_ صبح بخیر
_ صبح بخیر
فقط پسر دایی هاش و اون دختر سر میز حاضر بودن و این یعنی خیلی دیر نکرده بودن.در حالی که دست نامجون رو گرفته بود به سمت صندلیی که همیشه مادر و پدرش مینشستن رفت.به وضوح میتونست ببینه که برای اون دو نفر جای دیگه ایی رو در نظر گرفته بودن ولی جیمین نیومده بود که به خواست اونا عمل کنه. قبل از اینکه صندلی رو عقب بکشه صدای سوکجین مانعش شد:
_هیچ کس اجازه نداره رو اون صندلی بشینه؛حتی تو جیمین.
جیمین با لحن تمسخر آمیزی پرسید:
_و کی اینو تعیین میکنه؟ تو هیونگ؟!
_تو تمام این سالها هیچکس اجازه جابه جا کردن صندلی هه جینمو نداشت چه برسه به نشستن روش.
بابوجی بود.همراه با پسرا و عروساش وارد سالن شدن و به سمت جیمین و نامجون امد.از اونجایی که پسرا و نارا حواسشون به بحث جیمین و سوکجین بود،متوجه حضور کیم بزرگ نشده بودن و حالا صدای کشیده شدن صندلی بود که گوش همه افراد حاضر تو سالن رو پر میکرد.
_بابوجی!
سوکجین بود.در حالی که سرشو پایین انداخته بود گفت.جیمین نیم نگاهی به سوکجین انداخت و بعد نگاهشو به پدربزرگش داد که حالا مقابلش ایستاده بود.
_اما تو یادگار هه جین و جیسوک عزیزمی.
"یادگار؟!"یادگاری که ده سال تبعیدش کردین؟!
_ ممنون بابوجی.
پیرمرد با لبخند دوبار به بازو جیمین زد و از کنارش رد شد.با کمک نامجون رو صندلیش نشست و در همین حال چهره جمع شده زنداییش رو شکار کرد.طوری به جیمین و نامجون نگاه میکرد انگار کثیف ترین موجودات جهان رو داره نگاه میکنه."کثیف ترین"دقیقاً همون چیزی که یونگی،پسر همین زن،آخرین بار صداش کرد.حالا که اون زن داشت نگاش میکرد بهترین فرصت برای آزاردادنش بود نه؟!پس گونه نامجون رو بوسید و به ارومی ازش تشکر کرد.دوباره به سمت بورا برگشت.حالا اون زن نشسته بود و به اندازه دو صندلی باهم فاصله داشتن.صورتش از عصبایت سرخ شده بود و جیمین میتونست بگه روزشو به بهترین شکل شروع کرده.حالا وقتش بود از وعده مورد علاقش لذت ببره و اصلا مهم نبود که در سمت راستش دو نفر اشتهاشونو از دست داده بودن.جیمین هنوز حتی کارشو شروع هم نکرده بود.
مدتی به سکوت گذشت و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای برخورد چاقو و چنگال بود.صدای تقه در سکوت رو بهم زد.زنی با چهره ناآشنا برای خاندان کیم وارد شد و به سمت جیمین و نامجون رفت و در حالی که بین اون دو نفر خم شده بود چیزی رو زمزمه کرد. نامجون از جاش بلند شد و با گفتن"منو ببخشید"همراه با دختر از سالن خارج شد.
هه جون،دایی سوم جیمین ،خطاب به پسر گفت:
_مشکلی پیش امده؟!
جیمین لبخندی زد و آب پرتغال محبوبش رو به روی میز برگردوند.
_نه.
مدتی بعد نامجون در حالی که پسر بچه کوچیکی رو به آغوش گرفته بود وارد سالن شد.پسرک سرشو تو گردن نامجون قایم کرده بود و عروسک خرسی کارامل رنگی رو بغل کرده بود.یونگی در حالی که تلاش میکرد لرزش دستشو کنترل بکنه،فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت.اون بچه کی بود ؟!
بابوجی با شادی شروع به خندیدن کرد:
_نسبت به عکساش خیلی تپل تره.
جیمین بعد از اینکه مطمئن شد دوست پسر و پسرش به راحتی نشستن به سمت پدربزرگش برگشت:
_بابوجی!اینطوری نگین پسرم وزن مناسبی داره.
