Part 7

201 28 7
                                    




@MINSUNG&GYUNLIX-ZONE

*********************************
دو هفته از زمانی که توی بیمارستان بود میگذشت. 
توی این مدت هیوک مدام براش غذا های خوشمزه میاورد و فیلم های مورد علاقه اش رو دانلود میکرد تا نگاه کنه و حوصله اش سر نره و شبا روی صندلی کنار فلیکس میخوابید تا اگر یه وقت اذیت بود یا درد داشت پرستار ها رو خبر کنه و خب حقیقتا توی همین دو هفته حسابی فلیکس رو شرمنده ی خودش کرده بود. 
خیلی اروم چشماش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید
.
هیوک با دیدن چشم های باز فلیکس لبخندی زد و همانطور که استین های پیراهن سفیدش رو بالا میزد و رگ های ساعدش رو به نمایش میزاشت خطاب به فلیکس گفت : بیدار شدی ؟
با شنیدن صدای هیوک ، سرش رو به طرفش برگردوند و لبخند محوی زد و خیلی اروم روی تخت و تکیه به تاجش نشست و گفت : شما نرفتین خونه رییس ؟
لبخندی زد و ظرف های غذایی که خودش درست کرده بود رو برداشت و به طرف تخت رفت. 
میز روی تخت فلیکس رو جلو کشید و ظرف ها رو روش قرار داد و خودش رو صندلی نشست و چاپستیک ها رو به فلیکس داد و گفت : امروز قراره دکتر بیاد چکاپت کنه .. میدونم درد میکشی ولی تحملش کن. 
ابرویی بالا داد و به هیوک نگاهی انداخت و سری تکون داد و گفت : اونقدرا هم که فکر میکنین ضعیف نیستم رییس. 
ریز خندید و ظرف ها رو بیشتر به فلیکس نزدیک کرد و گفت : میدونم .. 
لبخند محوی زد و چاپستیک رو توی یکی از ظرف ها فرو و شروع به خوردن کرد. 
هیوک با لبخند و خوشحالی به خوردن فلیکس نگاه میکرد و بی نهایت لذت میبرد که اون پسر سر پا شده. 
همانطور که در حال خوردن بود ، در اتاق باز شد و پزشک به همراه دو پرستار وارد اتاق شد. 
هیوک اخم محوی به چهره نشوند و از روی صندلی بلند شد و کنار فلیکس ایستاد. 
پزشک لبخندی زد و خطاب به فلیکس گفت : خب اقای لی .. امروز حالتون چطوره ؟
متقابلا لبخندی زد و گفت : خیلی بهترم .. واقعا ازتون ممنونم اقای دکتر. 
سری تکون داد و پرونده ی فلیکس رو نگاه کرد و بعد از خوندنش نفس عمیقی کشید و به طرف پرستار گرفتش و به تخت فلیکس نزدیک شد. 
خیلی اروم دکمه های پیراهنش رو باز کرد و گوشی پزشکیش رو روی شکمش قرار داد و محکم فشرد تا بتونه به راحتی صدای داخل بدنش رو بشنوه. 
با اینکارش فلیکس لبش رو محکم گزید و ملافه رو توی مشتش فشرد و چشماش رو محکم بست. 
هیوک اخمی کرد و به پزشک نگاه کرد. 
خیلی اروم دست فلیکس رو گرفت و خطاب به پزشک گفت : یکم اروم تر هنوزم درد داره. 
پزشک سری تکون داد و فشار رو کمتر کرد و طولی نکشید که از فلیکس دور شد و گفت : تقریبا بهبود پیدا کردی ولی هنوزم رعایت کن خب .. باید تا زمان بهبودی کاملت رعایت کنی و از چیز هایی که باعث اسیب رسوندن به دنده  و بخیه هات میشه دوری کنی .
