Welcome alpha!!

93 16 7
                                    

PART 1

سومین روز از ماه دسامبر بود.خورشید پشت ابرهای خاکستری پنهون شده بود و این هوای دلپذیر و مطلوبی رو برای اهالی شهر هایز رقم میزد.روی خیابون های سنگ فرش شده ،پسری غریبه داخل ماشین، به سمت زندگی جدیدش درحرکت بود.
_خوب به حرف هام گوش بده کریستوفر بنگ چان...این مدرسه تنها مدرسه ایه که دو رگه هایانسان و هیوال به راحتی میتونن تحصیل کنن و روی ماهیت خودشون کار بکنن و اون رو پرورش بدن. من خودم دبیرستانم رو اینجا گذروندم و باید بهت از الان بگم که فکر هر خراب کاری رو از ذهنت بیرون کنی.
از شیشه ی ماشین به محوطه ماتم زده و سرد خیابون های شهر مرده چشم دوخته بود و هیچ توجهی به مزخرفات پدرش نمیکرد.
_نزدیک محدوده ی پری ها نمیشی..البته معلم راهنمات همه ی اینها رو برات توضیح میده.ازقبل دلیل دیر ثبت نام کردنت رو ارائه دادم پس نیازی به توضیح دوباره نیست....هی چان تو گوشت با منه؟
با برگشتن پدرش از صندلی جلو ،ایرپادش رو به ارومی از داخل گوشش دراورد به مستقیم به چشم های پدرش خیره شد.
_البته پدر، حرف های بی اهمیتی درباره ی مدرسه ی جدیدم برام تعریف کردید.
میتونست فک منقبض شده ی پدرش رو ببینه و این براش واقعا لذت بخش بود.با شنیدن زیر لب گفتن پسره ی گستاخ از سمت پدرش، لبخند کمرنگ گوشه ی لبش ، پر رنگ تر شد.با بی توجهی به سکوت تلخ داخل ماشین ، ایرپادش رو داخل گوشش فرو کرد و با نوک انگشتانش روی شیشه ی یخ زده از هوای سرد شهر خاکستری
چند ضربه ی اروم زد.شهر هایز ، شهری ساحلی و نزدیک به دریا بود و چان میتونست به خوبی صدای اواز پری های داخل دریا که دقیقا سمت چپ ماشین خروشان بود رو بشنوه.پلک‌هاش رو بهم فشرد و سعی کرد ذهنش رو خالی بکنه تا بتونه امادگی با اون زندان به اصطلاح مدرسه رو داشته باشه.صدای پیانو مدام داخل گوش هاش پخش میشد وتنها نکته ی ارام بخش امروز ،صدای مورد علاقه ی چان بود.با توقف ماشین و پیاده شدن راننده ، تکونی خورد و کوله‌ی چرم سنگینش رو چنگ زد .بدون ذره ای اهمیت به پدرش از ماشین خارج شد و مستقیم به سمت دروازه ی اهنی اون مدرسه قدم برداشت.همه جای این شهر ازجمله راه ورودی این مدرسه سنگ فرش شده بود.بعد از رد شدن از دراهنی ، راه باریکی که در دو طرفش دیوار های سنگی بلندی وجود داشتند که گیاه پیچک کامال اون رو پوشانده بود. با هرقدمی که برمیداشت صداهای بچه ها واضح ترمیشد.چند روز قبل از اومدنش به این مدرسه ، وسایلش رو با کشتی به اینجا فرستاده و چیده بودند و این خیال چان رو راحت میکرد که نیازی به چیدن اون مزخرفاتی که مادرش با دقت انتخاب کرده ، نداره. با رسیدن به محوطه ی باز مدرسه ،مکث کرد و اطراف رو
از نظر گذروند. از نمای سنگی و معماری بی روح و قرون وسطی این مدرسه خوشش اومده بود.درخت های خشکیده و ابنمای خالی و هوازده. چان حتی میتونست بوی خون حیوانات مرده ای که توسط گرگینه ها شکارشده بودند رو حس کنه که دقیقا کجای حیاط مرده ی مدرسه پخش شده‌اند .پوزخندی زد و قدم هاش رو محکم تر به
سمت در اصلی مدرسه برداشت.ظاهرا این مدرسه حیاط دیگه ای داشت چون صدای همهمه بچه هارو خیلی واضح میشنید و هیچ دانش
اموزی توی این حیاط نبود.در چوبی کارشده روبا فشار ارومی باز کرد وبا ظاهری خونسرد وارد ساختمون شد. فضای داخلی ساختمون
برخلاف بیرونش ، محیط گرمی داشت.کف پوش‌ها و پارکت هایی به رنگ قهوه ای سوخته با فرش های قرمز رنگ ، لوسترهای تجمالتی به رنگ طلائی ؛ اطراف سالن گلدون های شیشه‌ای با گل های تازه به چشم میخورد . ازاینجورمکان ها واقعا خوشش میومد ولی قرارنبود که احساساتش رو به نمایش بزاره. با شنیدن قدم هایی که قطعا به سمت اون میومدن ، بی‌توجه به هرچیزی با چشمهای ابی یخ زده اش به مرد بلند قد که از پله ها پایین میومد خیره شد.
_سلام جناب کریستوفر بنگ چان. به مدرسه ی ما خیلی خوش اومدین. بنده مربی تربیتی شما ، دوک سوا هستم.البته در این لحظه مربی راهنمایی برای اشنایی مدرسه در خدمتتونم.
بدون ذره ای توجه به مرد میان سال وراج ، نگاه
خیره اش رو درست جایی پشت سر اون مرد دوخته بود.جایی که گرگینه ی خاکستری رنگ ، با دانش‌آموزی وراج صحبت میکرد و رایحه‌ی هلوی اون هوا رو پر کرده بود. مشخص بود که گرگینه نزدیک به هیتش باشه و این رایحه دست خودش نیست. چهره‌ی مرد مشخص نبود ولی میتونست به راحتی بفهمه معلمه و محبوبیت خاصی بین بچه ها داره .پوزخندی زد و به چشم های منتظر مرد خیره شد.
_نیازی نیست طوری رفتار کنید که شخص مودب و باشخصیتی هستید. کاملا مشخصه که به دلیل پدرم اینطور رفتار میکنید.
درست نمیگم؟ در ضمن علاقه ای به دیدن این مدرسه‌ی بی ارزش و قدیمی ندارم. فقط راه اتاقم رو نشونم بدین.

 𓄳ִ  ✬ 🪽 ֹ  𝓢𝓮𝓬𝓻𝓮𝓽  𝓵𝓸𝓿𝓮Where stories live. Discover now