و بعد دست کوچولو عزیز دلشو به ارومی ناز کرد.همه افراد حاضر تو سالن شوکه شده بودن.جیمین بچه داشت و بابوجی از این موضوع باخبر بود؟!
_شما خبر داشتین پدر؟!
جیوون،بزرگترین دایی جیمین پرسید.
_معلومه پس فکر میکنی کی اون خرس رو براش خریده؟!
و بعد شروع به خندیدن کرد.البته که این عروسک همون نبود.جیمین بعد از دریافتش مطمئن شد که خوب پارش کرده باشه و بعد از اونجایی که مطمئن بود اون عروسک توسط مباشر های پدربزرگش خریداری شده،یک عکس از پسرش و خرسی که نامجون برای پسرکش خریده بود رو برای پیرمرد فرستاد و کلی تشکر کرد.نگاهش به نامجون افتاد؛مطمئنا جفتشون داشتن به یک چیز فکر میکردن و اون لبخند گوشه لباشون تصدیقی برای این موضوع بود.
_هه جون دستای تپلشو نگاه کن.جیمین عزیزم اسمش چیه؟!
زندایی مورد علاقه جیمین،هان جیهو که بخاطر سرطانش فقط تونست یک بچه داشته باشه.اون زن روابط خیلی خوبی با مادرش داشت.جیهو و هه جین مثل دوتا خواهر بودن.اون همیشه هوای جیمین رو داشت و اونو پسر دومش میدونست و حتی بعد اون قضایا هم ارتباشو با جیمین حفظ کرده بود.جفتشون میدونستن که این سوال برای این بود که بقیه شک نکنن وگرنه جیهو هر سال کریسمس مطمئن میشد که کادوی پسرش به دستشون رسیده باشه.
_هوان،پارک هوان.
_مادرش کجاست؟!
اگه اون زن شیطان صفت این سوال رو نمی پرسید شک میکرد.لی بورا واقعا حال بهم زن بود و جای شکر داشت که به غیر از چند تا ویژگی ظاهری، یونگی و جونگکوک شباهتی به مادرشون نداشتن.البته مطمئن نبود که یونگی خیلیم به مادرش شبیه نباشه:
_ مطمئن نیستم.اون یک لقاح مصنوعی بود ما هیچوقت اون خانم رو ندیدیم.
این سری انگار نوبت زندایی بزرگش بود که راجب پسرش کنجکاوی کنه،بک ایون جی:
_هوان چند سالشه؟!
_یکسال و نیم
ایون جی لبخندی زد و مشغول خوردن صبحانش شد.امیدوار بود اون پرسش ها تموم شده باشن.چون نیاز داشت با وقت گذروندن با پسرش،انرژیشو برگردونه.سرشو نزدیک موهای مواج پسرش برد و بوسه ایی روشون زد.هوان کوچولوش بلاخره دل از گردن نامجون کند و به سمت پدرش برگشت.اون چشمای سیاه بزرگ و خمار که شبیه چشمای خودش بودن و لپای اویزونش،تموم زندگی جیمین بودن.
یونگی از لحظه ورود اون بچه تا الان نمیتونست نگاهشو از اون سه نفر بگیره.بنظر زندگی خوبی داشت.میدید که چطور به پسرش غذا میده.میدید که اون مرد با تیشرت مشکی که عضلات بدنشو به نمایش گذاشته بود چطور به عزیزش نگاه میکرد.میدید که اون بچه دوساله که نتونسته بود چهرشو به خوبی ببینه چطور خودشو برای جیمین لوس میکنه.اون قاب بیانگر یک خانواده بود.جیمینش خوشبخت بود.