هیوک سری تکون داد و خیلی اروم موهای فلیکس رو نوازش کرد و گفت : کی میتونه مرخص بشه دکتر ؟
پزشک نفس عمیقی کشید و به هیوک نگاه کرد و لب زد : امروز میتونه مرخص بشه .. مشکلی نیست و نیازی به موندن بیشتر نداره .. ازمایش هاش رو هم دیروز دیدم و مشکلی نبود. 
با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : پس میتونم کار های ترخیصش رو انجام بدم ؟ پزشک سری تکون داد و گفت : البته. 
و سپس خطاب به پرستار گفت : رییس پارک رو همراهی کن. 
پرستار احترامی گذاشت و دستش رو برای هیوک دراز کرد و گفت : از این طرف لطفا. 
سری تکون داد و نگاهش رو برای بار دوم به فلیکس داد و با لحن دلربایی گفت : غذاتو بخور تا من بیام..  زود برمیگردم. 
لباش رو بهم فشرد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد و چاپستیکش رو برداشت تا دوباره شروع به خوردن کنه. 
.
بعد از چیزی حدود پونزده دقیقه هیوک وارد اتاق شد و با لبخند به طرف فلیکس رفت. 
با دیدن ظرف های خالی به فلیکس نگاه کرد و با خوش رویی گفت : خوشت اومد از غذا ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : واقعا ازتون ممنونم رییس. 
برای بار هزارم لبخندی زد و ظرف ها رو جمع کرد و توی کیفی که اورده بود قرار داد. 
سپس کیف دیگه ای که با خودش اورده بود رو برداشت و لباسی که برای فلیکس خریده بود رو در اورد و به طرف تخت رفت. 
خیلی اروم دکمه های لباس فلیکس رو باز کرد و از تنش خارج کرد. 
فلیکس با خجالت لب گزید و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. 
توی این دو هفته هیوک لباس هاش رو عوض میکرد و باعث خجالت فلیکس میشد ولی خب نمیتونست چیزی بگه چون روش نمیشد و دستش بخاطر ضربات اسیب دیده بود و نیاز به جلسات فیزیوتراپی داشت. 
خیلی اروم یقه ی لباس رو از سر فلیکس و استین هاش رو هم از دستاش رد کرد و کامل تنش کرد.  سپس دست سالم فلیکس رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد و نگاهش رو به پسر رو به روش داد و گفت : اجازه هست ؟
با خجالت به هیوک نگاه کرد و گفت : لطفا اجازه بدین خودم انجامش بدم. 
با لبخند سری تکون داد و دستش رو پشت گردن فلیکس قرار داد و بوسه ای روی پیشونیش قرار داد و گفت : پشت در منتظرتم. 
لبش رو گزید و لبخند محوی زد که خیلی زود جمع شد. 
به محض خروج هیوک ، نفسش رو پر فشار بیرون داد و دستاش رو روی صورتش قرار داد و به یاد هیونجین شروع به گریه کردن کرد. 
همیشه همینطور بود.. 
هر بار که هیوک با مهربونی باهاش رفتار میکرد یاد هیونجین میوفتاد گریه اش میگرفت. 
بعد از چند دقیقه گریه کردن ، با دست سالمش شلوار بیمارستان رو در اورد و شلوار کرمی گشادی که هیوک براش اورده بود رو پوشید و نفس عمیقی کشید و به طرف خروجی رفت. 
به محض خروجش ، هیوک با لبخند به طرفش برگشت و گفت : بریم ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و همراه با هیوک به طرف خروجی بیمارستان رفتن و طولی نکشید که خارج شدن. 
با رسیدن به ماشین ، در کمک راننده رو باز کرد و فلیکس رو توی ماشین نشوند و در رو بست. 
سپس کیف ها رو روی صندلی عقب قرار داد و ماشین رو دور زد و به طرف صندلی راننده رفت و پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد. 
