CHAPTER 1

18 5 5
                                    

_جشن بالماسکه
_بالماسکه؟
_اره
_هالووین رو بیشتر ترجیح میدم
_ولی هنوز تا هالوین کلی مونده
_پس صبر میکنیم
_حداقل سه ماه باید صبر بکنی اینطوری خیلی عقب میوف....
_ده سال صبر کردم سه ماه که هیچی نیست
_____________________
_یونگی پشت سرتو نگاه نکن
درحالی که جامشو رو میز میذاشت و به کاستوم مسخره جونگکوک میخندید سمت هوسوک برگشت:
_چر....
به محض دیدنش نفس تو سینش حبس شد.چشاشو بست اما پشت چشماش هنوز داشت اون صورت مسخره رو میدید که بهش لبخند میزنه.ضربان قلبش داشت تند تر میشد و میتونست عرق سردی که رو شقیقه هاش نشسته رو حس کن.میخواست جیغ بزنه و بالا بیاره دلش میخواست تصویر نفرت انگیز پشت چشماشو پاک کنه و به یک چیز بهتر فکر کنه اما لعنت بهش اون دلقک لعنتی اونجا چیکار میکرد؟مهم نبود چقد تلاش بکنه چه پشت پلکاش چه تو تمام نقاط ذهنش اون دلقک داشت با لبخند ازار دهندش نگاهش میکرد.
_نفس بکش و اروم باش یون.اون دیگه اینجا نیست خب؟لطفا اروم باش
صدای هوسوک رو میشنید که دستاشو محکم گرفته و داره با صدای ارومی اون حرفارو بهش میزنه.
_هیونگ اون کی بود؟
قبل از اینکه هوسوک بتونه جواب جونگکوک رو بده تهیونگ در حالی که هشت تا پای کاستومش رو از دست و پاش جمع میکرد و با دو به سمت پسر عموهاش میومد گفت:
_هوسوک هیونگ!گرفتنش.
و بعد دستاشو رو پاهاش گذاشت تا بتونه نفسش رو سر جاش برگردونه.هوسوک با نگرانی نگاهش‌و به یونگیی داد که از لحظه دیدن اون فرد با کاستوم دلقک چشماشو بسته بود و به سختی نفس میکشید.نمیتونست تنهاش بزاره اون هنوز نتونسته بود چشاشو باز  کنه و از عرقای رو صورتش میشد فهمید که حال خوبی نداره.نگاهش‌و به سمت تهیونگ و جونگکوک داد.اون دوتا هنوز خیلی جوون بودن که بتونه یونگیش رو بسپاره به دستشون؛با وجود اتفاقی که افتاده بود اجازه نداد لحظه ایی هیچکدوم از افراد اون جشن از حال یونگی با خبر بشن و از الان به بعدم نباید میذاشت.باید یونگی رو میسپارد به هیونگش.سر چرخوند به امید اینکه بتونه خوناشام رو پیدا کنه.با پیدا کردنش به سمتش رفت و به طور مختصر براش توضیح داد و ازش خواست که حواسش به یونگی باشه.حالا خیالش از یونگی راحت شده بود و وقتش بود بره سراغ اون فرد.
_یونگیی؟!چی شده پسر؟!
یونگی در حالی که لیوان آب رو از جونگکوک میگرفت بیحال به سوکجین نگاه کرد:
_خوبم هیونگ بهترم
سوکجین در حالی که موهای نارنجی پسر کوچیکتر که بخاطر عرق کردنش به پیشونیش چسبیده بود رو درست میکرد،چشمش به کاستوم تهیونگ و جونگکوک خورد
_باب اسفنجی؟!واقعا جونگکوک؟!
و بعد صدای خنده هاش بود که گوش سه نفر دیگه رو پر میکرد
_ مسخره نکن خیلیم قشنگه.نکنه کاستوم کلیشه ایی تو خوبه هیونگ؟!
سوکجین درحالی که از شدت خنده نمیتونست حرف بزنه خطاب به تهیونگ گفت:
_تو چرا قبول کردی اختاپوس باشی؟!
