Pure [MinSung],[JiLix]

18 7 0
                                    

.

- هی پسر کوچولو اسمت چیه؟

جیسونگ به آرومی نگاهش رو از زانوی زخمیش گرفت و به دختر و پسر رو به رو که لباس های ست به تن داشتن و مشخص بود خواهر برادرن خیره شد.

- جیـ..جیسونگ..هان جیسونگ.

دختر نگاهی به برادرش کرد و دوباره به جیسونگ خیره شد.

- چرا روی زمین نشستی؟

جیسونگ دستپاچه شد، کمی به اطراف نگاه کرد. اگه می‌گفت زمین خورده مسخره‌اش می‌کردن؟

بغض کرد. می‌خواست برگرده خونه و بره تو اتاقش و ادامه‌ی وان پیس رو ببینه. دیگه دوست نداشت با بچه‌ها بازی کنه.

مشت های کوچیکش رو بالا آورد و سعی کرد گریه نکنه.

- خـ..خوردم.. زمیـ..زمین.

سریع سرش رو بین زانوهای زخمیش مخفی کرد تا قطره اشکش رو نبینن.

کاش زودتر مسخره‌اش می‌کردن و می‌رفتن. می‌خواست تنها بشه و فرار کنه خونه و با صدای بلند گریه کنه. دیگه دلش نمی‌خواست دوست پیدا کنه. دوستا بچه‌های خوبی نبودن!

دست کوچولویی روی سرش نشست و مشغول نوازشش شد. آروم سرش رو بلند کرد و با چشم‌های خیس، از پشت شیشه عینک کوچیکش که قطره اشکی روی اون نشسته بود، به پسر خیره شد.

- اگه خوردی زمین باید بلند شی. نمیشه تا ابد همونجا بشینی!

دختر حرف برادرش رو با سر تایید کرد و نگاهی به زانوی زخمی جیسونگ انداخت.

- اوپا! زخمی شده.

دوباره به چشم‌های خیس جیسونگ خیره شد.

- یااا مگه درد نمیکنه؟

جیسونگ با بغض سرش رو بالا پایین کرد.

- پابویااا خب چرا چیزی نمیگی؟ وقتی درد میکنه باید بگی درد دارم. باشه؟ ببین اوپا هم دیروز از درخت افتاد و پاش زخمی شد، گفت درد داره و اوما واسش چسب زخم زد.

و به زانوی برادرش اشاره کرد.

جیسونگ نیم نگاهی به زانوی چسب خورده پسر انداخت و دماغش رو بالا کشید.

- چـ..چرا رفته بودی.. بالای درخت؟

آروم از پسر بزرگ تر پرسید.

- گربم رفته بود رو درخت رفتم اونو بیارم پایین.

و لبخند خرگوشی‌ای به جیسونگ زد.

قطره های درشت اشک، مثل مروارید، حالا آزادانه از چشم های پسر کوچیک سر میخوردن روی گونه‌اش.

دختر از جا بلند شد و لبخند بزرگی زد.

- من یونگبوکم. لی یونگبوک! اینم اوپامه لـ..

- لی مینهو.

پسر نگاهی به خواهر کوچیکش انداخت.

- هر کسی باید خودش، خودشو معرفی کنه.

یونگبوک نخودی خندید و بعد رو به جیسونگ کرد و انگشت کوچیکش رو جلوی صورت پسرک گرفت.

- الان دیگه دوستیم؟

جیسونگ به مینهو و بعد خواهرش نگاه کرد. آروم سرش رو بالا پایین کرد و انگشت دختر رو گرفت.

- اوهوم.. دوستیم.

شاید بعضی دوستا بچه‌های خوبی‌ان!!

°●●●°
☆ امیدوارم که دوستش داشته باشید ☆
💚💛

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

• 𝒈𝒂𝒓𝒅𝒆𝒏 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒐𝒖𝒈𝒉𝒕𝒔 •Where stories live. Discover now