🌺1

285 68 120
                                    


روز اول که پا به اتاق گذاشت و حجم پوستر های چسبیده به دیوار رو دید متوجه شد که قرار نیست اسون باشه...
هم اتاقی بودن با پسری که نیمی از اتاق رو به رنگ صورتی درآورده بود و خودش هم با شکل و شمایل یه باربی، با لبخندی گشاد و ذوق زده، دستاش رو جلوی شکمش به هم گره زده و به اون که چمدون رو داخل اتاق گذاشته بود نگاه میکرد.

_من کیم جونگینم! امیدوارم باهم دیگه اینجا بهمون خوش بگذره...

سهون حاضر بود قسم بخوره که انگشت های پای پسرک مو صورتی از ذوق مچاله شده و باز به حالت اولش برگشت.‌

هرچند ذوقش زیاد دووم نیاورد، وقتی مدام راجب علایقش یا بهتره بگیم ایدل مورد علاقه اش حرف زد و حرف زد و حرف زد و سهون هیچ اشتیاقی به حرفاش نشون نداد کم‌کم وا رفت.
احتمالا خیلی راجب هم‌اتاقیش که توی رویاهاش یه بلینک پر و پا قرص بوده خیال پردازی کرده بود.
سهون تنها چیزی که راجب اون گروه میدونست دختر
بودنشون بود! همین!
هرچند با زر زر کردن پسرک کنارش اخیرا راجب چندتایی شون اطلاعات پیدا کرده بود.
مثلا اینکه

"جینی خیلی بانمک میخنده؟"

جینی... اسمش همین بود؟ یا شاید اونی که خیلی با نمک میخندید اسمش لیسا بود. یا نه... اون کسی بود که هیکل خفنی داشت؟
آه بیخیال!
اونقدر که جونگین راجب اون دختر ها اطلاعات داشت
سهون راجب خودش نداشت!

عیب نداشت... اون فقط یه نوجوون بود، بعدا بهتر میشد و کمتر برای اون دختر ها غش و ضعف میرفت.
هرچند گذر زمان به سهون ثابت کرد اشتباه میکنه... وقتی پسر سه روز نخوابید تا خدایی نکرده لایو "جین جین" عزیزش رو از دست نده متوجه این موضوع شد.
این فن های لعنتی بعضی مواقع واقعا دیوونه میشدن!

_مامااااااااااااااااااان!

چشمای تازه گرم شده اش درجا باز شده و وحشت زده سیخ روی تخت نشست. بیرون اومدن مغز فریز شده اش از شوک و هجوم آوردن خون به سرش حتی پنج ثانیه هم طول نکشید.

با حرص پتوش رو کنار زده و به خرس عروسکی کنارش چنگ زد. مثل چند میلیون بار قبلی که به همین روش از خواب پریده بود خرس رو با حرص و شدت تمام سمت پسر کله صورتی پرتاب کرده و داد زد

_جونگینننن! امیدوارم دیسبند بشه اون گروه فاکی بزار بمیرم فردا امتحان دارم!

خرس محکم توی سر جونگین خورد و پسر بی اراده آخ آرومی گفت. در حالی که جای ضربه رو میمالید زیر لب با لحن لوسی عذرخواهی کرد

_بیخشید...

_بیبخشید!

سهون دهن اون خرس صورتی رو کج کرد و دوباره سرش رو روی بالش کوبید. یک هفته برای این امتحان زحمت کشیده بود و اتفاقا امتحان مهمی هم بود.
هیچ دلش نمی‌خواست بخاطر هم اتاقی شیرین عقلش شانس رفتن به یه دانشگاه خوب توی سئول رو از دست بده!

⊹⊱Black or pink?!Where stories live. Discover now