بابوجی بلاخره دست از خوردن صبحانه کشید.از جاش بلند شد و بعد از گفتن "روز خوبی داشته باشین"سالن رو ترک کرد.حالا میتونست اون محیط سمی رو ترک کنه.نفس کشیدن براش سخت شده بود و اگه بابوجی نمیرفت قطعا همونجا تشنج میکرد.به بهانه تماس از بیمارستان زود تر از همه سالن رو ترک کرد و خودشو به مخفیگاهش رسوند.درحالی که دستاش میلرزید به سختی اسپری آسمش رو از جیب شلوارش خارج کرد.حالا میتونست نفس بکشه.به دیوار پشت سرش تکیه داد.دیشب نتونسته بود بخوابه.دیدن نامجون با جیمین به اندازه کافی براش گرون بود؛به یک هفته زمان نیاز داشت تا با این موضوع کنار بیاد و حالا وقتی که هنوز ۲۴ ساعت از دیدن اون دو نفر نگذشته بود،فهمید که یک بچه دارن.تو تمام این ده سال هیچوقت به خودش این اجازه رو نداد که برای مردش گریه کنه.خودش اونو رونده بود و جلو تمام هم دانشگاهی هاشون خوردش کرده بود؛بین خانواده و عشقش، خانوادش رو انتخاب کرده پس نمیتونست زانوی غم بغل کنه این حق رو نداشت.اما الان دیگه کنترل اشکاش دست خودش نبود.بغض ده سالش شکسته بود.پشیمون بود؛نه چون که اونو با خانوادش دیده.نه.تو تمام این ده سال روزی نبوده که پشیمون نشده باشه.همیشه دلش میخواست یکبار دیگه ببینتش.اما الان آرزو میکرد که کاش هیچوقت دوباره نمیدیدش.اونم وقتی که انقد خوشبخته،وقتی که بچه داره.همیشه تو تصوراتش ملاقاتشونو جور دیگه ایی تصور میکرد.همیشه تصور میکرد وقتی همدیگه رو میبینن هنوز هم میتونه اون عشق رو تو چشماش ببینه،هنوزم دوسش داره و با لطافت باهاش رفتار میکنه.اما کسی که حالا داشت تو واقعیت میدید هیچ شباهتی به تصوراتش نداشت.هیچ شباهتی.
_هیونگ داری گریه میکنی؟!
تهیونگ با ترس خودشو به برادرش رسوند.اون هیچوقت سوکجین رو اینطور ندیده بود:
_چی شده؟!آسیب دیدی؟!
تهیونگ با استرس شدیدی داشت برادرشو بررسی میکرد تا شاید بتونه منبع درد رو پیدا کنه:
_چیزی نیست تهیونگی.گفتم از بیمارستان زنگ زدن.یکی از بیمارام که تازگی عملش کرده بودم فوت کرده.
تهیونگ دست نگه داشت.بچه فرضش کرده بود؟!
_خب؟!تو وقتی مادر بزرگ مرد اینجوری گریه نکردی.
_اون یک دختر هشت ساله بود تهیونگی.
دروغ نمیگفت.صبح قبل از اینکه برای صبحانه آماده بشه باهاش تماس گرفتن و گفتن یونا هشت ساله که قول داده بود امروز براش از شکلاتای هالووینش رو ببره فوت کرده.بعد از شنیدن این خبر واقعا حالش بد شده بود و تمام مدتی که به سمت سالن ناهارخوری میرفت خیلی تلاش کرد تا جلو اشکاش رو بگیره.خبر ناراحت کننده یونا و دیدن اون خانواده سه نفره واقعا از پا درش آورده بود.
_متاسفم هیونگ.
و بعد با دستمالی که تو جیبش داشت اشکهای برادرشو پاک کرد:
_ امدم دنبالت چون مامان گفت سریع بری خونه.انگار بازم از اون جلساتتون دارین.
جین به ساعتش نگاه کرد.هنوز دو ساعت تا شروع عملش وقت داشت.ترجیحش این بود که تو این زمان ریلکس کنه و اعصابشو آروم بکنه ولی انگار خانوادش قرار نبود این اجازه رو بدن.با کمک تهیونگ از رو زمین بلند شد و بعد از تشکر کردن از برادرش به سمت خونشون راه افتاد.
_بلاخره امدی؟!
_متاسفم دیر کردم.
از کنار خدمتکاری که درو براش باز کرده بود گذشت و با مادرش به سمت پذیرایی رفتن.عموهاش به
همراه همسراشون و دو پسر عموش یعنی هوسوک و یونگی اونجا بودن.همه کسایی که به نحوی تو رونده شدن جیمین نقش داشتن.
_چرا پدر باید ببخشتش؟!اونم بعد از ده سال.
هه جون پرسید.جیهو چای خوشبوی بابونش رو نزدیک بینیش برد و نفس عمیقی کشید متاسفانه عادت کرده بود راجب جیمین کوچولوش اینطوری صحبت بکنن.پس فقط تلاش کرد ارامششو حفظ بکنه.