فلیکس با ناراحتی به محیط بیرون نگاه کرد و خطاب به هیوک گفت : میشه من و به یه مسافر خونه برسونین .. دیگه نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون باشم. 
هیوک با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : دیونه ای ؟ 
متعجب به هیوک نگاه کرد و گفت : چی ؟
هیوک با همون اخمش لب زد : هنوز کامل خوب نشدی .. بعد انتظار داری بزارمت مسافر خونه ؟ لبخند محوی زد و به خیابون های سئول نگاه کرد و گفت : جایی جز اونجا ندارم. 
با این حرف فلیکس با اخم غلیظش فرمون رو چرخوند و کنار جدول پارک کرد. 
نگاهش رو به فلیکس داد و با لحنی دستوری گفت :
نگام کن. 
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به هیوک داد و با چشم های خیسش بهش نگاه کرد. 
با دیدن چشم های خیس فلیکس ، لبش رو گزید و اخمش رو برداشت. 
دستش رو به گونه ی فلیکس رسوند و اشکاش رو پاک کرد و دستاش رو گرفت و با لحنی اروم لب زد : میدونم که میدونی بهت علاقه دارم .. چون هیچ کسی محض رضای خدا نمیاد به بقیه کمک کنه ..
بهت کمک کردم چون دوستت دارم .. دقیقا از همون لحظه ای که پاتو گذاشتی توی اتاق بهت حس پیدا کردم .. بخاطر هوا و هوسم نمیخوامت .. میخوامت چون توی قلبم جا باز کردی .. میدونم شاید این رابطه برات عجیب باشه چون من خیلی ازت بزرگ ترم ولی تا وقتی تو نخوای جلو تر از این نمیرم. 
سرش رو پایین انداخت و دوباره اشک ریخت و گفت : من کسی رو دارم که هنوزم توی قلبمه .. با وجود بدی و ظلمی که بهم کرد هنوزم میخوامش ..
نمیتونم از فکرم بیرونش کنم و تموم این دو هفته فقط و فقط منتظر اون بودم .. هربار که شما در رو باز میکردین منتظر دیدن چهره ی اون بودم .. شخصی مثل من نمیتونه کنار شما بمونه. 
اب دهنش رو قورت داد و به فلیکس نگاه کرد و گفت : اگر همینطوری که عاشق اون شخصی قبول کنم چی ؟ بازم نمیخوای با من باشی ؟
لبش رو گزید و نگاهش رو به هیوک داد و حرفی نزد. 
بعد از چند ثانیه ی نچندان طولانی لب باز کرد و گفت : فقط فرصت میخوام. 
با خوشحالی لبخندی زد و گفت : تا هر وقت که بخوای بهت فرصت میدم .. درضمن به هیچ وجه نمیزارم بری مسافر خونه اونم با این حالت .. میریم خونه ی من. 
لب باز کرد تا نفی کنه که هیوک گفت : نگران نباش .. دختر و داماد و تموم خدمتکار هامم اونجان ..
نیازی نیست نگران باشی .. بهت گفتم تا زمانی که خودت منو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته. 
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. 
میدونست در اخر حرف حرف هیوکه پس چرا باید فک و زبونش رو خسته میکرد ؟
.
.
بین راه حرفی زده شد و هیوک هر پنج دقیقه  یک بار به فلیکس نگاه میکرد و به محض نشستن نگاه اون پسر روی خودش لبخندی میزد و دندون های سفیدش رو براش به نمایش میزاشت. 
با رسیدن به عمارت بی نهایت بزرگ و نمای رومی هیوک ، با دهنی باز بهش نگاه کرد و متعجب گفت :
شما اینجا زندگی میکنین ؟
با دیدن دهن باز و چشم های کیوت فلیکس ، خنده ای کرد و گفت : از این به بعد تو هم اینجا زندگی میکنی. 
ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. 
سپس به طرف فلیکس رفت و در رو براش باز کرد و گفت : میتونی راه بری ؟
با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد و از ماشین پیاده شد و دوباره به عمارت رو به روش زل زد. 