تهیونگ در حالی که لبخند مستطیلیشو به برادرش تقدیم میکرد
_هیونگ!!اون بهترین دوستمه
و دستشو دور گردن زرد رنگ جونگکوک انداخت.یونگی بالبخند به پسر عمو ها و برادر دیوونش نگاه میکرد و میخندید؛حالا به لطف سوکجین حالش خیلی بهتر بود و واقعا ممنونش بود.نفس عمیقی کشید و اطرافشو نگاه کرد.پدربزرگشون،بابوجی،علاقه زیادی به مراسمات داشت چه مراسمات غرب و چه مراسمات سنتی کره؛در نتیجه خانواده کیم تو هر مناسبتی بزرگترین مهمونی رو برگزار میکنن.خانواده کیم از ثروتمندترین خانواده های کره به حساب میومدن و این ثروت رو مدیون کیم بزرگ بودن. پدربزرگشون وزیر جنگ بازنشسته ایی بود که دستاورد های زیادی برای کشور و جمهوری کره داشت در نتیجه هم از دید دولت و هم از دید مردم مورد احترام بودن.کم تر کسی از مردم کره وجود داشت که از خانواده کیم خوشش نیاد؛اونا از هر فرصتی برای کمک کردن به مردم استفاده میکردن و خیریه های زیادی رو مدیریت میکردن.اما در عوض این محبوبیت اونا بهای زیادی پرداخته بودن.یا حداقل یونگی بهای زیادی داده بود.به حلقه ایی که تو انگشتش جا خوش کرده بود نگاه کرد.اون واقعا بهای سنگینی داده بود.
_نونا واقعا زیبا شدی
دختر با لبخند به جونگکوکی که داشت دستشو بوس میکرد نگاه کرد:
_مرسی جونگکوکی
به سمت همسرش رفت و دستشو رو بازوش گذاشت:
_هوسوک گفت حالت بد شده الان خوبی؟!
یونگی دست دختر رو گرفت و به سمت لباش برد.بوسه ارومی روش زد
_خوبم نارا
_نونا،هوسوک هیونگ هنوز پیش اون بود؟!
تهیونگ پرسید چون مدت خیلی زیادی بود که از رفتن هوسوک میگذشت و هنوز خبری نشده بود.قبل از اینکه نارا جواب بده ،هوسوک بعد از چندین دقیقه طولانی رسید.
_چی شد؟!اون کی بود؟
_پسر یکی از خدمه بود.مامانش اورده بودش که مثلا حوصلش سر نره.
_چرا انقد طول کشید پس؟!
_مامانش ناراحت شده بود که پسرمو اذیت کردین....ولی بهرحال حل شد.
یونگی دستشو رو شونه هوسوک گذاشت و فشاری وارد کرد
_ممنونم ازت
_کاری نکردم یون
با صدای کیم بزرگ که همراه با جامش پشت میکروفن ایستاده بود همه توجه ها بهش جلب شد.پیرمرد
با کاستومی برگرفته از الهه های رومی سخنرانیشو شروع کرد:
_امیدوارم تا این لحظه بهتون خوش گذشته باشه.هر ساله مهمونی و مراسم های زیادی رو برگزار
میکنیم ولی این مهمونی برای من بطور ویژه ایی خاصه و خوشحالم که میتونم این شادی رو با شما سهیم باشم.امشب نوه عزیزم بعد ده سال برگشته پیشمون.
قلبش یک ضربان جا انداخت.بعد پنج سال داشت میدیدش.با وجود اتفاقاتی که ده سال پیش افتاده بود فکر نمیکرد دیگه بتونه ببینتش.ولی حالا اونجا بود.با تمام وجودش چشم شده بود و داشت عزیزترینشو میدید.عزیزی که بد شکونده بودش.دیگه خبری از اون پسر ۱۸ ساله نبود.موهای صورتی پاستلیش ،جاشونو به مشکی داده بودن و کاستومش دقیقا مناسب شخصیتش بود.با اون کت شلوار سفید واقعا یک فرشته شده بود.درحالی که لبخند رو صورت زیباش بود به بابوجی نگاه میکرد. زیباتر شده بود.بابوجی و جیمین همدیگه رو به آغوش کشیدن و بعد پسرک تو سیلی از آغوش ها گم شد.اون پسر تنها دختری بود که خیلی وقت پیش از دستش داده بودن.اون الماس خانواده کیم بود و به طور ویژه ایی همه دوسش داشتن.یا حداقل تلاش میکردن اینطور نشون بدن.مطبوعات و مردم اونجا بودن.اینم یکی از اون بها ها بود.حالا نوبت اونا بود.پسر دایی های جیمین.در حالی که لبخند زیبا رو لباش با چشمای بدون احساسش در تضاد بود به سمتشون امد:
_مشتاق دیدار
نگاهی بهشون انداخت.تنها کسایی که با ذوق به سمتش امدن باب اسفنجی و اختاپوس احمقش بودن. گله میکردن که چرا بهشون خبر نداده و خیلی خوشحالن میبینش ولی خب به صحت حرفاشون شک داشت برای همین خیلی سخت بود همون میزان از هیجانی که اون دو نفر از خودشون نشون میدن رو برگردونه؛نگاهشو به اون خوناشام عوضی انداخت که از لحظه ورودش تا الان ثانیه ایی نگاهشو از مرد پشت سرش نگرفته:
_جین هیونگ انقد از برگشتنم هیجان داری که حتی لحظه ایی نگام نکردی؟!
