part two

114 13 6
                                    

روزهایی که می‌ترسید و ناامیدی از ادامه‌ی زندگی‌اش به روحش چنگ می‌زد، مکانی را پشت پلک‌هایش تصور می‌کرد تا تسکین یابد. مکانی امن، رویایی اما ملموس. و آن جنگلی بود محاصره شده با درختان بهاری گیلاس و بارانی از شکوفه‌های صورتی، به رنگ گونه‌های پسرک امگای جوان. در آنجا کنده‌ها رایحه‌ی دارچین داشتند و آغوشی گرم در انتظارش بود.

ولیکن اکنون دیگر نیازی به خیال‌پردازی نداشت، چرا که کیم تهیونگ گرما را به وجود یخ‌زده‌ی امگایش برگردانده بود.

طوری که با صدای سرد و گرم چشیده‌ی روزگارش، برای اشراف‌زاده‌ی لرزان نغمه‌ی عاشقی می‌نواخت.
آلفایی که حالا، مرد شده بود. مردی قدرتمند، مردی که برایش با ادبیات عاشقانه می‌گفت...

همان سرباز جوان آلفایی که امگای اشراف‌زاده، برایش در دل جنگل‌های سبز ژاپن، کتاب می‌خواند و شعرهای مورد علاقه‌اش را نجوا می‌کرد.

حال در آن معرکه‌ی خون‌آلود، او را زیبایی خاص می‌خواند. نمی‌گفت که قلب امگایش حتی از دل گنجشک ترسیده‌ی میان دستانش هم، بی‌نواتر است.
"آ..آلفا..."

صورت خیس از اشکش توسط انگشتان پینه‌ بسته‌ی مرد مقام‌دار، قاب گرفته و بلورهای شفافش با ملایمت زدوده شدند.
"جانک گریان من، آلفا اینجاست و می‌دونه که امگا چقدر اذیت شده."

لرزه‌ای کوتاه از شیرینی لحن مرد آلفا بر جسم ظریف و کوچک پسرک افتاد. همانطور که با یک دست تن آلبینوی رنجورش را در آغوش کشیده بود، انگشتان زیبایش را بر دست مرد که بر روی گونه‌اش قرار داشت گذاشت و چهره‌ی کوچک و ماهگونش را به دست گرم و پر محبت آلفا فشرد و صدای شیرینش چنان پیچکی ارغوانی درون حلزونی گوش‌های مرد به ناقوس پیوست.
"امگا ترسیده بود، امگا منتظر آلفا موند، امگا..."

تهیونگ اما با دیدن ترس مشهود در جنگل باران خورده‌ی نگاه او، عنان از کف داده؛ شانه های نحیفش را به آغوش خود فشرد. هیبت بزرگ آلفا قالبی استوار برای جثه ی نحیفش بود.

خدای کوچکش اکنون پس از تحمل طوفان سخت و سنگین جدایی، اینبار در آغوشش، خانه ی امنش آرام گرفته بود. رایحه‌ی غمگین و دارچینی رنگ آلفا در تمام کاخ پیچیده، همان عطر خوش رنگی که گردی از شراب ساکی را به دوش می‌کشید.

بازوان حجیمش را به دور تن او محکم‌تر کرد و هوبره‌ی سینه بلورش را از زمین جدا کرده به سمت ارابه‌ای که از قبل برای امگا تدارک دیده بود حرکت کرد.

بوی دود و آتش در مشامش می‌پیچید و او را عاصی می‌کرد؛ طالب به ریه کشیدن رایحه‌ی امگایش بود، خواستار آرام کردن تن و روح زخم دیده‌اش بود.
خود درون ارابه نشست و تن سبک جیمین را در آغوش کشید، صورتش را میان گردن خود گذاشت تا با نفس کشیدن رایحه‌ی جفتش بتواند آرام‌ گیرد.
ردای تنش میان مشت کوچک امگا، مچاله شد و ناله‌ی ریزش درون گوش‌هایش پیچید.
"از رایحه‌ی شرابت متنفرم آلفا، عطر خوشایند دارچین تو، خود گرمتو..."

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Sep 12 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

Eien no aiOù les histoires vivent. Découvrez maintenant