چی بهتر از این که میتونست توی خونه ای که حتی توی رویاهاش هم ندیده بود زندگی کنه. 
در ماشین رو بست و دست فلیکس رو گرفت و به طرف عمارت رفت. 
با رسیدن به در ، خدمتکار در رو باز کرد و احترامی گذاشت و گفت : قربان خانم هه رانگ منتظرتونن .. خیلی وقته نیومدین به خونه. 
لبخند محوی زد و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت :
کار خیلی مهمی داشتم .. اما الان خونم. 
خدمتکار هم لبخندی زد و احترامی گذاشت و کنار رفت تا هیوک و فلیکس وارد بشن. 
به محض ورود ، نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن محیط خونه فکش افتاد. 
پله های بزرگی که وسط خونه بود و دسته های طلایی داشتن .
سرامیک های بی نهایت سفیدی که برق میزدن .
دیوار هایی که تابلو های هنری معروف بهش چسبیده بود و خدمتکار هایی که به صف ایستاده و احترام گذاشته بودن ، همه همه چیز هایی بودن که فلیکس همیشه ارزوش رو داشت. 
با بغض جلو رفت و قبل از هر کاری احترامی به خدمتکار ها گذاشت و گفت : خسته نباشین.  هیوک لبخندی به این حرکت فلیکس زد و به طرفش رفت. 
دور کمرش رو گرفت و صافش کرد و گفت : تو یکی از اعضای اصلی این خونه ای نیازی نیست احترام بزاری. 
سرش رو اروم بالا و پایین کرد و خواست چیزی بگه که خدمتکار اصلی به طرف هیوک اومد و احترامی گذاشت و همون لحظه فلیکس هم بهش احترام گذاشت و گفت : سلام .. ببخشید مزاحم شدم. 
هیوک بازم لبخند زد و کمر فلیکس رو صاف کرد و گفت : فلیکس ؟
با خجالت لب گزید و سرش رو پایین انداخت. 
تا به حال همچین چیزی ندیده بود و همیشه اون کسی بود که احترام میذاشت بخاطر همین براش سخت بود الان احترام نزاره. 
هوفی کشید و اب دهنش رو قورت داد و گفت :
متاسفم. 
سرش رو اروم به طرفین تکون داد و گفت : مشکلی نیست .. طول میکشه تا عادت کنی. 
سپس خطاب به هلن گفت : مشکلی پیش اومده ؟ هلن لبخندی زد و گفت : نه قربان .. دختر و دامادتون دارن شام میخورن .. میخوایین برای شما هم بزاریم ؟
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : میخوای شام بخوری ؟
با خجالت دستاش رو توی هوا تکون داد و گفت :
اوه نه من گرسنه نیستم. 
و دقیقا همون لحظه صدای شکمش بلند شد و باعث شد هلن و بقیه ی خدمتکار ها بخندن. 
هیوک هم نیشخند جذابی زد و به سر پایین افتاده ی فلیکس نگاه کرد و با عشق گفت : خجالت نکش ..
اینجا از این به بعد خونه ی توعه. 
حس خیلی بدی داشت .. حس یه فقیر در برابر پولدار هایی که هیچ وقت به چشم ندیده بود و دقیقا همینم بود .. داشت از خجالت اب میشد و واقعا حس بدی بهش دست داده بود تا اینکه صدایی که مدت ها منتظرش بود به گوشش رسید. 
هیونجین : سلام. 
قلبش اومد توی دهنش وقتی اون صدا رو شنید. 
با عجله سرش رو بالا اورد و به چهره ی اون مرد نگاه کرد و بله .. اون صدا متعلق به کسی بود که دو هفته انتظار دیدنش رو میکشید. 
هیوک با دیدن هیونجین لبخندی زد و گفت : سلام. 
