Run baby run! Run for your life!══❖•ೋ°dark room°ೋ•❖══
سه ماه دیگه 19 سالم میشه ، تصمیم گرفتم با دوست پسرم تو یک خونه ی جدید زندگی کنم
این خونه تو محله ی پولدارا بود، دوست پسرم خیلی زحمت کشید که بتونه این خونه رو بخره
زیاد خونه ی بزرگی نبود ، ولی باز هم راضی بودم...چونکه دارم با دوست پسرم زندگی میکنم به هر حال
"جنی! اینارو از دستت ول کن ، فردا به تمیز کردن خونه ادامه میدیم" با شنیدن صداش چیزایی که دستم بودن رو ول کردم ، و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم
"از اینجا خوشت اومده؟" ازم پرسید و من تأکید کردم که خوشم اومده
دستاشو روی رون پاهام احساس کردم "د..داری چیکار میکنی؟"
"بعد یک روز خسته کننده،دلم میخواد که به همدیگه عشق بوزیم" اینو گفت درحالی که داشت به بدنم نگاه میکنه
"ولی من الان خستمه..." با صدای آروم جواب دادم
ولی اون اهمیت نداد و به دست زدن بهم ادامه داد ، و مثل همیشه... انجامش داد
منظورم این نیست که بدم بیاد باهاش سکس کنم! ولی... من هیچوقت ارضا نمیشم ، همیشه حوصله سربر و خسته کنندس
-
صبح روز بعد لباسامو پوشیدم و آماده شدم که برم سرکار
کلید ماشینمو گرفتم و رفتم بیرون ، تلاش کردم ماشینمو روشن کنم ولی روشن نمیشد
اومدم چکش کنم ولی اصلا مشکلشو نفهمیدم
"وای خدا الان چجوری برم سرکار؟..""کمک میخوای؟" صدای یک کسی که از ماشینش پیاده شد به گوشم خورد و وقتی نگاه کردم ، یک خانم قد بلند مو مشکی و با لباسای نظامی جلوم ایستاده بود "همسایه ی جدید.." دوباره گفت
"..آ.. آره! ماشینم مشکل داره خیلی خوشحال میشم اگه منو به محل کارم برسونی... زیاد دور نیست!"توضیح دادم
حالت چهرش عوض نشد ، همینجوری سرد و با وقار نگام میکرد "میبینم ، سوار شو" در رو برای من باز کرد و یکمی سرخ شدم ، چون حتی دوست پسرم تا الان در ماشین رو واسم باز نکرد
YOU ARE READING
Cat | JL
Fanfiction𝘚𝘦𝘹𝘶𝘢𝘭 𝘧𝘢𝘯𝘧𝘪𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯 "وقتی بهت مـیگم لخت شو...باید به حـرفم گوش بـدی!" "خوشم میاد ازینکه گربت باشم" _ 𝘑𝘦𝘯𝘯𝘭𝘪𝘴𝘢 _