با صدای آلارم ۶ صبحش چشماشو باز کرد
احساس خستگی میکرد
هرطور که شده از روی تخت خواب یک نفره اش بلند شد و به سمت سرویس رفت.-یه صبح خسته کننده دیگه
دوش کوتاهی گرفت و یک کبریتی مشکی همراه جین سبز رنگش و یک کت چرم رو پوشید
روز سردی بود
اوایل سپتامبر بود و هوا نسبتا سرد
درست مثل روزای دیگه آلستار های مشکی رنگش رو پوشید و به سمت محل کارش رفت
بعد از گذشت چند دقیقه که به محل کارش، کافهی Violet رسید دری که رنگ آبی روشن داشت رو باز کرد و به داخل رفت
به سمت آشپزخانه رفت و پیشبندی که ترکیبی از رنگ کرم و سفید داشت رو پوشید
موهاش رو با کش مویی که دور مچ دستش بود بست و بعد از گذشت چند دقیقه مشتریها پشت سر هم و آهسته آهسته وارد اون مغازهی کوچیک میشدن
یجورایی تمام آدمایی که وارد اون مکعب کوچیک که با رنگ های آبی،سفید و کرم تزئین شده بود رو میشناخت
اما فقط یک نفر از بین اون جمعیت چشمش رو گرفته بود
شخصی با موهای کوتاه و مشکی رنگ،شلوار مشکی همراه با تیشرت سفید و لب های برجسته
انقدری محو اون پسر شده بود که صدای همکارش رو نشنید
اِمی به سمت فلیکس اومد و ضربه کوچیکی به شانه پسر زد
فلیکس با تعجب برگشت و با چهره اِمی، یعنی صاحب کافه مواجه شد
اِمی لب باز کرد و گفت-نمیخوای بری سفارش مشتریهارو بگیری؟
-او، ببخشید اِمی
فلیکس سری تکون داد و بعد از پشت کانتر بیرون اومد و به سمت میزهایی که داخل کافه پراکنده شده بودن رفت
بعد از گرفتن سفارش تقریبا تمام مشتریها و آماده کردن سفارششون به سمت میز تنها نفری که هنوز سفارشش رو نگرفته بود رفت
نمیخواست حرفی بزنه،استرس عجیبی داشت که خودشم دلیلش رو نمیدونست
پس بدون هیچ حرفی جلو رفت و جلوی میز ایستاد و منو رو روی میز گذاشت-سفارشی داشتید در خدمتم
و با لبخندی که بیشتر به کج شدن لب هاش میخورد از میز اون مشتری دور شد و به سمت اِمی رفت
-اِمی
اِمی به سمت فلیکس برگشت و منتظر ادامه حرف فلیکس موند
-بنظرت اون مشتری ای که روی میز شمارهی هشت نشسته یکم عجیب نیست؟
اِمی نگاهی به شخصی که روی میز شمارهی هشت نشسته بود انداخت و بعد به فلیکس نگاه کرد
-نه، چرا باید عجیب باشه؟اون یه مشتریه عادیه درست مثل بقیه مشتری ها
-امروز یکم حالم خوب نیست احتمالا بخاطر همونه که اینطوری فکر میکنم
-میخوای بری خونه؟
-نه مشکلی نیست میخوام بمونم
اِمی باشه ای گفت و از کنار فلیکس رفت
فلیکس هم مثل چند دقیقه قبل شروع کرد به گرفتن سفارش مشتری هایِ جدید
YOU ARE READING
blue life-
Fanfictionفیبکس، پسری ساکت که داخل یه کافه کار میکنه و رئیسش دوست صمیمیشه فیلکس دوستای زیادی داره اما آیا میتونه به حرفای همشون اعتماد کنه؟ - Couple: hyunlix, minsung, chanin Ganre: درام، قسمتی از زندگی، انگست، جنایی، دارک، تراژدی و شاید سد اند Up: every Fr...