هیونجین احترامی گذاشت و برای لحظه ای نگاه از هیوک گرفت و به پسر کنارش داد و دوباره رو گرفت ولی با دیدن چهره ی فلیکس به ثانیه نکشیده بهش نگاه کرد و حس کرد قلبش از دلتنگی به تپش افتاده. 
با بغض به هیونجین نگاه کرد و لبش رو محکم گزید
.
هیونجین هم بغضی کرد ولی به روی خودش نیاورد چون هه رانگ از توی اشپزخونه خارج شد و به طرف هیونجین رفت و دستش رو توی بغل گرفت و گفت : اوه بابا اومدی ؟
سپس نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : این کیه ؟ هیوک با اخم از رفتار زشت دخترش ، بهش نگاه کرد و دستش رو پشت کمر فلیکس قرار داد و گفت : از الان فلیکس با ما زندگی میکنه و عضو اصلی این خونه است. 
با شنیدن این حرف از زبون هیوک ، متعجب به فلیکس نگاه کرد و دستاش شروع به لرزیدن کرد..  یعنی هیوک و فلیکس با هم رابطه داشتن که اونم عضوی از این خونه شده بود ؟
هه رانگ اخم غلیظی کرد و با نفرت و حرص از فلیکس رو گرفت و خطاب به هیوک گفت : از دخترا خسته شدی رو اوردی به پسرا ؟
اخم غلیظی کرد و نگاه تیزی به هه رانگ انداخت و گفت : توی کارای من دخالت نکن .. 
هه رانگ پوزخندی زد و به طرف فلیکس رفت .. 
رو به روش ایستاد و نگاهی به سر تاپاش انداخت و گفت : قیافه ی نحست زیادی برام اشناست .. 
سپس کمی مکث کرد و گفت : به هر حال مهم نیست .. تو هم یکی مثل بقیه ی هرزه هاش .. خیلی زود از این خونه میری. 
هیوک و هیونجین با شنیدن کلمه ی هرزه از زبون هه رانگ ، اخم غلیظی کردن و با تن صدای تقریبا بلندی گفتن : درست باهاش حرف بزن. 
فلیکس متعجب به هیونجین نگاه کرد و هیوک گفت :
تو میشناسیش هیونجین ؟
نگاه ریزی به هه رانگ انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت : نه .. نمیشناسمش .. فقط دوست ندارم همسرم با کسی اینطوری حرف بزنه. 
و همین حرفش چنان تیری به قلب فلیکس زد که باعث شد برای لحظه ای سرش گیج بره و اگر هیوک نبود قطعا زمین خورده بود. 
با نگرانی دور کمر فلیکس محکم کرد و رو به روی خودش قرارش داد و گفت : خوبی ؟
اشکی ریخت و با حال بی نهایت بد و لحنی لرزون گفت : میخوام از اینجا برم. 
سری تکون داد و گفت : باشه. . بیا بریم. 
با اتمام حرفش فلیکس رو براید استایل بغل کرد و به طرف خروجی دوید و طولی نکشید که از خونه خارج شد. 
به محض خروج هیوک و فلیکس ، دستش رو محکم به نرده های کنار پله ها کوبید و اهمیتی به خونریزی دستش در اثر برخورد به تیزی اون میله های اهنی نداد و بدون هیچ حرفی به طرف اتاق مشترکش با اون دختر دوید. 
هه رانگ متعجب به هیونجین و رفتاری که انجام داده بود نگاه کرد و گفت : چرا اینطوری کرد ؟
.
.
به محض نشستن توی ماشین ، دستش رو روی دهنش گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد. 
هیوک متعجب به فلیکس نگاه کرد و بدون هیچ حرفی ماشین رو راه انداخت و به طرف یک مسیر نامعلوم رفت. 
اصلا باورش نمیشد که هیونجین رو اونجا دیده باشه و از همه مهم تر بازم گفته بود که نمیشناسش.. 
