلو رفت و هردوی اونارو توی بغل گرفت و عطر موهاش فندقیشون رو به ریه هاش منتقل کرد.
_پسرا باید باهم حرف بزنیم
_حرف بزنیم
هر سه سمت اتاق رفتن و به دو آلفای کنار در توجه نکردن، هردوی اونا میدونستن شوک بزرگی که به جیمین وارد شده خیلی سنگین تر از اونیه که بتونه هندلش کنه.
_کوک بیا همینجا بشینیم، تا ببینیم در آخر باید چه غلطی بکنیم.
_من اینو مارک نمیکنما
_سکوت کن تا نزدم ناقصت کنم
..
_پسرا، امروز رفتم پیش متخصص و بهم گفت....
YOU ARE READING
ᴅɪꜱᴛᴀɴᴄᴇ
Fanfictionسال ها استوار و قوی زندگی کرد تا دوتا توله آلفاش احساس نداشتن والد آلفا رو تجربه نکنند. اما.. اونا نیاز به والد آلفا دارن.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کاپل: ویمینکوک ژانر: عاشقانه.. اسمات...