اتفاقات عجیب، ناگهانی رخ میدادن. کنفرانسی که داخل مسکو برگزار میشد و به همین خاطر پس از سالها اون رو دوباره به کشورش برگردونده و مرد غریبهای که توی یکی از سردترین شبهای روسیه جلوی در هتلش ظاهر شده بود، همهی اونها بدون هیچ مقدمهای نامجون رو سورپرایز کرده بودن.
نامجون توی دههی سی سالگیش بود و اینجور اتفاقات، معمولا چیزهایی نبودن که به طور ناگهانی برای یک مرد بالغ رخ میدادن. مردهای بالغ، غریبهای که با پالتوی خز(احتمالا طبیعی) جلوی در هتلشون ظاهر شده بود رو داخل
اتاقشون راه نمیدادن، به موهای طلایی بهم ریختهاش خیره نمیشدن و وقتی اون بوتهای چرمش رو قبل از ورود به فضای هتل در میآورد، بدنش رو دید نمیزدن.تهیونگ جذاب بود. طوری که با اعتماد به نفس کامل روبروی نامجون ایستاد و به زبان مادری بهش گفت که اونها نیمههای گمشدهان، مرد بزرگتر رو کاملا گیج کرد.
"این دیوونه، عقلت رو از دست دادی؟"
نامجون پرسید، کلمات روسی خشنی که باید تهیونگ رو از پرروییاش خجالتزده میکرد، اما نکرد. پسر کوچکتر حتی یک کلمه هم روسی بلد نبود. اون برای افتتاحیهی گالری هنرمند مورد علاقهاش به روسیه اومده و تنها دلیلی که هنوز توی اون کشور بود، ملاقات پیشبینی نشده با نیمهی گمشدهاش بود.
تهیونگ با خودش فکر کرد که روسی زبان خشنیه، پس احتمالا نیمهی گمشدهاش با اون چهرهی جذابش، درواقع کلمات دوستانهای رو به زبون اورده. دوست داشت که اینطور برداشت کنه. پس قدمی به اون نزدیک شد و بخاطر اختلاف قدیشون از پایین به لبهای اون نگاه کرد، قبل از اینکه بزرگترین اشتباه زندگی نامجون رو رقم بزنه.
نامجون یک مرد بالغ بود. مرد بالغی که فقط بخاطر یک کنفرانس به روسیه، کشوری که تمام سالهای نوجوانیش رو اونجا گذرونده بود اومده بود و به طور اتفاقی، با غریبهای که حتی یک کلمه هم روسی بلد نبود خوابیده بود. نخ نیمه سوختهی سیگار رو داخل زیرسیگاری فلزی کوبید. اون عجیبغریب ساعتی پیش روی تخت نامجون به خواب رفته بود. غریبهای که حتی اسمش رو هم نمیدونست. اینکه اون روسی بلد نیست رو از کجا فهمیده بود؟ خب... نمیخواست درموردش حرف بزنه.
+اوه؟ بوی سیگار نمیدادی.
-ترک کرده بودم.نامجون بالاخره اولین کلمات کرهای رو به زبون اورد. پسر مو طلایی ابرویی بالا انداخت و بدون ذرهای خجالت با پاهای برهنهاش سمت میز ناهارخوری ساده گوشهی پذیرایی قدم برداشت. تیشرت اورسایز نامجون اونقدری بلند بود که تا روی رونهاش رو پوشش بده و همین برای تهیونگ کافی بود.
-اسمت چیه.
مرد سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید، کام عمیقی از سیگار جدیدش گرفت و حتی سرش رو بالا نیاورد تا به مو طلایی نگاه کنه، زمانی که تهیونگ داشت تقریبا با تمام وسایل روی میز ناهارخوری ور میرفت.
+کیم تهیونگ.. و گرسنمه.
پسر کوچکتر با عادیترین لحن ممکن اطلاع داد و نامجون ناخودآگاه به اون نگاه کرد، درحالی که هیچچیزی در اون لحظه براش قابل درک نبود.
-درسته، و تو یکدفعه اومدی توی اتاق من و...
+و باهات سکس کردم؟
-گندش بزنن.مرد ناخوداگاه به روسی فحش داد و تهیونگ با بیخیالی جا دستمالی فانتزی روی میز رو بین انگشتهاش گرفت. میتونست تشخیص بده که این واقعا یک کلمهی خشنه، اما اون واقعا اهمیت نمیداد.
+من گرسنم. بهتر نیست بعد از کاری که باهام کردی حداقل بهم غذا بدی؟
مو طلایی با بیخیالی گفت و مستقیما به نگاه کلافهی نیمهی گمشدهاش چشم دوخت. اون قطعا به فالگیر عزیزش بابت همچین کمک بزرگی، یک هدیهی درست و حسابی بدهکار بود.
YOU ARE READING
White Nights
Fanfiction"Mini fic" Couple: NamV, ? Genres: Romance, ? خلاصه: تهیونگ، ایدل در خطر افولی که برای افتتاحیهی گالری هنرمند مورد علاقهاش به روسیه اومده بود و تنها دلیلی که بلیط بازگشتش رو کنسل میکرد، ملاقات پیشبینی نشده با نیمهی گمشدهاش بود.