واقعا چطور دلش اومده بود فلیکسش رو به اون دختر بد اخلاق ترجیح بده. 
اینبار هق بلند تری زد و خطاب به هیوک با لحنی دلسوزانه و پر از بغض گفت : میخوام مست کنم. 
هیوک با اخم به طرفش برگشت و لب باز کرد تا درمورد سلامتیش بگه که با دیدن چهره ی داغون فلیکس حرفی نزد و به طرف بزرگترین بار کره رفت. 
با رسیدن به بار ، از ماشین پیاده شد و بدون اهمیت دادن به مرد پشت سرش وارد شد. 
با عجله روی صندلی رو به روی کانتر نشست و گفت : تکیلا میخوام. 
باریستا احترامی گذاشت و یک شیشه ی تکیلا به همراه یک لیوان و یخ برداشت و به طرف فلیکس رفت. 
خیلی اروم وسیله های توی دستش رو رو به روی اون پسر قرار داد و تا در تکیلا رو باز کرد ، فلیکس اون شیشه رو از دستش گرفت و یه نفس سر کشید. 
هیوک اخم غلیظی کرد و به طرف فلیکس رفت و شیشه رو از بین دستاش بیرون کشید و با صدای بلندی لب زد : بسه. 
از روی صندلی بلند شد و دوباره اون شیشه رو از دستای پر از زور هیوک گرفت و اینبار تا نصفه مایع تلخ توی شیشه رو وارد دهنش کرد. 
هیوک لبش رو محکم گزید و دستاش رو از پشت دور کمر فلیکس حلقه کرد و شیشه رو اروم ازش گرفت و روی میز قرار داد و در گوشش گفت : با مست کردن چیزی حل نمیشه بهم بگو چیشده. 
با این حرفی که اون مرد زد ، هقی زد و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.. 
اصلا چی باید میگفت ؟
میگفت من و دامادت عاشق هم بودیم و هر شب توی بغل هم میخوابیدیم و همو میبوسیدیم؟ میگفت دامادت با دخترت بهم خیانت کرده ولی قلب من هنوزم براش میتپه و منتظر یه اشاره ام از سمتش ؟ دقیقا چی باید میگفت ؟
با نشنیدن حرفی از فلیکس ، لبش رو گزید و خیلی اروم برش گردوند و روی صندلی قرارش داد. 
سپس لیوان پر از یخ و شیشه ی تکیلا رو هم برداشت و تا نصفه لیوان رو پر کرد و به طرف فلیکس گرفت و گفت : بخور. 
بدون هیچ گونه حرف یا بهونه ای و تنها با ریختن اشک ، لیوان رو برداشت و یک نفس سر کشید. 
هیوک لبخندی به چهره ی گل انداخته از گریه و مستی فلیکس زد و اینبار لیوان اون رو برای خودش پر کرد و کمی نوشید. 
سپس لیوان رو روی میز قرار داد و سرش رو برگردوند و خواست چیزی به فلیکس بگه که با دیدن سر پایین افتاده و لب های غنچه شده اش ، لبخندی زد و هر چی حرف توی ذهنش بود از یادش رفت. 
خیلی اروم به طرف اون پسر خیز برداشت و دستش رو توی موهای بلندش فرو کرد و پشت گوشش زد. 
سپس از روی صندلیش بلند شد و تا خواست فلیکس رو براید استایل بلند کنه ، پسرک سرش رو بالا اورد و با لپ های گل انداخته اش به هیوک نگاه کرد و با لحنی که مستی بیش از حدش رو ادا میکرد گفت : اوه .. ببین کی اینجاست .. تو رییس پارک جذاب نیستی ؟
به کیوتی فلیکس ریز خندید و گفت : من رییس پارک جذابم ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و باعث شد کمی از اب دهنش پایین بریزه ولی به سرعت به پشت دستش پاکش کرد و دوباره و اینبار با چشم های خمارش به هیوک نگاه کرد و گفت : اوه .. رییس پارک ..