بلاخره نگاش کرد.اون هیچوقت دوست نداشت کسی اسمشو مخفف کنه و تنها کسی که اجازه اینکارو داشت جیمین بود؛چیزی که به یقیین برای ده سال توسط کسی استفاده نشده بود.میدونست اذیت میشه.برای همین گفته بود.و درباره نگاه خیرش؛مشخصا از اینکه این موضوع رو به روش اورده بود خوشحال نبود.جیمین یک ابروشو داد بالا.با همه این ها باید جوابشو میداد.قصد نداشت اینکارو بکنه؟! سوکجین دست از نگاه کردن به اون صورت طلبکار برداشت و نفسشو با صدا بیرون داد.اون بچه با توپ پر امده بود:
_خوش امدی جیمینی
بلاخره.با لبخند تصنعی که از لحظه ورودش تا الان حفظش کرده بود به مرد با کاستوم کشیک نگاه کرد
_خوشحالم اینجایی جیمینی
بدون هیچ لبخندی.دروغ گفتن براش بهایی نداشت نه؟واقعا اون کاستوم براش مناسب بود.خون های رو صورتش که با لباس کشیک تناسبی نداشت یک توضیح خوب از شخصیت هوسوک بود.تظاهر به پاک و خوب بودن.جیمین با قاطعیت میتونست اینو بگه.پوزخندی زد.
_مطمئنم همینطوره هیونگ
_دلمون برات تنگ شده بود.
امیدوار بود تا اخر مهمونی صدای نحسشو نشنوه،متاسفانه زیاد خوش شانس نبود:
_ممنون یونگی شی.
یونگی نگاه طولانی به جیمین انداخت."یونگی شی؟!"
_قبلا‌ بهم میگفتی هیونگی.
خندید.این سری واقعا خندید.این مرد هیج شرمی نداره؟!
_قبلا حافظت بهتر بود.یادت رفته؟!خودت گفتی دیگه بهت نگم هیونگ.
معلومه که یادش بود.از نفس سنگین شدش میتونست بفهمه.دروغگو.هوسوک نگاهی به نارا و مرد پشت جیمین انداخت؛دو غریبه بینشون بود.این جا جایی برای مرور گذشته نبود.لبخندی زد:
_اوه جیمینی حتما یونگی خیلی ناراحت بوده از این که داری میری و این حرفو از ناراحتی زده تو که میشناسیش.
منتظر به جیمین خیره شد.زیر اون نگاه ترسناک،قلبش داشت از بین میرفت.اون خیلی تغییر کرده بود. جیمین ۲۴ ساله هیچوقت به هوسوکی هیونگش اینطوری نگاه نمی‌کرد.
_مطمئنم همینطوره هیونگ
دوباره همون جمله.نگاهشو به اون دختر که با کنجکاوی داشت بهش نگاه میکرد انداخت.قدمی به سمتش برداشت و دستشو جلو برد:
_به هم معرفی نشدیم.
نارا دست جیمین رو گرفت و لبخندی زد:
_شین نارا هستم همسر یونگی
در حالی دست دختر تو دستش بود به یونگیی نگاه کرد که سرشو انداخته بود پایین.نگاهش‌و به سمت دختر برگردوند:
_پارک جیمین پسر عمه همسرتون.
_خوشبختم جیمین شی
باید میگفت همچنین؟!ولی نبود،پس به زدن لبخندی بسنده کرد.نگاهی به کاستوم دختر انداخت
_عروس مردگان.درسته؟
حالا که دست جیمین رو رها کرده بود به کاستومش دستی کشید و لبخند زد:
_درسته
_منم یکبار کاستومشو برای هالووین انتخاب کردم و....
