We'll be alright [MinLix]

71 20 5
                                    

سرش رو روی شونه‌ی پسر بزرگ تر جا به جا کرد و راحت تر بهش تکیه کرد.

- هیونگ؟

- جانم

لباش رو با زبون تر کرد و آب دهنش رو قورت داد.

- همیشه انقدر درد داره؟

پسر بزرگتر خیره به رو به روش سرش رو تکون داد.

- نه. عادت می‌کنی. هربار که یادت بیفته، هزاران سؤال به ذهنت میاد و بارها از خودت می‌پرسی چرا؟! اما هرچقدر که بگذره.. دیگه مثل روز اول اذیتت نمی‌کنه.

فلیکس بیشتر تو خودش جمع شد. سردش بود. مینهو متوجه شد و پسر رو بیشتر به آغوشش فشرد.

- می‌تونم درستش کنم؟

مینهو سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و به چشم های خیس و پر از درد پسر کوچک تر خیره شد.

- نه فلیکس. راستش مجبوری تحملش کنی، مجبوری هر بار، با یادآوریش حالت تهوع بگیری و از همه متنفر بشی! اما نمی‌تونی هیچ کاری بکنی تا از این وضعیت خلاص بشی. فقط رهاش کن و با دردش کنار بیا، کاری از دست ما بر نمیاد.

- نمی‌خوام هیونگ! نمی‌خواستم اینجوری بشه.. نمی‌خـ..نمی‌خواستم.. هیونگ.. خیلی درد داره..

و در آغوش هیونگش به هق هق افتاد.

مینهو سرش رو به سینه‌ش فشرد و بوسه ای روی موهاش گذاشت.

- خودتو سرزنش نکن جوجه. حالت خوب میشه..
حالمون خوب میشه.

15th July -
🌅🐣

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام.
نینی اینجاست با یه بوک جدید؟!
قراره سناریو های کوچولویی که نوشتم یا در آینده می‌نویسم رو اینجا پابلیش کنم.

یه توضیح کوچیک هم بدم، چیزایی که اینجا اپ می‌کنم صرفا و حتما یه شیپ و رابطه‌ی عاشقانه یا جنسیتی بین اون افراد نیست! می‌تونه فرندشیپ باشه، خانوادگی باشه یا ریلیشن شیپ..

در واقع فقط چیزایی که اون لحظه تو ذهنم بودن یا احساساتی که تجربه کردم رو با شخصیت های دیگه ای نوشتم :)

در کل سخت نگیرید و هم از زندگی هم از این بوک لذت ببرید❤️

• 𝒈𝒂𝒓𝒅𝒆𝒏 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒐𝒖𝒈𝒉𝒕𝒔 •Where stories live. Discover now