رییس پا ..رک. 
دوباره خندید و دست های دراز شده ی ی فلیکس رو گرفت و گفت : جونم ؟ 
اب بینیش رو بالا کشید و ریز و با کیوت ترین حالت ممکن خندید و گفت : هیچی. 
و دوباره خندید. 
هیوک هم خندید و گفت : بهم گفتی رییس پارک جذاب .. این یعنی من جذابم ؟
خیلی اروم و با چشم هایی که روی هم افتاده بود ، سرش رو بالا و پایین کرد و با لحنی کشیده گفت :
خیلییییییی. 
زبونی به لب پایینش زد و گفت : پس چرا بهم جواب مثبت نمیدی ؟
با لبخندی محو و ذهنی که برای انجام کارها یاریش نمیکرد ، دستاش رو دور گردن هیوک حلقه کرد و متقابلا از روی صندلی بلند شد. 
قد هیوک و هیونجین تقریبا اندازه ی هم بود و فلیکس بازم مجبور بود روی نوک پاهاش بایسته. 
به محض ایستادن روی نوک پاهاش ، توی چشم های هیوک نگاه کرد و با لحنی خمار و کیوت گفت : قبول میکنم. 
و با اتمام حرفش لبای نرمش رو روی لبای قلوه ای هیوک قرار داد و شروع به بوسیدنش کرد. 
با تعجب و قلبی که توی دهنش میزد ، به فلیکس نگاه کرد و اب دهنش رو قورت داد. 
فلیکس بدون ذره ای مکث میبوسید و گاهی زبونش رو توی دهن هیوک فرو میکرد و سرش رو میچرخوند و لذت میبرد. 
بعد از چیزی حدود یک دقیقه لباش رو از روی لبای اون مرد برداشت و تا خواست نفس عمیقی بکشه ، هیوک یکی از دستاش رو دور کمر و دیگری رو به گونه ی فلیکس رسوند و دوباره لب روی لباش
گذاشت و اینبار هر دو با ولع مشغول بوسیدن هم شدن. 
ثانیه ای لب بالا و دقیقه ای لب پایین فلیکس رو میبوسید و مدام سرش رو به چپ و راست تکون میداد تا همه ی جای لبای فلیکس رو حس کنه و این همکاری فلیکس بی نهایت براش شیرین و لذت بخش بود.. 
اونقدر به بوسیدن هم ادامه دادن تا اینکه نفس کم اوردن. 
فلیکس اولین نفر و با صدا لباش رو جدا کرد و توی چشم های هیوک نگاه کرد و از اونجایی که مستی کمی از سرش پریده بود گفت : باشه .. بیا باهم باشیم رییس پارک.. 
با خوشحالی نیشخندی زد و دوباره فلیکس رو به خودش چسبوند و هر دو با هم یک بوسه ی شیرین و البته رابطه ی زیبا شون رو شروع کردن. 
.
.
نگاهش رو به ساعت داد و با قدم هایی بلند از پله ها پایین اومد. 
هنوزم نگران فلیکس بود و اشک جمع شده توی چشماش داشت حالش رو بد میکرد چون محض رضای خدا هیچ وقت اجازه نمیداد 
گریه ی فلیکس در بیاد ولی الان چشم های خیسش رو دیده و نتونسته بود کاری بکنه. 
میدونست اگر اون دختر شیطان بفهمه این فلیکس همون عشق هیونجینه قطعا یه بلایی سرش میاره و این چیزی نبود که هیونجین میخواست. 
هیونجین سلامتی عشقش رو میخواست حالا چه با بودن با خودش یا بودنش با پدر همسرش. 
نفس عمیقی کشید و از پله ها پایین اومد و خطاب به هلن گفت : اقای پارک هنوز نیومده ؟
هلن لب باز کرد تا چیزی بگه که هیوک به همراه فلیکس توی بغلش وارد خونه شد و بی حواس از همه جا پیشونی اون پسر رو بوسید. 