_به هر حال نَوَشه عزیزم
خطاب به همسرش گفت.حالا نوبت بورا بود.
_اون حتی برای مرگ مادر بزرگش نیومد.امدنش الان خیلی مسخرست.
جی سونگ به حمایت از همسرش، خطاب به برادر بزرگش که به زمین خیره شده بود و چایش رو می نوشید گفت:
_بورا راست میگه برای فوت مادر نبود و حالا یک دفعه تبدیل شده به نوه مورد علاقه بابا؟!
_از همه بدتر اینه که انگار قرار نیست دیگه بره.
سوکجین از حرف هه جون اخمی کرد.به سمت مادرش چرخید:
_منظور عمو چیه؟!
ایون جی به ارومی جواب پسرشو داد:
_پدر قبل صبحانه گفت که جیمین میخواد خونه مادرشو بازسازی کنه و گویا قصد داره شعبه کره برندشو راه اندازی کنه.
ایون جی دوباره توجهشو به بحث بین برادر شوهر هاش داد.باید حواسش میبود تا اونا حرف اشتباهی نزنن؛نمیخواست حال همسرش بد بشه.در حقیت ایون جی فقط به خانواده چهار نفره خودش اهمیت میداد.نمیخواست کوچک ترین آسیبی به شوهر و بچه هاش وارد بشه.
_تحمل اینکه هرروز اون پسره کثیف رو ببینم ندارم.
بورا داشت زیاده روی میکرد
_مامان کافیه.
یونگی به آرومی گفت.هوسوک گلویی صاف کرد.انگاری اون سه نفر قرار نبود دست از نفرت پراکنی نسبت به جیمین بردارن.ناراحت کننده بود که یکی از اون افراد پدر خودش بود:
_اخیرا پدربزرگ ازم خواستن که تو وصیت نامشون یک تغییراتی ایجاد بشه.احتمالا بعد از فوت مادربزرگ و وصیت نامه محرمانه ایشون،بابوجی تصمیم به ایجاد تغییر گرفتن.
بلاخره جی وون صحبت کرد:
_ میخوای بگی بخاطر وصیت نامه مامان همچین تصمیمی گرفته؟!
_مطمئن نیستم.از اونجایی که این وصیت نامه فقط توسط بابوجی باز شده فقط ایشون راجبش خبر دارن.
جی وون به سمت پسر بزرگش چرخید:
_ نظر تو چیه سوکجین ؟!
_آخرین باری که بابوجی رو چکاپ کردم از نظر جسمی سالم بودن ولی از حرفاشون این حس بهم دست داد که انگار خودشونو نزدیک مرگ میبینن.برای همین احساس میکنم بخشیدن جیمین ربطی به وصیت نامه مادربزرگ نداره و این فقط یک تصمیم شخصی از طرف بابوجیه.
جی وون سری تکون داد.نگاهشو به سمت مرد قاضی داد:
_تو چی فکر میکنی یونگی؟!
_اخیرا اکثر حرفای بابوجی به این موضوع که اعضای خانواده باید کنار هم باشن برمیگرده.حتی تو بازی جانگی هم از متود های مشابه به این جمله استفاده میکنن.به همین دلیل منم با سوکجین هیونگ موافقم.
_پس صرفا چون فکر میکنه داره میمیره اونو برگردونده؟!مسخرست.
هوسوک متوجه عصبانیت مادرش شد.به آرومی دست جیهو رو گرفت و شروع به نوازشش کرد.کافی بود جیهو حرفی برخلاف نظر اونا بزنه تا آزارش بدن؛برای همین باید مادرشو آروم میکرد.
_جی سونگ!مراقب حرف زدنت باش.
_حرف اشتباهی نمیزنم که مراقبش باشم هیونگ.تظاهر نکن رو ارثی که قرار بود به جای هه جین بگیری حساب باز نکردی وگرنه چرا باید رو گرون ترین پروژه کره سرمایه گذاری کنی؟!این پسر با برگشتنش باعث به خطر افتادن سرمایه گذاریت شده و تو به جای حل کردن این موضوع داری از طرز صحبت کردن من ایراد میگیری.
_فکر میکنم دیگه برای امروز کافی باشه.عزیزم باید قرصات رو بخوری.