به یونگی نگاه کرد که حالا داشت نگاهش میکرد:
_یونگی شی هم کارکتر ویکتور رو کاسپلی کرد
نارا به همسرش نگاه کرد.خوب بخاطر داره که وقتی ازش خواسته بود که باهم ست کنن اون گفته بود از این مسخره بازیا خوشش نمیاد.و حالا شنیدن این خاطره از زبون فردی که از لحظه ورودش تمام حواس همسرشو دزدیده بود،خیلی براش سنگین بود.حتی الان که نارا واضحا داشت بهش نگاه میکرد هم دست از خیره بودن به اون پسر برنمیداشت.
_اگه خواستین یک روز بهتون عکساشو نشون میدم.
مدتی میشد نگاهشو از مرد گرفته بود و داشت دختر رو نگاه میکرد.دیدن اون احساسات تو چهرهش باعث میشد حس خوبی بهش دست بده.نارا با چهره ایی که پر از سوال بود به سمت جیمین برگشت.تلاش میکرد حالت چهرشو حفظ کنه و این تلاش به شدت برای جیمین لذت بخش بود. این تازه شروعشه.
_حتما جیمین شی
کارش با دختر تموم شده بود پس سر جاش برگشت.
_جیمینی نمیخوای همراهتو معرفی کنی؟!
تهیونگ بود که میپرسید.اون مرد قد بلند با یک عالمه عضله که اصلا تلاشی برای پنهونش نکرده بود واقعا جذاب به نظر میرسید
_البته.نامجون پسر دایی هام و...
دستشو دور بازو مرد حلقه کرد.نگاهشو بین همشون چرخوند.نمیخواست این لحظه رو از دست بده:
_کیم نامجون،دوست پسرم.
اون نگاهای شکست خورده،بهت زده و ناامید دقیقا همون چیزی بود که میخواست.ولی این وسط باید از یکی خیالش راحت میشد.به نارا نگاهی انداخت،دختر داشت به زمین نگاه میکرد و چهرش...جیمین سیگنالا رو ارسال کرده بود و چهره دختر داشت تایید میکرد که سیگنالای جیمین رو دریافت کرده.به دوست پسرش نگاه کرد که با کاستوم شیطانش در حال صحبت با پسر دایی هاشه.جیمین تک به تک اونارو معرفی نکرده بود پس جونگکوک و تهیونگ این وظیفه رو به عهده گرفته بودن.
_شمارو تو فشن شوهای جیمین دیده بودم نامجون شی.خوشحالم این جایین.
به کشیک که اینو گفته بود نگاه کرد.این حرف یعنی کاراشو دنبال میکرده؟!حرفی نزد.چیزی برای گفتن نبود.اینکه اون مرد چکش میکرده تو این لحظه ذره ایی اهمیت نداشت.شاید بعدا بهش فکر میکرد.
_باید به بقیه هم سر بزنیم.بریم عزیزم ؟!
جمله اولش رو خطاب به پسر دایی هاش گفت.به اندازه کافی ویرونشون کرده بود.برای امشب بسشون بود.نامجون دستشو رو کمر لخت پسر که با سخاوت تتو های ماهش رو به نمایش گذاشته بود،قرار داد و از اونا دور شدن.هاله ایی که دور فرشته و شیطانش وجود داشت باعث میشد همه مهمونا بهشون خیره بشن.اونا نگاهای زیادی رو به خودشون جلب کرده بودن و این دقیقا همون چیزی بود که جیمین میخواست.حسرت.
_____________________
رو سینه لخت مرد اشکال مختلفی میکشید.حرکت دست مرد تو موهای بلوندش حس خوبی رو بهش منتقل می‌کرد.
_ممنونم که امشب تنهام نذاشتی
بوسه رو موهاش تنها جوابی بود که دریافت کرد.اونا امروز انرژی زیادی مصرف کرده بودن و الان فقط خواب کمکشون میکرد.قرار بود روزای سختی رو بگذرونن.باید از این آرامش قبل طوفان تمام استفاده رو میکردن.اما حتی با تظاهر به آروم بودن هم،همشون میدونستن که طوفان خیلی وقته شروع شده.
____________________

آنیو~
امیدوارم دوسش داشته باشین💗

𝘳𝘢𝘷𝘢𝘨𝘦𝘳Where stories live. Discover now