[CHAPTER 0 - THE COLD NIGHT]

116 23 1
                                    

اونها همدیگه رو توی روسیه ملاقات کرده بودن. یک شب سرد، زیر رگبار دونه‌های ریز برف با پالتوهای کلفت و پشمی، تهیونگ و نامجون همدیگه رو داخل خیابون‌های نسبتا تاریک مسکو ملاقات کردن. دیداری خشک و بدون حضور نوازنده‌های خیابونی، کاملا برخلاف چیزی که تهیونگ همیشه تصور میکرد.

پاریسِ فرانسه، خیابان‌های روشن و صدای موسیقی دلنشین هنرمندهای خیابونی با هوای نسبتا گرم در یک شب تابستانی و دیدار در یک کافه‌ی دنج، تمام چیزهایی بود که تهیونگ هنگام ملاقات با اولین معشوقه‌ی زندگیش میخواست و با اینحال این هیچ ارتباطی به اون غریبه نداشت.
معشوقه‌اش، غریبه‌ای با چهره‌ی پنهان شده زیر شالگردن و عینک مطالعه و قهوه‌ی حاضری بین انگشت‌هاش که تهیونگ هرگز حاضر نبود به اون لب بزنه. قهوه‌های حاضری، اونها یک جنایت بزرگ در حق بشریت بودن.

"شب سردیه"

کلمات سخت روسی، تنها چیزهایی بود که تهیونگ اونشب از اون مرد شنید. مردی که با قدم‌های شمرده به آرومی از کنار اون گذر و اون جمله رو با خودش تکرار کرده بود. مرد غریبه حتی به تهیونگ نگاه هم نکرده بود و حالا اونطور که فالگیر مورد علاقه‌اش میگفت، اون نیمه‌ی گمشده‌اش رو ملاقات کرده بود. دقیقا همون شب، توی یکی از کوچه‌ی تنگ، تاریک و دلگیر مسکو.

White NightsWhere stories live. Discover now