حالا باید خونه اونارو ترک میکردن.ایون جی داشت با اون حرف اونارو از خونش بیرون میکرد.البته که این اولین بار نبود،اون همیشه همینکارو میکرد.به هرحال همه میدونستن که آرامش شوهرش از هرچیزی براش مهم تره.
مدتی میشد که داشت از پنجره اتاقش به خونه ایون جی و جی وون نگاه میکرد. میدونست که جلسه گذاشتن و دارن دربارش صحبت میکنن.کاری که وقتی میخواستن از اینجا بیرونش کنن هم انجام دادن.دستای نامجون از پشت دور کمرش حلقه شد.
_این بخش رو ندیده بودم
سرشو به سر نامجون که رو شونش بود تکیه داد:
_خونه پسراش و مامانم اینجاست.چهارتا خونه برای چهارتا بچش.
_پس اینجا برای چیه؟!
_اون اوایل اجازه نمیداد که بچه هاش از خونش برن بیرون میگفت هممون باید یکجا زندگی کنیم.تا اینکه مادربزرگم ایده داد که زمین پشت خونه رو بخرن و برای بچه هاش خونه بسازه تا مثلا یک حریم شخصی داشته باشن.برای همین اینجا شد خونه اصلی و حالا همشون خونه های خودشونو داشتن اما با همه این وجود همشون موظف بودن کل روزشونو اینجا بگذرونن و فقط برای خواب برن خونه های خودشون.
_چه دیکتاتوریه.
_اوهوم.هوان کجاست؟!
_یک گربه تو حیاط دید با هانا رفت تا باهاش بازی کنه.
جیمین برگشت سمت نامجون و دستاشو دور گردن پسر حلقه کرد.
_میدونی که هر موقع بخوای میتونی برگردی ژاپن نام.
نامجون پیشونیشو به پیشونی پسر چسبوند:
_بارها راجب این موضوع صحبت کردیم.تنهات نمیزارم.
دستاشو دور شونه های ظریف پسر حلقه کرد و محکم بغلش کرد.
_تو و هوانو تنها نمیزارم.
جیمین واقعا ممنونش بود.اگه ده سال پیش موقعی که از این خونه بیرونش کرده بودن،نامجون اونجا نبود،واقعا نمیدونست چه بلایی قرار بود سرش بیاد ولی مطمئن بود که قرار نبود این روز رو ببینه.
_بریم پایین؟دلم نمیخواد هوان تنها باشه.
_ بریم عزیزم.
از در اتاق خارج شدن،داشت به حرفای نامجون درباره بلاهای احتمالیی که هوان به سر اون گربه بدبخت آورده بود میخندید که سوکجین رو دید.پسر داشت از اتاقش خارج میشد.لباساشو عوض کرده بود و از سوییچ ماشینی که تو دستاش بود مشخص بود میخواد بره جایی.
_جایی میری هیونگ؟!
سوکجین تازه متوجه حضور اون دو نفر شد.خواست جواب جیمین رو بده که نگاهش به دستای توهم گره خوردشون افتاد.کاش سرشو بالا نمی اورد.
_عمل دارم باید برم بیمارستان.
اون نگاه بی احساس داشت آزارش میداد.میخواست سریع فرار کنه.
_موفق باشی جین هیونگ.
لبخند سرسری زد و در خلاف جهت اون دو نفر حرکت کرد. ماشینشو تو حیاط پشت خونه اصلی پارک کرده بود و حالا مجبور بود کلی راه برای رسیدن به ماشینش طی کنه.
از پله ها پایین رفتن و حالا میتونست پسرکشو ببینه که جلو جونگکوکی که در حال درست کردن یک کوزه سفالی بود،نشسته.
_جونگکوک میبینم هنرجو داری
هوان با شنیدن صدای پدرش با ذوق بلند شد و به سمت جیمین دویید:
_آپا
از پشت پستونک پدرشو صدا زد و دستاشو بالا برد تا جیمین بغلش بکنه.جیمین خم شد و هوان رو بغل کرد.هوان به پدرش نگاه کرد و در حالی که با انگشتش به جونگکوک اشاره میکرد جیمین رو وادار کرد به سمت پسر برن.
_هوان اولین کسیه که تو این خونه به سفال کاریم توجه نشون میده.
تهیونگ کتابشو رو میز گذاشت و به سمت جونگکوک و جیمین مایل شد:
_هی منم توجه میکنم.
_البته که توجه میکنی هیونگ ولی نه به اندازه هوان.
