«مقدمه»
وی یینگ مقابل لان وانگجی ایستاد. طرهای از موهای شبگونش روی صورتش سایه انداخته بود. با یک دست افسار سیبکوچولو را گرفته و با دست دیگر، چنچینگ را آزادانه بازی میداد. خیلی ساده، همانجا بلاتکلیف ایستاده و به وانگجی زل زده بود. نگاه خیرهاش چنان روی او متمرکز بود که گویی این آخرین دیدار است. انگار دیگر نمیتوانست تماشایش کند.
قفسه سینه وانگجی فشرده گشت و دردی فلجکننده آن را درید. دندانهایش را به هم فشرد تا شاید دردش را اندکی خفه کند.
فلوت وی یینگ سمت مسیری که مرد در آن ایستاده بود، نشانه رفت و مستقیم از مقابل دیدگانش گذر کرد: «من از اون راه
میرم.»حتی در چنین لحظه حساسی، خیلی سربههوا به نظر میرسید. خیلی بیخیال...
بالاخره کدامش بود؟ سربههوا یا بیخیال؟ وانگجی هیچوقت نفهمیده بود. با حرکتی خشک، دستش را سمت جایی که وی یینگ ایستاده بود، بالا برد. زمزمه کرد: «من هم از این مسیر
میرم.»وی یینگ سر تکان داد؛ اما رفتارش به کلی عوض شد. هنوز هم لبخند بر لب داشت؛ اما این همان لبخندی نبود که وانگجی بدان عادت کرده بود. وی ووشیان تقریبا در هر حالتی میتوانست بخندد. چه هنگامی که آرام بود، چه مواقعی که سرشار از انرژی بود و چه وقتهایی که پررو و گستاخ میشد. چشمانش بهسان ستارگان چشمکزن میدرخشید، حتی چروکهای ظریفی در گوشههای آن پدیدار میشد. بهطور طبیعی، تبسم او ملایم و شیرین بود؛ منتها بهخاطر شیطنت و بازیگوشیاش، طی این سالها نیشخندهای نقاشیشدهای برای خود ترسیم کرده بود که از اهریمنی گرفته تا بیشرمانه و جذاب را شامل میشد.
هرچند چنین لبخندی...
این لبخندی که حاصل تلاش ماهیچههای صورتش بود، کدر، خشک و پریشان به نظر میرسید. وانگجی سوگند میخورد که لحظهای برق اشک را در چشمانش دیده است. وی یینگ گفت: «خب... پس من راه میافتم.» و صدایش به شکل اعجابانگیزی عادی مینمود. اولین کسی که حرکت کرد، او بود. نخستین گام را به جلو برداشت و سیبکوچولو را پشت سر خود کشید. به نرمی تابی به بالاتنهاش داد و از کنار وانگجی رد شد. رفت و لان وانگجی خشکشده را پشت سر گذاشت.
در آن تکثانیه، موج سهمگینی از آدرنالین، با قدرتی که انگار از تمام دریاها ربوده بود، به جریان خونش حملهور شد. چنین هجوم عظیمی قلب و تکتک رگهایش را پاره کرد. همان موقع وسوسه شد تا همهچیز را رها کند؛ عنوانش را، گذشتهاش را، شهرتش را و هر انتظاری که قومش از او دارند. برای آن لحظه، تنها چیزی که واقعا طلب میکرد، وی یینگ بود. وی یینگ. گیسوان تیره و ژولیده، آتشپارگیها و سربهسر گذاشتنهایش، آن لبخند موذی و حیلهگر، دیوانهبازیاش و سخنان نیشدار بانمکش. جوری که او در فلوتش میدمید، از هر نوایی که وانگجی تابهحال شنیده، ملیحتر و خوشآهنگتر بود. وی یینگ مهربان او کسی بود که برای هرکسی که دوستش داشت، فداکاری میکرد و خویش را از یاد میبرد. او هیچگاه به افکار چرند مردم اهمیت نمیداد؛ چون خودش بهتر میدانست که کیست و چه میخواهد. فقط با خوشحالی، راه تاریک خودش را در اعماق تاریکی میپیمود.
وی یینگ.
عطش، اشتیاق و عواطفی را در وانگجی برمیانگیخت که قبلا هرگز تجربه نکرده بود.
به دنبال هجوم اینهمه احساس، دقیقهای به طول انجامید که
لان وانگجی متوجه بند آمدن نفسش بشود. حواسش نبود که ضربان قلبش از کار افتاده، تنفسش را قطع کرده و با بستن راه گلویش، درحال خفه کردنش بوده. افکارش مانند باد پراکنده گشت و بهطور واضحی، خوی غیرقابلمهار خود را به صاحبش نشان داد. او میدانست که مرد تیرهموی سرگردان و خانهبهدوش، آن مسیر بیانتها را ادامه خواهد داد.دیگه خیلی دیر شده!
این فکر بیش از هرچیزی او را میترساند. دلش میخواست برگردد و برای واپسینبار نگاهش کند؛ اما چیزی مانع شد. چیزی شبیه سخنان شیچن و قوانین خاندان لان که در سرش حکومت میکرد.
وانگجی صبر کرد. خودش هم نمیدانست انتظار چه چیزی را
میکشد؛ فقط منتظر ماند و منتظر ماند و منتظر ماند. شاید امیدوار بود که وی یینگ مسیر را دور بزند و برگردد. شاید منتظر بود نظرش را تغییر دهد و اصرار کند تا با او در مقر ابر بماند. شاید انتظار داشت که وییینگ راه رفته را بازگردد، با آن چشمهای افسونگر او را نگاه کند، جلو بیاید و بوسهای را...لان وانگجی به خودش اجازه نداد که افکار خامش را خاتمه دهد.
لحظاتی طولانی سپری شد.
دیگر صدای قدمهای او به گوش نمیرسید. صدای زنگوله الاغ و جرینگجرینگ آن که در فضا طنینانداز میشد، چنان محو گشت که انگار از اول وجود نداشته. زمانی که وانگجی به چشمان تار از اشکش مجال چرخش داد، وی یینگ و سیبکوچولو به خاطراتی در زمان بدل گشته بودند که دیگر هرگز نمیشد لمسشان کرد.
YOU ARE READING
This Changes Everything ( این همه چیز رو تغییر میده)
Fanfiction𓂅 🌼 𓂃𓈒 ••⌊#همهچیز_رو_تغییر_میده 🦇⌉•• ╮✮ کاپـل ❲ وانگشیان␋لانجان تاپ ❳ ╮✮ ژانـر ❲ رمانتیک، انگست، فراطبیعی، رازآلود ❳ ╮✮ ترجمه و ادیت ❲ 𝐵𝑒𝑎𝑡 ❳ 📚↷"میدونی که نمیتونی باهاش باشی. الان چند ماه از اون موقع گذشته و خب حس میکنم انرژیت بیشتر شده...