۱۸۶۹ژاپن کاخ فرعی کیوتو
اقامتگاه وزیر جنگ تاکشی کانشیرو :چشمهایش زیبا و غمگین بودند، دیدگانی آسمان باران خوردهای که رعدی کشنده از آتش خشم و کینه در خود گنجانده بود. پسرک پرنده کوچک و بیجانش را در آغوش میفشرد، در آن شب بارانی آلوبینوی سفید رنگش با سرخی خون هم آغوشی کرده و مرد تاریک و شوم صفت مقابلش مسبب این حال عزیز جانش بود.
آلوبینوی کوچکش برای نجات او از خشم بی مهابای مردی که نام همسر را به دوش میکشید، خود را سپر بلای آن کفتار بی صفت کرده بود. امگای جوان چنان به خود میلرزید که گویی استخوانهای نحیفش با برف پوشیده شده باشد؛ برفی که درست یکرنگ با تارهای زیبایش بود.
سینه ی کوچکش از وحشت کاتانای برندهی مرد، کوبشی شدید میکرد. صدای فریاد و همهمه سربازان خبر از آشوبی بزرگ میداد. جیمین نمیدانست چه کسی به اقامتگاهشان شبیهخون زده اما امگای درونش چنان بر دیوارههای قلبش میکوفت و بیقراری میکرد که عنان از کف داده بود.
در پشت درهای کاغذی به تماشای سایه های مخوف نشسته بود و میدید که چگونه سربازان و نگهبانان این عمارت با شتاب از سویی به سوی دیگر میرفتند.
تاکشی کانشیرو، مرد بزدلی که بار سنگین لقب وزیر دفاع این کشور را از آن خود کرده و روزگار را برای امگای بیدفاع سالیان سال تبدیل به دوزخی سرد و تاریک کرده بود، اکنون شمشیر بر دست گرفته بود. تیغی که در دستانش میلرزید و مرد میانسال با لرزشی محسوس، عرق ترس میریخت.سایهی تیرهی وجودش تاریکی شده بود بر روی طرههای رنگباختهی موموتارو. امگایی دلداده، امگایی روحمرده...
تاکشی در این اتاق ایستاده بود که چه شود؟ خود رذلش میدانست که توان مبارزهی تن به تن با آن سربازی که روزی...غرورش را در مقابل مردم و در برابر امگایش خرد کرده بود را ندارد. مردی که حالا رایحهی شراب اصیلش تمام عمارت تاکشی را به اسارت خود درآورده بود ولیکن جیمین، دلش لک زده بود برای رایحه ی آلفای جوانش،برای بوییدن عطر شیرین دارچین...
این شراب غلیظ درماندهاش میکرد. امگای بیکسی که در این خانه برای سالها اسیر شده بود، دیگر توانی برای سرکشی نداشت."بذار برم و باهاش صحبت کنم، لطفا..."
آلفا با خشم تیغهی سرد شمشیر را بر روی زمین چوبی اتاق کشید، صدایش روح هراسیده ی پسر را چنان سوهانی،میآزرد."بری و باهاش صحبت کنی؟ به چه علت؟ به هرحال که اون گرگ وحشی قراره اینجا رو غرق خون کنه؛ پس چه بهتر که امگای هرزه ای که بخاطرش این میدان خون رو به راه انداخته هم، نفسش بریده بشه!"
اما جیمین، پرندهی بالشکستهی بینوای این عمارت تیره و تار، هیچگاه ناپاک نبود.
YOU ARE READING
Eien no ai
Historical Fictionانوای سرگذشت دو گرگینه ی جوان که ارتعاشات عاشقانه آن ها میل به جدایی چندین سال کرد. امگای لطیفی که چنان شکوفه ی درخت بادام،سرمازده و نوبهارش خزان شد. اجباری که روحش را رنجاند و جدایی سخت که جسمش را سپید کرد. سرباز آلفای پناهنده ای که روح خود را با ت...