جیمین مقابل جونگکوک رو زمین نشست و هوان رو روی پاهاش نشوند.حالا جفتشون داشتن به حرکات دست جونگکوک رو سفال نگاه میکردن.
_همیشه میگفتی دلت میخواد یک کادوی خاص برای تولد ۱۸ سالگیت داشته باشی.وقتی داشتم فکر میکردم چه کادویی میتونه برای یک فرد ۱۸ ساله مناسب و خاص باشه چشمم به یک کاراگاه سفالگری افتاد.اونجا بود که احساس کردم این کار برای تو ساخته شده.
جونگکوک دست از سفالش کشید و با بهت به جیمین که این حرفارو زده بود نگاه کرد.
_بعد از خریدنشون احساس حماقت کردم.انقد درگیر این بودم برات چی بخرم که اصلا حواسم نبود که چطور میخوام به دستت برسونم.اگه میفهمیدن از سمت منه و ازت میگرفتنش چی یا اگه قبل از اینکه بفهمی همچین هدیه ایی برات خریدم نابودش میکردن. اون موقع میخواستم چیکار کنم.اینا همه افکاری بود که بهش فکر میکردم اما در نهایت یک تصمیم عجیب گرفتم.یکی رو استخدام کردم تا تعقیبت کنه و لحظه ای که از تنها بودنت مطمئن شد کادو رو به دستت برسونه.
از یادآوری اون روز و استرسی که داشت لبخندی زد.یادش بود که تا وقتی اون مرد باهاش تماس نگرفت و مطمئنش نکرد که هدیه رو به پسر رسونده،هیچی نخورد.
_وقتی بهم زنگ زد تا بگه کادو رو بهت تحویل داده گفت که خیلی ترسیده بودی و نمیخواستی قبول
بکنی ولی در نهایت کادو رو گرفتی.تو همه این مدت فکر میکردم که شاید اون کادو رو باز نکرده انداختی بیرون.
_اون روز بارها خواستم بندازمش دور اما هربار یک حسی مانع میشد.ازت ممنونم هیونگ کار کردن با سفال خیلی وقتا نجاتم داده.اینا تنها چیزایین که موقع عصبانیت و ناراحتی کمکم میکنن.خوشحالم که از طرف تو بوده.
_خوشحالم که دوسش داشتی.
هوان از رو پای پدرش بلند شد و به سمت جونگکوکی رفت که دست از سفال کاری برداشته بود.دستاشو رو پاهاش گذاشت و خم شد تا بتونه صورت پایین افتاده پسر مو مشکی رو ببینه.جونگکوک با دیدن چشمای درشت و مشکی رنگی که داشتن با تعجب و نگرانی نگاش میکردن سرشو آورد بالا و به هوان نگاه کرد.تو دنیای کوچولوش پسرک فکر میکرد جونگکوک داره گریه میکنه و حالا که خیالش از گریه نکردن مو مشکی راحت شده بود انگشتاشو رو گونه جونگکوک گذاشت و اروم تکون داد و بعد رو پای جونگکوک نشست.پسر شوکه شده بود.همین الان توسط یک موجود نیم سانتی مورد محبت قرار گرفته بود و حالا اون جسم کوچیک رو پاش نشسته بودن و با چشمای منتظر ازش میخواستن تا به سفالگریش ادامه بده.جونگکوک احساس میکرد قلبشو داره از دست میده.
_فکر کنم پسرم ازت خوشش امده کوک.
______________________
_هوسوک گفت که بخاطر اون وصیت نامه برگشتی
_پس شاید فقط باید به حرفای هوسوک گوش میدادین
______________________
اصلا نمیدونم کسی هست اینو بخونه یا ادش کرده یا نه ولی من مینویسمش به امید اینکه کسی خوشش بیاد🩷
چون هفته پیش نتونستم اپش کنم امشب دو پارت اپ میکنم
YOU ARE READING
𝘳𝘢𝘷𝘢𝘨𝘦𝘳
Fanfiction"_هوسوک گفت که بخاطر اون وصیت نامه برگشتی _پس شاید فقط باید به حرفای هوسوک گوش میدادین" ژانر: انتقام،شاید اسمات،دراما،انگست،درام کاپل اصلی: یونمین کاپل فرعی: ناممین،نامجین آپ:جمعه ها ساعت ده شب