همین کارش باعث شد قلب هیونجین هری بریزه و شروع به لرزیدن کنه. 
هیوک برای بار دوم پیشونی و سپس لبای فلیکس رو بوسید و با دیدن هیونجین با لبخند رو به روش ایستاد و گفت : هنوز نخوابیدی ؟
پلکی زد تا اشک جمع شده توی چشماش از بین بره و سپس بدون جواب دادن به اون مرد ، نگاهش رو به فلیکس داد و گفت: بزارید کمکتون کنم. 
و دستاش رو دراز کرد تا جسم خوابیده ی عشقش رو توی بغل بگیره. 
هیوک لبخندی زد و به دست های دراز شده ی هیونجین نگاه کرد و گفت : نه ممنونم .. 
سپس نگاهش رو به مبل داد و با دیدن هه رانگ که روش خوابیده بود ، به هیونجین نگاه کرد و گفت :
بهتره مراقب همسرت باشی .. 
و با اتمام حرفش به همراه فلیکس خوابیده ای که براید استایل بغلش کرده بود به طرف اتاقش رفت.  هیونجین با چشم هایی خیس و حرصی که داشتدیونش میکرد ، به در بسته ی اتاق هیوک نگاه کرد و از فکر اینکه اونا تا الان چه کار هایی با هم انجام دادن داشت دیونه میشد و دلش میخواست سر به بیابون بزنه. 
نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه ی طولانی نگاه از در اتاق هیوک گرفت و به طرف اتاق خودش که دقیقا کنار اتاق هیوک بود دوید و در رو بست و به سمت تخت رفت. 
روش نشست و لحاف رو بین دندوناش فرو و شروع به داد زدن کرد تا حرصش رو خالی کنه و البته بینش اشک میریخت و از فلیکس خواهش میکرد که به اون مرد اجازه ی دست زدن به بدنش رو نده. 
دستاش رو مشت کرد و هق بلندی زد و لحاف رو از بین دندون هاش خارج کرد و از روی تخت بلند شد و به طرف حموم رفت. 
سپس در رو محکم بهم کوبید و یک تیغ برداشت و تا خواست روی دستش بکشه ، با فکر به اشک های فلیکس منصرف شد و با دادی بلند اون شی رو پرت کرد و دوباره روی زمین نشست و دستش رو توی موهاش فرو کرد و با صدای اروم و پر از بغضی گفت : فلیکس مال منه .. اون عشق منه .. فقط و فقط مال منه .. خواهش میکنم ولمون کنین ..
خواهش میکنم .. حالم از همتون بهم میخوره .. از تو هه رانگ از بابات .. از همتون حالم بهم میخوره .. فلیکس فقط مال منه .. عشقه منه .. عامل نفس کشیدن منه .. فقط من .. فقط من. 
حرف اخرش رو با داد گفت و سرش رو محکم به سرامیک های پشت سرش کوبید و دستش رو روی سینه اش فشرد و با صدای بلند شروع به هق زدن و خالی کردن حرص و دلتنگیش کرد. 
اونقدر سرش رو به دیوار پشت سر کوبید که شروع به خونریزی کرد ولی در حال حاضر این خونریزی چیزی نبود که بتونه بهش اهمیت بده چرا که توی ذهنش فقط یه چیز تکرار میشد اونم کبودی لب های فلیکس و خونمردگی بود که دیده بود. 
بعد از نیم ساعت کوبیدن سر خونیش به دیوار پشت سر ، سرش گیج رفت و بدنش سست شد و طولی نکشید که هیکل درشت و عضله ایش روی سرامیک های سرد حموم قرار گرفت و همانطور که خون از سرش میریخت ، بی هوش شد  .


 Impossible relationship [HYUNLIX]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora